ساعت هایی هست که سیاهی میاد و من را با خودش میبره
میبلعه

ساعت هایی که میخوام از نور روز فرار کنم 

چشم هام را میبندم و هیچ کاری نمیکنم

غرق میشم تو تاریکی


یه بخش از وجودم اما همیشه چنگ میزنه که شعله شمع را نگه داره

تمام تلاشش را میکنه که خاموش نشه


امروز تاریکی منو با خودش برده بود

چشم هام را بسته بودم و روزهای کنار بابا را تصور میکردم

جمعه ظهرهایی که همه خانواده کنار هم بودیم، نه مثل الان که تیکه پاره شدیم

عصرهایی که باغ میرفتیم

چایی های عصرانه ای که دور میز باهم میخوردیم


تاریکی چنگ انداخته بود رو گلوم و فشار میداد

من اما هیچ کاری نمیکردم که نجات پیدا کنم


یار خوب اما اومد و دستم را گرفت 

از تاریکی نجاتم داد

قلبم گرم شد و خوشی را پیدا کردم دوباره


رفیق روزهای سختم، دوباره منو نجات داد