- مهسا ماکارونی فر
- پنجشنبه ۲۵ بهمن ۰۳
- ۱۸:۴۸
- ۰ نظر
اتفاق ها می افتند، غم بزرگ میاد، خشم بزرگ میاد، ناتوانی عظیم میاد سراغت، اما بعد میگذره و میبینی، سرخوشی بزرگ اومده، شیرینی های لذت بخشی را تجربه کردی، عطشت برای هر لحظه لذت بردن از این فرصت کوتاهی که داری هزار برابر شده، دیگه سر موضوعات کمتری ناراحت میشی و استرس میگیری، خورشید به حرکتش ادامه داده، روزها شب شده و بعد از تاریکی ها دوباره سحر اومده، همه چیز یا شاید بهتر بگیم همه چیز به غیر از یک چیز ادامه پیدا کرده و منتظر نمونده.
میخوام بگم هرچقدر مرگ بی رحمانه میاد و ازت نمیپرسه و میگیره و میبره، همون قدر زندگی و عشق میاد و ازت نمیپرسه و پیش میره و با خوشی هاش غافلگیرت میکنه. تجربه لحظاتی که فکرش را هم نمیکردی که چقدر میتونه خوب باشه.
من نمیدونم چی میخواد بشه، من دیگه حالا اصرار به یه سری نتیجه ها هم نمیکنم، فقط بیشتر و عمیق تر شیرجه میزنم تو جریان زندگی، چون حیفه، کمه، خیلی زود دیگه دستت به هیچی نمیرسه.
چطوری هنوز راه میرم و سرپام؟
چون دیگه بدتر از این چی میخواد بشه، بذار که بریم و ببینیم.
دوست داشتن و عشق نفس به نفس داره باهام میاد و نمیخوام از دستش بدم، حالا هرچی که میخواد بشه.
شایان، خانواده ای که باقی مانده، دوستان، همکاران از شانس هایی که تو زندگیم آوردم، تاسی که ریخته شده و خوب اومده.
برای
همه فرم های رضایتی که این ۳ماه امضا کردم و هربار گفتن بگو پسرش یا برادرش یا پدرش بیاد امضا کنه و من جواب دادم: پسر نداره، تو این شهر غریبیم و کسی جز من نیست که امضا کنه.
یه نکته خیلی جالبی که وجود داره و توی کار من اینو کشف کردم این قانونه که: هرجا بحث داره کش پیدا میکنه، کارهات داره کش پیدا میکنه، از سرعت پیشرفت راضی نیستی،... اولین کاری که میتونی بکنی و 80 درصد مواقع جواب میده خیلی ساده است!
تو باید یه دستمال دستت بگیری و سعی کنی شیشه جلو را پاک کنی تا واضح تر ببینی. لازمه که یه لحظه وایسی، برگردی به چندتا اصل ساده ای که برای قضایا داری، هدف را از شیشه پاک شده نگاه کنی تا یادت بیاد برای چی داری این راه را میری. اون موقع است که انگار یه نوری میوفته روی جزئیات همه چی و خیلی واضح میتونی تصمیم بگیری که چون دارم اینطرفی میرم و چون میخوام به این هدف برسم پس دیس این کارها را میدم، پس این جزئیات برام مهم نیست پس سعی میکنم وقتم را بذارم و کیفیت این چیزها را بالا ببرم. همه چی با پاک کردن شیشه شفاف تر میشه.
- داری تمرین مینویسی و میدونی که به ددلاین نمیرسی اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که تمرین و ددلاین و نمره بهونه است که تو اینارا یاد بگیری و لذت ببری، پس غرق کشف و یادگیری میشی و همه چی با یه سرعت باورنکردنی پیش میره
- زمان دفاع پایان نامه ات عقب افتاده، برنامه هات بهم گره خورده اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که خب من که کار خودمو کردم من لذت رسیرچ را چشیدم و من به ریزالت رسیدم حالا چه اهمیتی داره که کی دفاع کنم
- هربار یه مشکلی پیش میاد اولین راه حلی که به ذهنت میرسه اینه که از فلانی کمک بگیرم ولی شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که زندگی همینه، همین جزئیات و چالش های ساده که باید حلشون کنی پس یه نفس عمیق میکشی و سعی میکنی حلشون کنی و به طرز باوردنکردنی راه حل ها خودشون از در و دیوار ظاهر میشن
- توی کار به یه مشکل عجیب میخوری که هیچ ایده ای نداری چجوری حلش کنی، دلت میخواد فرار کنی ازش. ایگنورش کنی بری سراغ یه چیز دیگه اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که خب از پس بقیه چیزها براومدی بذار ببینیم این چجوری حل میشه و چه چیزی از توش میشه یادگرفت
یعنی میگم شیشه را پاک کردن باعث میشه، علیرغم اینکه میبینی ک میترسی از جاده ولی یادت بیوفته که منظره بعد از پیچ میتونه خیلی باحال باشه پس:
"اول از همه شیشه را پاک کن"
موضوع این نیست که تو نمیترسی از اینکه زمین بخوری و هزار تیکه بشی و شکست بخوری، موضوع اینجاست که تو میترسی خیلی هم میترسی ولی بالاخره انجامش میدی؛ چون تو قویتر از ترسهات هستی؛ چون تو خالق ترسی و اگرچه خالق بر مخلوق عشق میورزد ولی خالق بر مخلوق برتری ذاتی دارد.
من و مامان تفریحات دونفره جالبی داریم. یک مسابقه ورزشی پیدا میکنیم و بدون هیچ اطلاعات تخصصی درباره اون رشته در مورد تک تک جزییات اون مسابقه اظهار نظر میکنیم.
وقتایی که المپیک شروع میشه، بهشت ماست. از شیرجه گرفته تا ژیمناستیک، شمشیر بازی و جودو ساعتها مسابقه ورزشی میبینیم و درباره نقاط ضعف و قوت هر شرکت کننده بحث میکنیم.
یک مدت اصلا خوراکمان کشتی کج های آزاد بود، از آنها که تا سرحد مرگ دو نفر یکدیگر را در رینگ میزنند.
مادر تربیت بدنی و روانشناسی خوانده، معلم ورزش و مشاور و معاون مدرسه بوده، ترکیبی است از رنج و امیدواری توامان.
خیلی وقته که دیگه باهم مسابقه ندیدیم. خیلی وقته...
-صبحانه چی خوردی؟
+ یک لیوان شیر، یک عدد شیرینی دانمارکی و یک عدد موز
-ناهار چی خوردی؟
+یک لیوان شیر، یک عدد موز. چون دانمارکی ها تمام شد.
-شام چی میخوری؟
+ احتمالا یک لیوان شیر. چون موزها هم تمام شد.
موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
نه من شاید هیچوقت موج نبودم؛ هیچوقت با تمایل قلبی خروش نمیکردم و سر به سنگ نمیزدم. من شاید یه جلبک دریایی باشم که بنابر یک سری اتفاقاتِ اتفاقی کنار یه ساحل ناارام و پر از موج وخروش قرار گرفتم. من تمام عمر با موج ها خروشیدم و سر به سنگ زدم. حالا اما خبری از هیچ موجی نیست، من موندم و من. اوایل همه چی ایدهآل بود. قهوه ، موزیک ،مطالعه ، فیلم. نه خبری از امتحان بود و نه تکلیف و نه ددلاین و نه هیچ چیز دیگه ای. این اولین بار بود که این موقع از سال من صبح ها لازم نبود 8صبح سر کلاس باشم. در واقع این اولین بهمن از عمرم بود که لازم نبود سر هیچ کلاسی حاضر بشم و تکلیفی تحویل بدم. همه چی خوب بود تا ملال رشد کرد و سایه انداخت رو همه چی. دیگه نه موزیک نه کتاب مثل قبل میچسبید. هیچ چیز دیگه طعم خودش را نداشت. انگار که من با اُور دُز کردن تو همه چی، طعم همه چی را از بین برده بودم. تمام گیرنده های من اشباع شده بود. من فهمیدم که درسته که من موج نیستم ولی جلبکی هستم که با موجها بزرگ شدم و بالاخره باید قبول کنم که موجها قبیله من هستند و من بدون قبیلهام هیچی نیستم. آره، من باید یه روزی اینو متوجه میشدم که دیگه هیچوقت نباید قبیلهام را رها کنم.