شیخ گفت :
این دین دیگر دین ادامسی است. ینی لق لقه دهانت است از مزه که افتاد مقصدش سطل اشغال است .
[ من در خود فرو رفتم:/]
چراغ را خاموش کردم . grinko پِلی کردم و به ایینه ای که شیخ برایم ساخته بود نگاه کردم خواستم بشکنمش. خواستم از دستش فرار کنم. اما فرار از کی؟ خودم؟
به جمعه فکر کردم . به جمعه هفته قبل . به جمعه دو هفته بعد. به همه جمعه هایی که نیامد . بعد یک فکر سردی دوید زیر پوستم " نکند جمعه های بعدی هم نیاید. اصلا بیاید که چه بشود ؟ مایی که حتی منتظرش نیستیم " بعد غروب شد . بلند شدم تمام افکار سردم را اویزان جالباسی کردم و ژاکت پوشیدم و چایی گذاشتم . بعد فکر کردم خب لااقل ایینه داشتن بهتر از نداشتنش است. حتی اگه تصویر ناخوشایند افکارت را ببینی اما حداقل این رهایی از جهل مرکب است. :)