یه وقتایی دلم میخواد ناپدید بشم، هیشکی منو نبینه

هیشکی سراغم را نگیره

هیشکی نخواد که من باشم

من بمونم و یه سفیدی مطلق 

بعد بشینیم یه گوشه به همه چی فکر کنم

فکر کنم که چرا از تو سیاهچاله نور بیرون نمیاد

چرا همستر بچه اش را میخوره

چرا پانداها یهو تصمیم گرفتن منقرض بشن

چرا دلفین ها انقدر شاد به نظر میان

به همه اینا فک کنم و هیشکی نیاد بپره وسط این اقیانوس از همهمه و بخواد در مورد مسائل مهم زندگی عشقی و کاریش حرف بزنه

هیشکی نیاد در مورد بی مهری هایی که دیده اَندَک ناله(!) کنه 

هیشکی نیاد از تجربه مهیج ارائه مقاله اش بگه


میدونی به نظرم هرکسی باید بین گزینه عوضی بودن و فقط به خودت فکر کردن و گزینه مهربون بودن و گوش شنوا بودن، حداقل یه وقتایی اولی را انتخاب کنه و در موردش نخواد به کسی توضیح بده.