- مهسا ماکارونی فر
- يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰
- ۱۶:۵۱
- ۳ نظر
31 خرداد امتحان عشقی بود. اخرین امتحان ارشد، اخرین درس، شاید اخرین اخرینش.
امتحانم را خوب دادم. تکلیف ها و پروژه تیمی مان یک سر و گردن و از همه بالاتر شد. هر 3 خوشحال که درس عشقی را با نمره خوب گذراندیم و چقدر لذت بردیم از درس و تکلیف هایش، مخصوصا تکلیف های کتاب مورتی که واقعی چالشی و قشنگ بود.
2 تیر مرخصی، اصفهان، خانه، تا جمعه را با خواهرم گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم و بغلش کردم و بغلم کرد و از همه چیز گفتیم و خندیدیم.
گفت کی برمیگردی: با بغض گفتم شنبه. یکشنبه را جلسه حضوری مهمی دارم( جلسه ای که کل موضوع جلسه ارائه نتیجه این چند ماه سخت کارکردنم بود. پروژه هایم به ثمر رسیده بود و حالا نوبت سیرک بازی اش بود)
جمعه
جمعه حال پدر بد شد، درد داشت، آمبولانس، اورژانس، بیمارستان، درد، مسکن، نفسش رفت و آمد، نفسمان رفت و آمد، به غیر از زهرا و امیر که واسکن زده بودند من و مادرم نگران کرونا هم بودیم.
یکشنبه 4 صبح
تمام فایل ها را فرستادم برای اعضای تیم، توضیحات اضافی و ماندم اصفهان هرچند که هیچکاری نمیکردم.
پدر برگشت، خوب شده بود.
دوشنبه شب
درد، اورژانس، آزمایش، سونوگرافی، هیچ. هنوز هیچ معلوم نیست و پدر همچنان درد دارد.
سه شنبه ظهر
تشخیص سنگ کیسه صفرا که در مجرا قرار گرفته و نیاز به ERCP فوری دارد.
چهارشنبه
نتیجه MRCP نشان داد که مجرا بدون سنگ است و نیازی به جراحی فوری نیست.
پنجشنبه و جمعه
همچنان پدر ممنوعیت غذایی دارد. غذا از گلوی هیچکداممان پایین نمی رود. من هرشب بالا می آورم و زهرا هم سردرد و تهوع دارد. مادر با سابقه قلبی که دارد در بیمارستان می ماند و من هر 5 روز را مرخصی گرفتم و هیچ کاری هم ازدستم بر نمیاید. یوتوب را بالا و پایین میکنم و عمل های gall bladder stone را میبینم. اکثرا لاپاراسکوپی است. درمورد مراقبت های قبل و بعد از عمل می خوانم. بچه های تیم چند گزارش فوری و فورس می خواهند، تمام قوا را جمع می کنم که تمرکزم را جمع کنم و آماده شان می کنم.
شنبه 1 بامداد
می رسم تهران، کلید می اندازم می روم خانه میبینم که به معنای واقعی کلمه خانه را آب برداشته! استخر آب! فرش کامل خیس است، مودم سوخته، زیر پنچره کامل آب ایستاده. تا 3 صبح با هرچه توان داشتم سعی کردم آب را جمع کنم. به همخونه ای پیام دادم و گفتم که اگر آمدی خانه، دست تنها ادامه اش را تمیز نکن. بذار از شرکت که بازگشتم تمیز می کنیم.
شنبه 9 صبح
سر سیدخندان که رسیدم پ پیام میدهد که میم1 کرونا گرفته است و من هم مشکوک هستم. اگر می خواهی ریموت کار کن. در راه بودم. رفتم شرکت با میم2 حرف زدم، دیتا گرفتم. با میم3 صحبت کردم و برگشتم خانه که باقی را ریموت کار کنم.
یکشنبه
دلم پیش باباس. به پ پیام دادم که برمیگردم اصفهان و از انجا ریموت کار میکنم.
یکشنبه 11 شب
نزدیک کاشان اتوبوس پنچر میکند. در جاده مانده ایم و از اتوبوس های همسفر به مقصد اصفهان هرکدام رد می شوند، یکی دو تا را سوار می کنند.
یکشنبه 3 صبح
رسیدم خانه. بابا آرام با مسکن خوابیده است. ولو میشوم رو تخت و به همه این بالا و پایین ها فکر میکنم. اینکه طاقت نبودن را ندارم هرچند که هیچ از دستم برنیاید. به این فکر میکنم که از پس همه چالش ها میتوانم تنهایی بربیابم و زنده بمانم .
امروز هفته بعد از آن یکشنبه است؛ میم1 بهتر شده و پ اصلا حالش خوب نیست. نفس ندارد و امیدوارم بهتر شود.