1-
تهران رفته بودم که خبر بهتری بگیرم، امید داشتم که چیز تازه ای میشنوم و پاهام دوباره برای ادامه دادن قوی تر میشن ولی نشد. هردوتا دکتر ها نظرشون این بود که هرچه زودتر کارهای پرونده بابا را ردیف کنم و بابا به دارو عدم پاسخ دارن و این یعنی پیوند. روز اول که رفتم پیش دکتر ف، بعدش از فاطمی تا خونه را پشت تلفن با ش.ش گریه کردم. رسیدم خونه و گریه کردم. نفسم بالا نمیومد. نت قطع بود. زنگ زدم زهرا و گفتم. بهم ریخت. امیرعلی بهم پیام داد. زهرا شکسته، بد هم شکسته. دختر اون هم تو چه موقعیتی! بهش حق میدم. مدت زمان خیلی زیادی فشار روش بوده. تا صبح خیلی نتونستم بخوام به فواصل 2 یا 3 ساعت پا میشدم و گریه میکردم. کسی خونه نبود و خجالت نمیکشیدم. زار میزدم تا حدی که نفسم بالا نمیومد. 
فردا صبحش با بابا حرف زدم و بالاخره این خبر بد اومد. جسد علی بعد از 36 روز پیدا شد. دوباره گریه. رفتم و بالا آوردم. هیچ ایده ای از زمان و مکان نداشتم. تقریبا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. باید صبر میکردم تا دکتر بعدی را هم برم بعد برگردم برای مراسم اصفهان. علی فقط 20 سالش بود. شیرین بود. شیطون بود. دلم براش تنگ شده. برای مسخره بازی هاش. برای دختر عمه گفتن هاش.برای نمک و ها وشیطنت هاش.


2-

تو این شرایط خیلی با خودم کلنجار میرم که خودخواه نباشم. هیچ آینده ای جلو روم نمیبینم. فقط دارم دووم میارم. با این شرایط روحی زهرا همه چی را باید خودم هندل کنم. من راستش یه کم ترسیدم از اینکه نتونم از اینکه کم بیارم از اینکه گند بزنم ولی میدونی چیه؟ تو همین شرایط هم یه وقت هایی فقط میشینم زبان میخونم. میشینم استاد ها و زمینه های کاریشون را نگاه میکنم و به داک اضافه میکنم. میشینم با ش.ش فیلم میبینم و موزیک گوش میدم. میدونی چرا؟
چون من نمیذارم این آشغال برا زندگی من تصمیم بگیره! من نمیذارم که شرایطم برای من تصمیم بگیره!
اوکی با این شرایطی که پیش اومده باید قوی باشم و هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم ولی این وسط اجازه نمیدم هم که زور این شرایط آشغال به من برسه.

3-
شاید به ددلاین خیلی از دانشگاه ها نرسم ولی فدای سرم. 

4-
فاطمه میگفت: همه میان بهم تسلیت میگن. بگو دیگه بهم تسلیت نگن. بغلش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم میگم که دیگه هیشکی بهت تسلیت نگه. خیلی سحت بود. خیلی. به خدا که در توانم نبود و اشک ریختم.

5-
برای همه این روزهای سختی که فقط همه چی را میتونم به شایان بگم. ازش ممنونم. شرایطم یه جوری شده که درمورد جزئیات خیلی نمیتونم با کسی صجبت کنم ولی اون هست. همیشه هم هست. نمیدونم از کجا بلده که انقدر مهربون و خوب باشه ولی کاش منم یاد بگیرم ازش.

6-
هفته دیگه احتمالا بعد از هفتم علی میرم تهران. بعدش یه سر شیراز برای دیدن دکترهای شیراز و بعد از اون خدا میدونه

7-
ببین با بد کسی در افتادی :) و با بد کسی داری شوخی میکنی :) چون من تا تهش میرم. اولش میشینم گریه میکنم و نفسم می بره و پاهام شل میشه از این همه کاری که باید بکنم ولی فقط اولش اینجوریه تو دیدی که همیشه چجوری تا تهش میرم. اینم مثل  همون هاست. حالا تو بیا و بر زمان و مکان بد بیافزا من اونی نیستم که اهمیت میده.