امروز  8 مهر 
آشغال ترین روز زندگیم.

وایسادم و روضه خوندم برای مامان و بابا که اگه دکتر گفت عمل پیوند هیچی نیست یه عمله دیگه. پلنم این بود بدون اینکه بهشون بگم برم شیراز و پرونده بابا را تشکیل بدم ولی چون احتمالش را میدادم دکتر فردا بهمون بگه، دیگه گفتم بهشون که امادگیش را داشته باشند. خیلی سخت بود. 3 بار بغضم را قورت دادم و گریه نکردم. سفت وایسادم و منطقی حرف زدم و راه ها را گفتم و واقع بینی محض پاشیدم تو فضا. 
من واقعا تعجب کردم از این همه خونسردی خودم که گریه ام نگرفت ولی میدونستم که سنگر اخرم الان و الان وقتش نیست و الان وقت بچه بازی و احساساتی شدن نیست. من خودمو از تمام چیزهایی که باعث بشه منطقی فکر نکنم واسترسی بشم دارم دور میکنم چون الان وقتش نیست الان نه وقت استرسه نه وقت گریه نه وقت احساسات الان فقط و فقط وقت عقل محضه. 
کاش برای زهرا کاری از دستم برمیومد. نمیدونم چیکار باید بکنم که انقدر فکر سمی پیش خودش نکنه


زندگی واقعا چیز عجیبیه! من هیچ فکرش را نمیکردم تو عمرم همچین مسئولیتی را باید به عهده بگیرم. من فکر نمیکردم هیچوقت کار و زندگی و مریضی سخت و یه رابطه را باید باهم هندل کنم. من فقط برام پیش اومده و الان هرچیزی که پیش میاد با همین چیزهایی که بلدم شروع میکنم حل کردنشون و دختر واقعا پیچیده است. خروجی مطلوب تقریبا تعریف نشده است، تعداد پارامترهایی که مشخص نیستند خیلی زیادن و تو این عدم قطعیت ها، تصمیم گیری خیلی سخت میکنه قضیه را.


من نمیدونم چی میشه
من نمیدونم 6 ماه دیگه کجا وایسادم. خوشحالم یا ناراحت من فقط دارم همه زورم را میزنم. هرچی که از دستم برمیاد