- مهسا ماکارونی فر
- جمعه ۲ فروردين ۰۴
- ۲۰:۱۴
- ۰ نظر
جمعه
امروز بیشتر به کارهای اداری خانه مامان گذشت. خورشت به و کدو چیز جالبی از کار دراومد. کمپوت سیب، شلغم و باقی رسومات سرماخوردگی.
این چند روز بالاخره فرصتی شد که کتاب " درک یک پایان" بارنز را هم بخونم. در رابطه با حافظه کم نظیرمان در ثبت حق به جانب بودن همیشگی مان در طول حیات. روایتی از چگونه همیشه در ذهن مان یک برش جانب دارانه از وقایع را ثبت میکنیم و تقریبا همه مان معتقدیم در آن برهه حساس کنونی حق با ما بوده است و گورپدر بقیه.
هوا مناسب دویدن هست ولی بیخیالش شدم.
مادربزرگم دوباره راهی بیمارستان شده و باز دراما و باز تلفن های پی در پی بین خاله هایم و دایی و مادرم.
اگر معتقدی عشق و دوست داشتن بی قید و شرط فردی، جنایتی در حق خودت و لحظات تنهایی و دوری نیست، پس بیا راجع بهش باهم صحبت کنیم.
1- عصر شنبه است، بالای یکی از ساختمونهای سعادت آباد نشستی و داری رفت و آمد ادمها و ماشینها را نگاه میکنی. آدمهایی را میبینی که یه ابر پر از خط خطی و گره شده بالای سرشون شکل گرفته، با خودت میگی اخرین بار کی وقتی تو پیاده رو قدم میزدم به این فکر کردم که یکی از بالای یه برجی داره به من و ابر بالای سرم نگاه میکنه؟
یادم نمیاد.
2- اگه ظرف توجه و انرژیت محدوده، حواست هست داری به چه چیزهایی آره میگی؟ حواست هست باید بیشتر نه بگی؟
نه
3- چندماهی غوطهور در حال و حالا شروع شلوغ کاری ها جدید
ماجرا سفر رشت و انزلی را ننوشتم یادم باشه بنویسم :))))
ساعت هایی هست که سیاهی میاد و من را با خودش میبره
میبلعه
ساعت هایی که میخوام از نور روز فرار کنم
چشم هام را میبندم و هیچ کاری نمیکنم
غرق میشم تو تاریکی
یه بخش از وجودم اما همیشه چنگ میزنه که شعله شمع را نگه داره
تمام تلاشش را میکنه که خاموش نشه
امروز تاریکی منو با خودش برده بود
چشم هام را بسته بودم و روزهای کنار بابا را تصور میکردم
جمعه ظهرهایی که همه خانواده کنار هم بودیم، نه مثل الان که تیکه پاره شدیم
عصرهایی که باغ میرفتیم
چایی های عصرانه ای که دور میز باهم میخوردیم
تاریکی چنگ انداخته بود رو گلوم و فشار میداد
من اما هیچ کاری نمیکردم که نجات پیدا کنم
یار خوب اما اومد و دستم را گرفت
از تاریکی نجاتم داد
قلبم گرم شد و خوشی را پیدا کردم دوباره
رفیق روزهای سختم، دوباره منو نجات داد
1-
میشه روزها و ساعتها از آنچه گذشت و شنید و دید حرف زد،
میشه برای همه اونایی که از پیچ پشت جاده میان درمورد جادهای که توش قدم گذاشتن حرف زد،
ولی میگم یعنی تاثیری هم داره؟ چیزی تو تجربه زندگیشون تغییر میکنه؟
2-
مرامنامه امسال را هم نوشتم. هرسال بعد از تولدم، توی چند خط ویژن و ماموریت و اصول اخلاقی سال را مینویسم. مینیمال، جاهطلبانه، متمرکز
3-
تمرکز دارایی ارزشمندیه، اگه سرکار میریم، اگه درس میخونیم، اگه با دیگری وقت میگذرونیم واقعا باید نگاه کرد که چی چقدر در حال خوردن حریصانه تمرکزمونه!
4-
جومه نارنجی رخساره نارنجی به راه مرغاب شدم ز دست نارنجی
دلم تنگه دلم تنگه
خدایا
به شهرم میروم
به شهرم میروم
جنگه خدایا
https://open.spotify.com/track/5oeteenD2ZnHq6UpXk7vBo?si=be1ec5496ecb4c6f
گاهی وقت ها فکر میکنم نظام و ساختار فکری ابلهانه ای دارم، این البته تحت تاثیر فیدبک هایی که گهگاه میگیرم هم هست.
متفاوت بودن ارزش هایی که فکر میکنی این دنیا براساس اون بنا شده عامل اصلی این ابله پنداری میشه.
حالا سوال اینجاست که چطوری میتونیم توزیع متناسب تری را از تنوع ارزش ها ایجاد کنیم؟
اینجوری دیگه کسی به نظر کسی ابله به نظر نمیاد. مشکل الان اینجاست که دو قطبی های خیلی متمرکزی تشکیل دادیم و ابله پنداری موج میزنه.
برف که میاد از پنجره خونه، بغل تو نشستم و بیرون را نگاه میکنم، گرم میشم از وجودت، گرم میشم از نگاهت
حالا نیستی ولی ارمان گرشاسبی داره میخونه:
در کنارت زمستان توانی ندارد
آسمان را بگو برف باطل نبارد
سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود
من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم
مبادا که در حبس دنیای دیوانه منزل بگیرم
نترس از غرش این زمستان چالاک و باقی
من از تن گذشتم من از جان گذشتم که روحی پذیرد
سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود
عجب روزهایی شده اسماعیل
شلوغ و شلوغ و شلوغ و منتظر
5 تا پروژه باحال پیدا کردم که تصمیم دارم این یک ماهه فازشون را بگیرم
پروداکت جدید این هفته بتا تست رفتم و هفته دیگه ایشالا لانچ عمومی
عجب اکوسیستم کوچیکی شده اینجا!
دقت کردی چقدر تو همه چی عمق مون کمه؟ بازار کم عمق، اکوسیستم کم عمق، دانش کم عمق، استعدادهای کم عمق
استرس دارم و هیجان زده ام برای قدم های پیش رو