۷۱ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

فریب ذهن: این قسمت زیستن در زاویه خاص نور خورشید

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۳ شهریور ۰۴
  • ۱۳:۰۰
  • ۰ نظر

روزهایی که کمتر نوشتم نه که چیزی برای نوشتن نداشته باشد بلکه بیشتر اینگونه بود بیش از اندازه غرق در گذراندنش بودم. 
شمارا نمیدونم ولی اینجا "دنیا در حال گذران".

جالبه دیگه یه مدت که نیای بنویسی، دستت خشک میشه به نوشتن، دیگه تند تند کلمات را تایپ نمیکنی، بیتشر فکر مینی، بیشتر تعلل میکنی شاید که اون سرخوشی نوشتن درونت گم شده و هی سعی  میکنی دنبالش بگردی. لابد کلمات که از بین دستانت سرازیر میشوند یک هورمونی چیزی هم درون مغزت منتشر میشود که سرخوشی میدهد. نمیدانم این روزها همه چیز را وصل میکنند به منتشر شدن دوپامین و کورتیزول و بقیه هورمون ها.

اومدم بنویسم که حس آینده را زندگی کردن چه شکلیه.
 بعضی موقع ها با خودم فکر میکنم اگر در فلان جغرافیا با فلان درجه دما و فلان زاویه تابش نور قرار داشتم لبخند میزدم و لیوان قهوه ای را مینوشیدم و صدای چیلیک عکس از نسخه شاد و بی دغدغه ام فضا را خاتمه میداد و خورشید به خاطر من غروب میکرد و به زیبایی مردم و آسمان و برگ درختان نگاه میکردم و از خودم که میپرسم چرا همین الان خوشحال نیستی؟ چرا همین الان آسمان را نگاه نمیکنی؟ چرا همین الان لبخند نمیزنی و زیبایی را تماشا نمیکنی؟ هیچ پاسخی نداشتم که به خودم بدهم.

انسان موجود غریبی است یا بهتر بگویم نسخه ای که من انسان بودن را زیست کرده ام، عجیب و غریب است.
در ژورنال روزانه ام نوشتم که هر حسی را تصور کردی همین الان زندگیش کن و منتظر زوایه خاص نور خورشید نباش، بگذار ببینیم آینده چه شکلی است.

و بوووووم

آینده اونقدر هم خاص و باحال نبود، فریب ذهنم را توانسته بودم خلع سلاح کنم دیگر اون قدرت حسرت برانگیز را در من نداشت، من هر لحظه را شبیه رویا و خواب گذرانده بودم بی آنکه منتظر چیزی باشم هر حسی را میخواستم بعدا تجربه کنم در لحظه زندگی میکردم.

الان زندگی آینده کمتر حسرت برانگیز به نظر میرسد و بیشتر واقعیت شبیه رویا شده است و اما فریب ذهن حالا شکل دیگه ای به خودش گرفته که هنوز در مقابل آن بی دفاع هستم.


و تو خوش خیال هستی که نجات یافته ای

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲ فروردين ۰۴
  • ۲۰:۱۴
  • ۰ نظر
فکر میکنی سیاهی تموم شده و نور اومده
فکر میکنی تلخی دیگه تموم شده
که دوباره دهنش را باز میکنه همه نور زندگیت را میبلعه.

فکر میکنی دیگه از شر دمنتورها خلاص شدی اما سایه اش را بالاسرت میبینی و راهی نداری جز اینکه بتونی پاترونوس را اجرا کنی اما کی میتونه بگه که تاحالا تسلیم بوسه مرگ دمنتورها نشده؟

جنایت بی قید و شرط

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۶ بهمن ۰۳
  • ۲۰:۱۵
  • ۰ نظر

جمعه

امروز بیشتر به کارهای اداری خانه مامان گذشت. خورشت به و کدو چیز جالبی از کار دراومد. کمپوت سیب، شلغم و باقی رسومات سرماخوردگی.


این چند روز بالاخره فرصتی شد که کتاب " درک یک پایان" بارنز را هم بخونم. در رابطه با حافظه کم نظیرمان در ثبت حق به جانب بودن همیشگی مان در طول حیات. روایتی از چگونه همیشه در ذهن مان یک برش جانب دارانه از وقایع را ثبت میکنیم و تقریبا همه مان معتقدیم در آن برهه حساس کنونی حق با ما بوده است و گورپدر بقیه.


هوا مناسب دویدن هست ولی بیخیالش شدم.


مادربزرگم دوباره راهی بیمارستان شده و باز دراما و باز تلفن های پی در پی بین خاله هایم و دایی و مادرم.


اگر معتقدی عشق و دوست داشتن بی قید و شرط فردی، جنایتی در حق خودت و لحظات تنهایی و دوری نیست، پس بیا راجع بهش باهم صحبت کنیم.

برای خداحافظی با روزهای چیل دوست داشتنی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۳ مرداد ۰۳
  • ۱۷:۳۴
  • ۱ نظر

1- عصر شنبه است، بالای یکی از ساختمون‌های سعادت آباد نشستی و داری رفت و آمد ادم‌ها و ماشین‌ها را نگاه میکنی. آدم‌هایی را میبینی که یه ابر پر از خط خطی و گره شده بالای سرشون شکل گرفته، با خودت میگی اخرین بار کی وقتی تو پیاده رو قدم میزدم به این فکر کردم که یکی از بالای یه برجی داره به من و ابر بالای سرم نگاه میکنه؟ 
یادم نمیاد.


2- اگه ظرف توجه و انرژیت محدوده، حواست هست داری به چه چیزهایی آره میگی؟ حواست هست باید بیشتر نه بگی؟
نه


3- چندماهی غوطه‌ور در حال و حالا شروع شلوغ کاری ها جدید

Views From the Top of the Tallest Buildings in the World - Business Insider

ماجرا سفر رشت و  انزلی را ننوشتم یادم باشه بنویسم :))))

دو سال از شروع رفاقت مون میگذره

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۰۳
  • ۲۳:۵۲
  • ۰ نظر

ساعت هایی هست که سیاهی میاد و من را با خودش میبره
میبلعه

ساعت هایی که میخوام از نور روز فرار کنم 

چشم هام را میبندم و هیچ کاری نمیکنم

غرق میشم تو تاریکی


یه بخش از وجودم اما همیشه چنگ میزنه که شعله شمع را نگه داره

تمام تلاشش را میکنه که خاموش نشه


امروز تاریکی منو با خودش برده بود

چشم هام را بسته بودم و روزهای کنار بابا را تصور میکردم

جمعه ظهرهایی که همه خانواده کنار هم بودیم، نه مثل الان که تیکه پاره شدیم

عصرهایی که باغ میرفتیم

چایی های عصرانه ای که دور میز باهم میخوردیم


تاریکی چنگ انداخته بود رو گلوم و فشار میداد

من اما هیچ کاری نمیکردم که نجات پیدا کنم


یار خوب اما اومد و دستم را گرفت 

از تاریکی نجاتم داد

قلبم گرم شد و خوشی را پیدا کردم دوباره


رفیق روزهای سختم، دوباره منو نجات داد


مهارت های نداشته ام در کنترل خشم دوباره سراغم اومدن

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۹ ارديبهشت ۰۳
  • ۲۳:۲۵
  • ۰ نظر
4 روزی را کیش بودم پیش مامان. تولد بابا بود و میخواستم پیش مامان باشم.
همیشه پیش مامان که هستم یه جور دیگه ای ارامش خواب را تجربه میکنم. بدون هیچ دغدغه ای از اینکه الان باید پاشم برم سرکار یا الان باید پاشم برم غذا درست کنم یا فلان کار را بکنم، میخوابم. ته ذهنم انگار میدونه که مامان هست و همیشه حواسشون بهم هست.

چندباری ساحل رفتم، چندتا مال رفتم و بعد دیگه همه اش پیش مامان بودم.
صحبت های عمیقی کردیم. از نگرانی هام گفتم و از نگرانی هاشون شنیدم.

هیچ حوصله فردا سرکار رفتن را ندارم.
شخصییت امید دهنده ام خراب شده و حوصله ندارم چک کنم ببینم چجوری باید درستش کنم.


امروز را درگیر چندتا کار بودم. روز شلوغی بود. تو یه موقعیت خشم قرار گرفتم و خیلی خوب هندلش نکردم و از این ناراحتم.


الان تو سالن پرواز منتظر نشستم و غمگینم. بریا فرصت های از دست رفته غمگینم

سلام بر 28

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۷ فروردين ۰۳
  • ۱۵:۵۶
  • ۰ نظر

1-

میشه روزها و ساعت‌ها از آنچه گذشت و شنید و دید حرف زد،

میشه برای همه اونایی که از پیچ پشت جاده میان درمورد جاده‌‌ای که توش قدم گذاشتن حرف زد،

ولی میگم یعنی تاثیری هم داره؟ چیزی تو تجربه زندگی‌شون تغییر میکنه؟


2-

مرام‌نامه امسال را هم نوشتم. هرسال بعد از تولدم، توی چند خط ویژن و ماموریت و اصول اخلاقی سال را مینویسم. مینیمال، جاه‌طلبانه، متمرکز


3-

تمرکز دارایی ارزشمندیه، اگه سرکار میریم، اگه درس میخونیم، اگه با دیگری وقت میگذرونیم واقعا باید نگاه کرد که چی چقدر در حال خوردن حریصانه تمرکزمونه!


4-

جومه نارنجی رخساره نارنجی به راه مرغاب شدم ز دست نارنجی

دلم تنگه دلم تنگه

خدایا

به شهرم میروم

به شهرم میروم

جنگه خدایا

https://open.spotify.com/track/5oeteenD2ZnHq6UpXk7vBo?si=be1ec5496ecb4c6f


این قسمت: ابله پنداری

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۹ اسفند ۰۲
  • ۱۹:۲۴
  • ۰ نظر

گاهی وقت ها فکر میکنم نظام و ساختار فکری ابلهانه ای دارم، این البته تحت تاثیر فیدبک هایی که گهگاه میگیرم هم هست.

متفاوت بودن ارزش هایی که فکر میکنی این دنیا براساس اون بنا شده عامل اصلی این ابله پنداری میشه.

حالا سوال اینجاست که چطوری میتونیم توزیع متناسب تری را از تنوع ارزش ها ایجاد کنیم؟

اینجوری دیگه کسی به نظر کسی ابله به نظر نمیاد. مشکل الان اینجاست که دو قطبی های خیلی متمرکزی تشکیل دادیم و ابله پنداری موج میزنه.


من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۶ اسفند ۰۲
  • ۱۹:۲۸
  • ۰ نظر

برف که میاد از پنجره خونه، بغل تو نشستم و بیرون را نگاه میکنم، گرم میشم از وجودت، گرم میشم از نگاهت

حالا نیستی ولی ارمان گرشاسبی داره میخونه:


در کنارت زمستان توانی ندارد

آسمان را بگو برف باطل نبارد

سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود

من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم

مبادا که در حبس دنیای دیوانه منزل بگیرم

نترس از غرش این زمستان چالاک و باقی

من از تن گذشتم من از جان گذشتم که روحی پذیرد

سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود

این قسمت: کم عمق

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۶ بهمن ۰۲
  • ۱۹:۴۰
  • ۱ نظر

عجب روزهایی شده اسماعیل 

شلوغ و شلوغ و شلوغ و منتظر

5 تا پروژه باحال پیدا کردم که تصمیم دارم این یک ماهه فازشون را بگیرم

پروداکت جدید این هفته بتا تست رفتم و هفته دیگه ایشالا لانچ عمومی

عجب اکوسیستم کوچیکی شده اینجا!

دقت کردی چقدر تو همه چی عمق مون کمه؟ بازار کم عمق، اکوسیستم کم عمق، دانش کم عمق، استعدادهای کم عمق

استرس دارم و هیجان زده ام برای قدم های پیش رو

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب