- مهسا ماکارونی فر
- چهارشنبه ۲۹ خرداد ۰۴
- ۱۸:۱۳
- ۱ نظر
جمعه
امروز بیشتر به کارهای اداری خانه مامان گذشت. خورشت به و کدو چیز جالبی از کار دراومد. کمپوت سیب، شلغم و باقی رسومات سرماخوردگی.
این چند روز بالاخره فرصتی شد که کتاب " درک یک پایان" بارنز را هم بخونم. در رابطه با حافظه کم نظیرمان در ثبت حق به جانب بودن همیشگی مان در طول حیات. روایتی از چگونه همیشه در ذهن مان یک برش جانب دارانه از وقایع را ثبت میکنیم و تقریبا همه مان معتقدیم در آن برهه حساس کنونی حق با ما بوده است و گورپدر بقیه.
هوا مناسب دویدن هست ولی بیخیالش شدم.
مادربزرگم دوباره راهی بیمارستان شده و باز دراما و باز تلفن های پی در پی بین خاله هایم و دایی و مادرم.
اگر معتقدی عشق و دوست داشتن بی قید و شرط فردی، جنایتی در حق خودت و لحظات تنهایی و دوری نیست، پس بیا راجع بهش باهم صحبت کنیم.
ساعت هایی هست که سیاهی میاد و من را با خودش میبره
میبلعه
ساعت هایی که میخوام از نور روز فرار کنم
چشم هام را میبندم و هیچ کاری نمیکنم
غرق میشم تو تاریکی
یه بخش از وجودم اما همیشه چنگ میزنه که شعله شمع را نگه داره
تمام تلاشش را میکنه که خاموش نشه
امروز تاریکی منو با خودش برده بود
چشم هام را بسته بودم و روزهای کنار بابا را تصور میکردم
جمعه ظهرهایی که همه خانواده کنار هم بودیم، نه مثل الان که تیکه پاره شدیم
عصرهایی که باغ میرفتیم
چایی های عصرانه ای که دور میز باهم میخوردیم
تاریکی چنگ انداخته بود رو گلوم و فشار میداد
من اما هیچ کاری نمیکردم که نجات پیدا کنم
یار خوب اما اومد و دستم را گرفت
از تاریکی نجاتم داد
قلبم گرم شد و خوشی را پیدا کردم دوباره
رفیق روزهای سختم، دوباره منو نجات داد
برف که میاد از پنجره خونه، بغل تو نشستم و بیرون را نگاه میکنم، گرم میشم از وجودت، گرم میشم از نگاهت
حالا نیستی ولی ارمان گرشاسبی داره میخونه:
در کنارت زمستان توانی ندارد
آسمان را بگو برف باطل نبارد
سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود
من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم
مبادا که در حبس دنیای دیوانه منزل بگیرم
نترس از غرش این زمستان چالاک و باقی
من از تن گذشتم من از جان گذشتم که روحی پذیرد
سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود
روزهایی که خونه نیستی،
روزهایی که دوریم از هم،
حس گم کردن یه چیزی بهم میده.
عشق اعتیادآوره!
بیشتر از هر مخدر دیگه ای که ازش میترسی
من نمیدونم چجوری باید کنترلش کرد یا چجوری باهاش کنار اومد
من فقط میدونم که جات خالیه.
ای چراغ هر بهانه
از تو روشن از تو روشن
ای که حرف های قشنگت
منو آشتی داده با من
من و گنجشکای خونه
دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو
پر می گیریم از تو لونه
باز می آییم که مثل هر روز
برامون دونه بپاشی
من و گنجشکا می میریم
تو اگه خونه نباشی
برای روزها و شب هایی که قراره این جاده ها را بریم و ندونیم پشت هر پیچ چی انتظارمون را میکشه
برای همه تونل ها و پیچ هایی که میریم
برای همه دسشویی های تو راه
برای همه ساحل ها و پیاده روی های ساحلی
برای روزهای گرم و شرجی
برای شب های پر حادثه و هیجان
برای تجربه های متفاوت
برای همه سفر های پیش رو
اخر هفته را عروسی الیاس و نیلوفر بودیم در شمال. چکه سما رقصیدیم. خندیدیم. خوش گذشت
من که شیدا شده ام
محو پیدا شدنم
تا حالا شده خسته نشی؟ حوصله ات سر نره؟
من زیاد پیش اومده که وسط یه مکالمه با ادم ها حوصله ام سر بره. از اون ادم، از اون گفتگو، از اون محیط، از اون فکر
حالا اما از ش.ش به طرز شگفت انگیزی حوصله ام سر نمیره :))))
با وجود ساعت ها زیادی که با هم صحبت میکنیم و وقت میگذرونیم بازم دلم بیشتر میخواد
شنیدن حرف هاش
شنیدن شوخی هاش
نگاه کردن به راه رفتنش
عادی نمیشه
حوصله ام سر نمیره ازش
فردا ماک دارم و میدونم که خوب نمیدم :)))
هفته دیگه سفر تو راهه