۳۸ مطلب با موضوع «ش.ش» ثبت شده است

جنایت بی قید و شرط

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۶ بهمن ۰۳
  • ۲۰:۱۵
  • ۰ نظر

جمعه

امروز بیشتر به کارهای اداری خانه مامان گذشت. خورشت به و کدو چیز جالبی از کار دراومد. کمپوت سیب، شلغم و باقی رسومات سرماخوردگی.


این چند روز بالاخره فرصتی شد که کتاب " درک یک پایان" بارنز را هم بخونم. در رابطه با حافظه کم نظیرمان در ثبت حق به جانب بودن همیشگی مان در طول حیات. روایتی از چگونه همیشه در ذهن مان یک برش جانب دارانه از وقایع را ثبت میکنیم و تقریبا همه مان معتقدیم در آن برهه حساس کنونی حق با ما بوده است و گورپدر بقیه.


هوا مناسب دویدن هست ولی بیخیالش شدم.


مادربزرگم دوباره راهی بیمارستان شده و باز دراما و باز تلفن های پی در پی بین خاله هایم و دایی و مادرم.


اگر معتقدی عشق و دوست داشتن بی قید و شرط فردی، جنایتی در حق خودت و لحظات تنهایی و دوری نیست، پس بیا راجع بهش باهم صحبت کنیم.

فردا سراغ من بیا

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۵ بهمن ۰۳
  • ۱۸:۴۸
  • ۰ نظر
سه شنبه:
با مامان تلفنی صحبت کردم، دیدم سرما خوردگی شون بدتر شده، دیگه نمیدونم چیشد که چندساعت بعد پرواز گرفتم  و میوه گرفتم و اومدم خونه جمع کردم که برم پیش مامان.

چهارشنبه:
ریموت بودم ولی بیشتر کنار مامان سعی کردم باشم، سوپ و میوه و اب پرتقال و دارو

پنجشنبه:
خوب خوابیدم. وقت هایی که میام جزیره پیش مامان نمیدونم از هوای خوبه، از برکت وجود مادرمه، از آرامشه، از چیه ولی خیلی خوب میخوابم.  فکر کردم به ضربان زندگیم به ضرب اهنگ تند و کند پیش رفتنم. به زندگی مامان و بابا، به زندگی زهرا و امیرعلی. به خودم و ش.ش، فکر کردم که این دینامیک ها چجوری کار میکنند.

ببین من واقعا نمیدونم چه خبره و چی میشه. منم اولین بارمه که زندگی میکنم. یه جاهایی قفل میشم مثل الان و این روزها یه موقع هایی روان و جاری مثل آب روان میگریزم از دست غم، از دست جهالت.
میگم یعنی خلاصه پیش میره. اینجور نمیمونه

خوشحالم که برای چند روز و چند ساعت هم که شده پا شدم و اومدم تو مریضی پیش مامانم. که فقط پیش شون باشم. که تنها نباشن.
میگم یعنی خدایا شکرت

دوباره برگردم و سعی کنم ژورنال رزومره بنویسم. ترک عادت مرض است.

دو سال از شروع رفاقت مون میگذره

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۰۳
  • ۲۳:۵۲
  • ۰ نظر

ساعت هایی هست که سیاهی میاد و من را با خودش میبره
میبلعه

ساعت هایی که میخوام از نور روز فرار کنم 

چشم هام را میبندم و هیچ کاری نمیکنم

غرق میشم تو تاریکی


یه بخش از وجودم اما همیشه چنگ میزنه که شعله شمع را نگه داره

تمام تلاشش را میکنه که خاموش نشه


امروز تاریکی منو با خودش برده بود

چشم هام را بسته بودم و روزهای کنار بابا را تصور میکردم

جمعه ظهرهایی که همه خانواده کنار هم بودیم، نه مثل الان که تیکه پاره شدیم

عصرهایی که باغ میرفتیم

چایی های عصرانه ای که دور میز باهم میخوردیم


تاریکی چنگ انداخته بود رو گلوم و فشار میداد

من اما هیچ کاری نمیکردم که نجات پیدا کنم


یار خوب اما اومد و دستم را گرفت 

از تاریکی نجاتم داد

قلبم گرم شد و خوشی را پیدا کردم دوباره


رفیق روزهای سختم، دوباره منو نجات داد


من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۶ اسفند ۰۲
  • ۱۹:۲۸
  • ۰ نظر

برف که میاد از پنجره خونه، بغل تو نشستم و بیرون را نگاه میکنم، گرم میشم از وجودت، گرم میشم از نگاهت

حالا نیستی ولی ارمان گرشاسبی داره میخونه:


در کنارت زمستان توانی ندارد

آسمان را بگو برف باطل نبارد

سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود

من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم

مبادا که در حبس دنیای دیوانه منزل بگیرم

نترس از غرش این زمستان چالاک و باقی

من از تن گذشتم من از جان گذشتم که روحی پذیرد

سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود

سلام عزیزم من ادم خوبی نیستم. قهرمان نیستم. هیچ درخور زیبایی ات نیستم

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲
  • ۲۱:۰۸
  • ۲ نظر
دوشنبه شد یکسال که حضور فیزیکی پدرم را کنارم ندارم. 
یکشنبه اومدم پیش مامان و تا فردا صبح را پیش شون هستم. برای خودم اومدم. اومدم که تنها هیچ کدوم نباشیم این روزها را.
چند روز خیلی سختی بهم گذشت. تقریبا فکر کنم 2 بار از خونه بیرون رفتم، مابقی اوقات را یا داشتم کار میکردم یا با مامان و زهرا صحبت میکردیم و یا اپلیکیشن های کوفتی را پر میکردم.
سخت گذشت چون حس میکردم تو اپلای، تو کنار مادر و خواهرم بودن، تو کارم شکست خوردم.
امروز با ش.ش حرف زدیم و من فهمیدم تو اون بعد هم شکست خوردم.
تلفن را قطع کردم و 
گریستم...
برای ناکافی بودن و کامل نبودن خودم گریستم...
برای این همه کم بودن خودم گریستم...
برای این یکسال نبود فیزیک پدرم گریستم؟ اره
 برای نشنیدن نصیحت هاشون، حنده هاشون، شوخی هاشون

احساس تنهایی و ناکافی بودن زیادی میکنم
فکر میکنم تو هر جبهه ای که جنگیدم شکست خوردم
دیگه چیزی نمونده برام 

کیارستمی میگه عشق نتیجه سو تفاهمه

ناامیدم ؟ خیلی
نسبت به موثر بودن ناامیدم
نسبت به درست کردن و ساختن؟ ناامیدم

این شب ها و روزها میگذره؟
اره میگذره ولی تهش چی میمونه از من؟

بابا دلم براتون تنگ شده و نیستی که بگین درست میشه و توکل کن.
بابا دلم برا صداتون تنگ شده. این روزها نیستین و من گم شدم تو این همه نگرانی و دل مشغولی.

چون آشیانه بی تو آشیانه نیست

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۰۲
  • ۲۲:۲۲
  • ۰ نظر

روزهایی که خونه نیستی،

روزهایی که دوریم از هم،

حس گم کردن یه چیزی بهم میده.

عشق اعتیادآوره!

بیشتر از هر مخدر دیگه ای که ازش میترسی

من نمیدونم چجوری باید کنترلش کرد یا چجوری باهاش کنار اومد

من فقط میدونم که جات خالیه.



ای چراغ هر بهانه

از تو روشن از تو روشن

ای که حرف های قشنگت

منو آشتی داده با من

من و گنجشکای خونه

دیدنت عادتمونه

به هوای دیدن تو

پر می گیریم از تو لونه

باز می آییم که مثل هر روز

برامون دونه بپاشی

من و گنجشکا می میریم

تو اگه خونه نباشی


چه خوبه همسفر تو بودن

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۱ تیر ۰۲
  • ۱۱:۲۱
  • ۱ نظر

برای روزها و شب هایی که قراره این جاده ها را بریم و ندونیم پشت هر پیچ چی انتظارمون را میکشه

برای همه تونل ها و پیچ هایی که میریم

برای همه دسشویی های تو راه

برای همه ساحل ها و پیاده روی های ساحلی

برای روزهای گرم و شرجی

برای شب های پر حادثه و هیجان

برای تجربه های متفاوت

برای همه سفر های پیش رو



اخر هفته را عروسی الیاس و نیلوفر بودیم در شمال. چکه سما رقصیدیم. خندیدیم. خوش گذشت

مست بی اندازه جویم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۳۰ خرداد ۰۲
  • ۱۸:۱۰
  • ۰ نظر

من که شیدا شده ام

محو پیدا شدنم


تا حالا شده خسته نشی؟ حوصله ات سر نره؟

من زیاد پیش اومده که وسط یه مکالمه با ادم ها حوصله ام سر بره. از اون ادم، از اون گفتگو، از اون محیط، از اون فکر


حالا اما از ش.ش به طرز شگفت انگیزی حوصله ام سر نمیره :))))

با وجود ساعت ها زیادی که با هم صحبت میکنیم و وقت میگذرونیم بازم دلم بیشتر میخواد

شنیدن حرف هاش

شنیدن شوخی هاش

نگاه کردن به راه رفتنش

عادی نمیشه

حوصله ام سر نمیره ازش



فردا ماک دارم و میدونم که خوب نمیدم :)))
هفته دیگه سفر تو راهه



اولین صبح اکباتان

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۶ خرداد ۰۲
  • ۰۹:۲۶
  • ۰ نظر
اساب کشی به اکباتان تقریبا تموم شد.
امرور صبح اینجا با صدای گنجشک ها بیدار شدم و واقعا دوستش دارم.
دوره جدیدی داره شروع میشه. براش اماده ام؟ اسون خواهد بود؟
نه. قظعا که نه.

ش.ش باعث میشه حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم.
قصاوتم نمیکنه اگه تاریک و سرد و افسرده باشم.
با اون که هستم یادم میره چه شکست هایی خوردم.
با اون که هستم شجاع تر و کنجکاو تر و حریص تر به زندگی ام.

با تو دریا را دنیا را به آتش می کِشانم

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۰۲
  • ۲۲:۱۷
  • ۰ نظر

شده یک صفحه سفید را نگاه کنی و تصور کنی که جزئیات نهایی تصویر نهایی چی خواهد بود؟

من این چند روز به یه خونه خالی نگاه کردم و خنده ها و خوشی هاش را با جزئیات خونه اش را تصور کردم

پهن شدن افتاب تا سرامیک سوم

گوشه مناسب گلدون ها

جای مبل 

بوی غذا 

پخش شدن صدای موزیک

گپ های تو بالکن و چایی

جای کتاب ها

جای لباس ها

هر بار کلید انداختن و خسته اومدن توش

هربار کلید انداختن و رفتن صبح ها


من همه این تصویرها را به چشمم دیدم تو این خونه خالی

با تو کف زمین خالی خونه دراز کشیده بودیم و هم را نگاه میکردیم

و من برای هزار و چندمین بار دوستت داشتم.


با تو از شب هایِ تنهاییبی تابی گذشتمدر نگاهت خانه کردماشک ها را شُستم
با تو دریا رادنیا را به آتش می کِشانمبا تو حوا راحوا را به آدم می رسانم

https://open.spotify.com/track/0bbVw1gATRcozM8kipyrld?si=64cc3603c413415f
1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب