۳ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

وقتی باید حواست به همه جزئیات باشه

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰
  • ۱۲:۳۷
  • ۱ نظر
اگر تا خر این هفته این تسک را تموم کنم واقعا خوب میشه.
اگر یادم بمونه که 8 تا ایمیل هفته بعد را بشینم بنویسم و اسکجول کنم که در زمان مناسب بره که همکار گرامی ببینه و پشت گوش نندازه و جواب بده واقعا خوب میشه.
اهان همین مسئله زمان بندی! 
ببین سباستین شما باید خیلی ظرافت به خرج بدی وقتی داری با انسان ها تعامل میکنی. مثلا باید حواست بشه که تو اوج شلوغی به طرف ایمیل ندی که اونم یادش بره و بعد مجبور بشی ریمایندر بزنی و خود اون طرف شرمنده میشه و خودت هم حس خوبی نداری. حالا این وسط وقتی با 15 نفر کار داری باید باهوش باشی و با تعامل با این آدم ها سعی کنی زمان هایی که سرشون خلوت تره را دربیاری و ایمیل هات را اون زمان ها بفرستی.
باورت نمیشه که کار کردن چقدر از این ریزه کاری ها داره! کارکردن هیچوقت درمورد تکنیک نیست کارکردن درمورد برطرف کردن تعارض هاست.

و قسمت بد ماجرا اینجاست که نمیشه تا ابد قضیه را کش داد

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰
  • ۱۹:۴۹
  • ۰ نظر
ادامه کد پایان نامه ام بدون اغراق واقعا 3 روز بیشتر کار نداره بعد همین 3 روز را من کش میدم هی و در این دوهفته هی میپیچونم! چرا؟ چون نمیخوام تموم بشه. چون اگه تموم بشه نوشتن کلش هم بیشتر از یک هفته زمان نمیبره و بعدش من واقعا نمیدونم قراره چیکار کنم. هیچ ایده ای ندارم که مهر قراره دقیقا چیکار کنم و حالا حدس بزن چی؟ دارم برای یه سامراسکول خیلی باحال اپلای میکنم که فقط 30 نفر پذیرش داره و عمرا اگه اکسپت بشم و کل اسکول هم یه دو هفته ای از وسط مرداد را طول میکشه. 
شهریور برام دقیقا اون نقطه تکینگی است که نوری ازش بیرون نمیاد، نمیبینمش، نمیشناسمش، ایده ای براش ندارم و نمیدونم قراره چی بشه. 3تا پلن موازی را دارم پیش میبرم و این 3 تا انقدر درهم تنیده شدن که برنامه ریزی و اولویت بندی را برام خیلی مبهم کردند.
واقع بینانه بخوایم نگاه کنیم من از تموم کردن وضعیت فعلی شونه خالی میکنم چون برای وضعیت بعدی آماده نیستم

ولی اخرش گفتم باریکلا مهسا جون

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۰ تیر ۰۰
  • ۱۶:۵۱
  • ۳ نظر

31 خرداد امتحان عشقی بود. اخرین امتحان ارشد، اخرین درس، شاید اخرین اخرینش.

امتحانم را خوب دادم. تکلیف ها و پروژه تیمی مان یک سر و گردن و از همه بالاتر شد. هر 3 خوشحال که درس عشقی را با نمره خوب گذراندیم و چقدر لذت بردیم از درس و تکلیف هایش، مخصوصا تکلیف های کتاب مورتی که واقعی چالشی و قشنگ بود.

2 تیر مرخصی، اصفهان، خانه، تا جمعه را با خواهرم گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم و بغلش کردم و بغلم کرد و از همه چیز گفتیم و خندیدیم. 

گفت کی برمیگردی: با بغض گفتم شنبه. یکشنبه را جلسه حضوری مهمی دارم( جلسه ای که کل موضوع جلسه ارائه نتیجه این چند ماه سخت کارکردنم بود. پروژه هایم به ثمر رسیده بود و حالا نوبت سیرک بازی اش بود)

جمعه

جمعه حال پدر بد شد، درد داشت، آمبولانس، اورژانس، بیمارستان، درد، مسکن، نفسش رفت و آمد، نفسمان رفت و آمد، به غیر از زهرا و امیر که واسکن زده بودند من و مادرم نگران کرونا هم بودیم.
 یکشنبه 4 صبح

تمام فایل ها را فرستادم برای اعضای تیم، توضیحات اضافی و ماندم اصفهان هرچند که هیچکاری نمیکردم.

پدر برگشت، خوب شده بود.

دوشنبه شب

درد، اورژانس، آزمایش، سونوگرافی، هیچ. هنوز هیچ معلوم نیست و پدر همچنان درد دارد.

سه شنبه ظهر

تشخیص سنگ کیسه صفرا که در مجرا قرار گرفته و نیاز به ERCP فوری دارد.

چهارشنبه

نتیجه MRCP نشان داد که مجرا بدون سنگ است و نیازی به جراحی فوری نیست.

پنجشنبه و جمعه 

همچنان پدر ممنوعیت غذایی دارد. غذا از گلوی هیچکداممان پایین نمی رود. من هرشب بالا می آورم و زهرا هم سردرد و تهوع دارد. مادر با سابقه قلبی که دارد در بیمارستان می ماند و من هر 5 روز را مرخصی گرفتم و هیچ کاری هم ازدستم بر نمیاید. یوتوب را بالا و پایین میکنم و عمل های gall bladder stone را میبینم. اکثرا لاپاراسکوپی است. درمورد مراقبت های قبل و بعد از عمل می خوانم. بچه های تیم چند گزارش فوری و فورس می خواهند، تمام قوا را جمع می کنم که تمرکزم را جمع کنم و آماده شان می کنم.

شنبه 1 بامداد

می رسم تهران، کلید می اندازم می روم خانه میبینم که به معنای واقعی کلمه خانه را آب برداشته! استخر آب! فرش کامل خیس است، مودم سوخته، زیر پنچره کامل آب ایستاده. تا 3 صبح با هرچه توان داشتم سعی کردم آب را جمع کنم. به همخونه ای پیام دادم و گفتم که اگر آمدی خانه، دست تنها ادامه اش را تمیز نکن. بذار از شرکت که بازگشتم تمیز می کنیم.

شنبه 9 صبح

سر سیدخندان که رسیدم پ پیام میدهد که میم1 کرونا گرفته است و من هم مشکوک هستم. اگر می خواهی ریموت کار کن. در راه بودم. رفتم شرکت با میم2 حرف زدم، دیتا گرفتم. با میم3 صحبت کردم و برگشتم خانه که باقی را ریموت کار کنم.

یکشنبه

دلم پیش باباس. به پ پیام دادم که برمیگردم اصفهان و از انجا ریموت کار میکنم.

یکشنبه 11 شب

نزدیک کاشان اتوبوس پنچر میکند. در جاده مانده ایم و از اتوبوس های همسفر به مقصد اصفهان هرکدام رد می شوند، یکی دو تا را سوار می کنند.

یکشنبه 3 صبح

رسیدم خانه. بابا آرام با مسکن خوابیده است. ولو میشوم رو تخت و به همه این بالا و پایین ها فکر میکنم. اینکه طاقت نبودن را ندارم هرچند که هیچ از دستم برنیاید. به این فکر میکنم که از پس همه چالش ها میتوانم تنهایی بربیابم و زنده بمانم . 


امروز هفته بعد از آن یکشنبه است؛ میم1 بهتر شده و پ اصلا حالش خوب نیست. نفس ندارد و امیدوارم بهتر شود.


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب