- مهسا ماکارونی فر
- چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱
- ۱۶:۵۳
- ۰ نظر
جمعه ظهر میاد و شنبه شب برمیگرده.
چی میخوام دیگه از این زندگی؟
(پست به مرور اپدیت میشه)
جمعه ظهر میاد و شنبه شب برمیگرده.
چی میخوام دیگه از این زندگی؟
(پست به مرور اپدیت میشه)
از ۲ بهمن که با مامان اومدیم کیش تا امروز که ۱۸ بهمنه، چی گذشته ؟
هیچی.
خوابیدم، دویدم، فکر کردم، به دریا خیره شدم، چندتا آینده احتمالی را تصور کردم و ساختم و گریه کردم و خرابشون کردم، به مامان فکر کردم، به زهرا فکر کردم، به شایان فکر کردم، به روزهایی که گذشت و به روزهایی که میاد فکر کردم و بی حس شدم.
اینجا آب و هوا خوبه
بیشتر از قبل ورزش میکنم و غذا میخورم
دلتنگی داره خفه ام میکنه
کمتر کار میکنم و برام مهم نیست
کمتر هیجانزده میشم و برام مهم نیست
یه سری فکر تاریک دارم و برام مهم نیست
از خیابون و نیمکت کنار ساحل که رد میشم بابا را میبینم و بغض میکنم و پا میذارم به فرار
نمیدونم کی برمیگردم تهران و برام مهم نیست
نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم و برام مهم نیست
پس کی دوباره میخوام پاشم و صبح تا شب مشغول چیزی باشم و برم تو دل های چیزهای جدید ؟ «برام مهم نیست»
از چی خسته شدم؟ نمیدونم و برام مهم نیست
روزها دارن میگذره و حدس بزن چی؟
چیزی که این روزها دوستش ندارم، نوسان سریع بین خوشحالی و ناراحتیه. نوسان بین بدست آوردن و از دست دادن.
خداحافظی هایی که دوست شون ندارم، ازشون متنفرم ولی ادامه دارن.
زیاد میخوام؟ خودخواهم؟
آره میدونم. چون دوست ندارم کم بخوام.
این روزها وضعیت کارم نامشخص تر از همیشه است، اوضاع احوال روحیم هم به نظر چیز با ثباتی نمیاد.
از وسط های آسمون ، سقوط میکنم به هسته زمین و کنترلی روشون ندارم و این از همه چیز بدتره!
کم کم باید دوباره کنترل کنم این نوسانات را، که آسیب نزنم. به هیچکس آسیب نزنم و اول از همه به خودم.