۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

تویی کامل منم ناقص...

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵
  • ۰۹:۱۹
  • ۰ نظر

میخوام بگم ینی دنیا هنوز خوشگلیاشو داره. نگا اسمونو. نگا خورشید هنوز میتابه. نگا زمین هنو جاذبه داره. نگا زرد و نارنجی ها را. ینی میخوام بگم یه دلیلی داره که هنوز منقرض نشدیم . میخوام بگم ینی ابنای بشر هر کدوم پی علتی هستن . حالا ول کن نمیخواد اول صبحی وارد علت و معلول و برهان بشی ولی میخوام بگم بیا رفته بودن هامونو نذاریم برا پاییز . بیا برگشته بودن هامونو بذاریم برا پاییز . همین دیگه بسم ا... الرحمن الرحیم

_عنوان از امیر بی گزند چاووشی است_

_متن به یاد چهرازی است_

_حال امااز سراشیبی وخامت درامده و در سربالایی بهبود است. ینی میخوام بگم حتی جاذبه هم به نفع وخامته_

پنجشنبه و جمعه خود را چگونه گذراندید؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۲۰:۴۸
  • ۰ نظر

به نام خدا.

در راهرو و اتاقی که در عکس مشاهده میکنید.  

دلم گرم است به حرفش که گفت:  استعینو بالصبر و الصلاه :)


واقعا ته نداره ؟؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵
  • ۰۴:۱۸
  • ۰ نظر

 مرحله 400را هم رد کردم:) رقیب میطلبم سباستین:))

به نظرم بازی ایده ال باید اینگونه که loopهست باشد. نه امتیازی در کار است نه زمانی نه سوختن نه اینکه میدانی کی تمام میشود . هربار چالشی برای تو تعریف میشود و تو فارغ از زمان و امتیاز مینشینی حلش میکنی . :) 

تعریف خونه برا بعضیا فرق داره خب

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵
  • ۱۹:۱۶
  • ۱ نظر

بحث مهاجرت و اپلای و این صوبتا بود بین بچه ها . من نشسته بودم فقط گوش میکردم و یه کاغذ دستم بود هی تا میزدم . یکی از بچه ها صدایم کرد وگفت فلانی تو چی میگی (نامبرده از دوستان دبیرستان است و کامل مواضع من را میدانست . حالا که دقت میکنم میبینم دبیرستان بیشتر حرف میزدم در جمع تا الان. :|) فقط یه جمله بش گفتم . به نظرم همین یه جمله کافی بود .

گفتم : خونه جایی که آدمو ازش دیپورت نمیکنن . اگه رنگ دیوارشو دوست نداری چاره اش کاغذ دیواری جدیده نه اینکه بری اجاره نشینی.


عوض شده بابا...

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵
  • ۱۷:۵۵
  • ۰ نظر

دانشگاه دیگر ان دانشگاه نیست که انقلاب را زایید. دانشجو دیگر ان دانشجو نیست که انقلاب کرد . یک زمانی شعار این بود"دانشجو میمیرد . ذلت نمی پذیرد" الان دیگر دانشجو انقدر حقیر است که خود معترف به قدرت حراست دانشگاه است. همین امروز ظهر مقابل من دانشجویی چنان در مقابل حرکت ناشایست یکی از مامورین حراست کوتاه امد و چنان عذرخواهی و گریه و زاری راه انداخته بود که دیدن این صحنه هم ازار دهنده بود . چرا؟ چون کارت دانشجویی دانشجوی مذکور در دست مامور حراست بود و مامور حراست هم معلوم نبود با کدام پارتی شغلی و میزی در دانشگاه گرفته بود (اینجاست که میگویند خدانکند که گدا معتبر شود...) و خدا را هم بنده نبود . اخلاق و وجدان و اسلام و... گفت که باید حرف بزنی . گفت که باید اعتراضی کنی . حسین بن علی بود که در بطن قیامش گفت"اگر دین ندارید لااقل ازاده باشید" . من فقط ایستادم منطقی که دفاع کنم که بگویم این سو استفاده از قدرتی است که اصلا نداری . 3نفر بودیم که او زنگ زد رفیق هایش امدند. حرف زدند.حرف زدیم .کارت پس گرفته شد . تغییری ایجاد شد؟ نه. اما دیگر به من ثابت شد دانشگاه شده است محل تو سری زدن صاخبان قدرت و تو سری خوردن اینها که میگویند دانشجو اند .  

پی نوشت: در حین مذاکرات یاد فیلم "experiment" افتادم.

اوگاتا یه زمانی شاگردم بود. :) به این سوی چراغ...

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵
  • ۲۲:۵۷
  • ۰ نظر

بعضی از فاز ها هستن همچین میان میچسبن به تمام سلول ها و بافت و ماهیچه و اندام و مغز ادم که اصن کل سیستم با همون فرکانس سنکرون میشه . 

این فاز ها خوبن؟ نه زیاد خوب نیستن. این فاز ها بدن؟ نه بد نیستن . حالا سوال اینجاست که اگه بخوایم به عنوان سیگنال ورودی درنظرشون بگیریم عایا با توجه به ویژگی های سیستم و تابع تبدیلش سیستم در نهایت به پایداری خواهد رسید؟ و این جواب به همین سادگی ها بدست نمیاد و کلی تحلیل و این صوبتا باید بشه تا بشه نتیجه گرفت تازه همه اینا بعد از اینه که بتونیم تابع تبدیل سیستم را بدست بیاریم .حالا تو این اوضاع شما فک کن اصن سیستم یه بِلک باکس باشه . اونوقت ینی خدایا خودت بیا مارا بیامرز و برو . 

بعد من این وسط موندم با کلی وردودی های مختلف با یه وضعیتی که اصلا بش نمیخوره سیستم به پایداری برسه و کلی مجهولات دیگه که هرچی فک میکنم میبینم تعداد مجهول ها از تعداد معادله ها بیشتر . حالا سباستین تو بیا بگو این وسط من چه کنم؟



پی نوشت: خطر برق گرفتگی از جنس کنترل در این متن موج میزند لذا توصیه من بر این است که ان را جدی نگیرید

پسا نوشت1: فیلم black sawn . فیلم خوبی بود :) 

پسا نوشت2: به نظرم خورشت کرفس تو یخچال رفته میتونه به عنوان یه غذای جدید اعلام استقلال کنه از خورش کرفس تازه پخته شده. خیلییی فرق داشت اصن انتظارشو نداشتم :)

از بیانات شیخ ما این است..

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵
  • ۲۰:۳۵
  • ۰ نظر

کمالی که رو به کمال نره ناقصه. حالا شما برو هی بچسب به این کمال نصفه و نیمه ات .. منم میگم ناقصه :)

#همین_که_من_میگم 

من گنگ خواب دیده و عالم تمام خر!!

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵
  • ۰۹:۳۵
  • ۱ نظر

اگه همین که فکر میکنی نقاب نداری ,خودش یه نقاب باشه چی؟؟

--مسخره به نظر نمیاد؟ اینکه مدام از خودت فریب بخوری؟__

عکس ازمن /پل خواجو 

انباری

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵
  • ۲۳:۱۲
  • ۰ نظر

داشتن گنجینه ای از انبوه معلومات که بتواند از نسلی به نسل دیگر منتقل شود چیز جالبی است. اما یک آفت بزرگ دارد : امکانش هست که ایده هایی که منتقل می شوند زیاد برای نسل بعدی مفید نباشند. هر نسلی ایده هایی دارد، اما این ایده ها لزوماً مفید و سودمند نیستند. زمانی می رسد که ایده هایی که به آرامی روی هم تل انبار شده اند، فقط یک مشت چیزهای عملی و مفید نباشند؛ انبوهی از تعصبات و باورهای عجیب و غریب هم در آنها وجود داشته باشند. بعد از آن، راهی برای دوری از این آفت کشف شد و آن راه، تردید در مورد چیزی است که از نسل گذشته به ما منتقل شده است. جریان از این قرار است که هر کس به جای اطمینان به تجربیات گذشته، تلاش کند تا موضوع را خودش تجربه کند و این است آنچه «علم» نامیده می شود؛ نتیجه ی اکتشافی که ارزش امتحان کردنِ دوباره با تجربه ی مستقیم را دارد، و نه اطمینان به تجربه ی نسل گذشته. من آن را این گونه می بینم و این بهترین تعریفی است که می دانم. قشنگی ها و شگفتی های این دنیا با توجه به تجربه های جدید کشف می شوند.

سخنرانی ریچارد فینمن

پی نوشت( راقم سطور این پی نوشت من هستم فلذا احتمال چرت بودن آن بسیار زیاد است و صرفا بیان یک تجربه شخصی است) :دانشگاه را به عنوان یک مرکز اموزش عالی تعریف می کنند اما به نظر من انچه که اکنون دانشگاه به نظر میرسد باشد شبیه یک ویترین کلاسیک 1980میلادی است که فقط در ان " ابزار علم" را ان هم به صورت اوراق  و خاک گرفته انبار میکنند.


سخنی با آن خودِِ غریبه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵
  • ۲۰:۲۸
  • ۰ نظر

ادم یک وقت هایی مینشیند در دل و مغز خودش کنکاش میکند . هی حفر میکند چاه پشت چاه . هی میکند تا به چیزی برسد. میکاود و نمیابد. هی مینشیند جلوی اینه خنده ی زروکی تمرین میکند که تحویل جماعت دهد که برچسب " غمگین " و افسرده و این دری وری ها به ادم نچسبانند که من سخت از این صفت ها و قضاوت های بعدش متنفرم ینی به نظرم یک غمگین واقعی فقط غمگین است و حال و حوصله توضیح و توجیه و حرافی های دیگران را ندارد . برای همین مینشینم لبخند زورکی تمرین میکنم. اما آینه که امان نمیدهد هعی خودت را ورنداز میکنی ببینی این کیست جلوی رویت ایستاده و به تو لبخند میزند به قول فرهاد که " می‌بینم صورتمو تو آینه،با لبی خسته می‌پرسم از خودم :این غریبه کیه ؟ از من چی می‌خواد ؟اون به من یا من به اون خیره شدم ؟ "  بعد یکهو به خودت می آیی میبینی ساعتی گذشته و تو اما فقط یک لحظه است که غافل بوده ای. نگاهت خیره به آینه مانده است و زیر لب زمزمه میکنی:"آینه می‌گه: تو همونی که یه روزمی‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری! " بعد یک نگاه به تسبیح و قرآن روی میزت می اندازی ته دلت قرص میشود که یکی همیشه بوده که در اخرین لحظات پرت شدنت دستت را گرفته . یکی که در همه ی ناامیدی هایت پناه بردی به او . مصرع اخر این شعر فرهاد را دوست نداری و دلیلش هم اوست . بی صدا نمردی . هیچ وقت بی صدا در قلبت نمردی . ینی مثلا اینجوری بوده که همیشه او یک زنگ دستش گرفته راه به راه در قلبت به صدا می اندازتش . نه که اهنگ خاصی هم باشد ها نه. فقط میشنوی که هست و دلگرمش هستی . مثلا از آن صدا ها که بچه بودم قابلمه ها را ردیف میکردم جلویم و هی با قاشق دنگ دنگ بر ان میکوبیدم بی انکه اهنگ خاصی بزنم . از روی سرخوشی بود و از روی سرخوشی میشنوم صدای زنگش را...

پی نوشت به صاحب زنگ : دل به جا نیست ای به قربانت.... کمی ساز دل ما را کوک کن :)))

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب