- مهسا ماکارونی فر
- دوشنبه ۲۲ خرداد ۹۶
- ۲۱:۵۵
- ۱ نظر
پست قبلی این پتانسیل را داره که شباهنگ برام یه جایزه بگیره که انقدر به ریشه کلمه توجه کردم:)
شباهنگ کجایی . دقیقا کجایی
بیا ببین تاثیر خوندن پست هات تا چه حده...
=))))))))
پست قبلی این پتانسیل را داره که شباهنگ برام یه جایزه بگیره که انقدر به ریشه کلمه توجه کردم:)
شباهنگ کجایی . دقیقا کجایی
بیا ببین تاثیر خوندن پست هات تا چه حده...
=))))))))
توی زندگینامه ام بنویسید :
وی از خود ازاری حاد رنج میبرد بدین صورت که به طرز مذبوحانه ای سعی داشت به خودش ثابت کنه فراتر از چیزی هست که فکر میکنه و هربار سخت تر از قبل شکست میخورد و میفهمید که به هیچ وجه ادم شگفت انگیزی نیست .
وی همچنین مشکلات عدیده ای با کمال گرایی و هر کوفت کمال گرا داشت و به شدت حقیقت گرایی را توصیه میکرد.
پ.ن: جالبه بدونید که مذبوحانه از ذبح گرفته میشه و به اون تلاش بی نتیجه ای میگن که موقع ذبح اون حیوون انجام میده.
اینکه صبر سخته قبول
ولی این که کلا عاسفالت دارم میشم و هیچ عقوبتی نداره و گویی اب به هاون میکوبم را چیکا باید کرد...
میگی صبر؟ باشه بازم صبر
ولی اینجوری هم نباشه که نسبت به صبر هم بی اعتماد بشمااا.حواست باشه
از هیاهو فراری
از تنهایی فراری
دنبال یک خلوت برا گپ زدن با ادم هایی از جنس خودت
از این خلوت ها بوده
از این خلوت ها هست
این هیاهوها و این تنهایی ها چاشنی است
باید بروم روی سطح اب نفس بگیرم
پیشنهاد دوست داشتنی:
رادیو آکواریوم
یه چیز جدیدی که لازمه بش عادت کنم اینه که بلد باشم درست و به جا و قاطع و مودبانه "نه" بگم.
همین عصر در چنین موقعیتی بودم که باید "نه" قاطع میگفتم و نگفتم و الان میدونم که تا 10روز اینده به فنا (فنای اصغر البته که خیلیم حاد نیست) میرم و خب این حداقل شاید یه درسی بشه که یادم بمونه درست و به جا "نه" بگم
حرف حرف حرف حرف
واژه پشت واژه
تهی خالی
خالی از معرفت
خالی از عمق
دوباره داره تلفن زنگ میخوره
مطهره است
نقاب را برمیدارم
شوخی و خنده و انرژی
تموم میشه و قطع میکنیم
من اما پرت میشم تو همون دریایی که داشتم غرق میشدم
انگار نه انگار
استقلال فکری که میگن همینه
فارغ از زمان و ادم تو غرق میشی تو فکرهای خودت
بی سروته بی نتیجه
چلچراغی در سکوت و تیرگی است. علیرضا قربانی داره میخونه
امروز اولین باره که دارم افطاری میدم :) با پول خودم با دسترنج خودم. :)))
پ.ن: خدایا قسمت بشه تو خونه ی خودم هرسال شله زرد بپزم و بدم:))
با بابا و مامان و مامانبزرگ رفته بودیم باغ . من و بابا رفتیم ته باغ تا زردالو ها را بچینیم. خسته و له همه را چیدیم و اوردیم تو ایوان . مامان شروع کرد به صندوق کردن میوه ها . من و بابا پهن شدیم تو اتاق و من دلشدگان شجریان را گذاشتم که بخونه. که غرق بشیم تو اون اوج و فرود هایی که شجریان میده . اون لحظه خود خود زندگی بود . میتونم ساعت ها به اون قاب خیره بشم و نگاهش کنم.
باغ شده سرگرمی مامان و بابا که حالا هردو بازنشسته ان. بابا احوال تک تک درختای باغ را داره . وقتی میشینم نگاهش میکنم که چقدر با دلسوزی بهشون میرسه. مامان و بابا انگار عادت کردن که پرورش بدن از من و خواهرم گرفته تا این درخت ها و گل ها . با مریضی تک تک البالو ها بغض کردن و با به ثمر نشستن تک تک گیلاس ها احساس غرور.
پدر کم حرف میزنن برام از زمان انقلاب و جنگ انگار که هربار میخوان یه چیزی بگن یاد رفیق هایی که از دست داده یاد عمری که طی کرده همه از جلوی چشماش رد میشه. منم یاد گرفته ام که کمتر بپرسم ولی همون لحظه هایی که خودش میره سمت اینکه از تاریخ زنده ای که توش نفس کشیده بگن من سروپا گوش میشم و چشم . تموم که میشه تنها کاری که میکنم اینه که مقایسه میکنم اون حال و هوای جوونی را با حال و هوای خودمون با این اتمسفر راکد و باتلاق مانند الان. الان من از اتمسفر هم دانشگاهی هام متنفرم.فرارمیکنم. نه علم طلبی درست و حسابی نه ارمان خواهی درست حسابی. من حتی از بیشتر استادهامون هم متنفرم. حتی نمیشه تحمل کرد که این کرسی استادی را به چه شیوه ای به دست اوردن و حالا... نمیتونم باور کنم که همین دانشگاه سال 56 اون طرز تفکرها توش جریان داشته و حالا...
بیخیال. بالاخره این کارشناسی هم تموم میشه . باید سعی کنم از جو غالب دور بمونم و سعی کنم رو رشد خودم بیشتر تمرکز کنم.
کلی فکر دارم کلی ایده ناب دارم که برای تولد هرکدومشون تو ذهنم ساعت ها زحمت کشیدم . زحمت هایی که کسی ندید . هربار تمام ساختار ذهنیم را شکستم و دوباره ساختم. شکستنی که اجازه ندادم کسی صداش را بشنوه. حالا سخته سخته برام جواب عزیزترین کسی که دارم را که جلوم نشسته و داره میگه چیکا کردی این مدت ندم. من نه دنبال پولم نه موقعیت اجتماعی بالا و نه هر زهرمار دیگه ای که ادم های اطرافم احمقانه بهش چنگ میزنن و برای به دست اوردنش هر کاری میکنن. من ولی لازم نمیبینم که هدف هام و همه اونچه که هستم یا میخوام که باشم را برای همه توضیح بدم. فقط یه موقع هایی یه چیز هایی یه حرفایی مثل یه چکش میخوره تو سرم .بببننننگ و من هیچ من نگاه
3ساعت طول کشید تا تونستم حرفی را هضم کنم. خیلی سنگین بود خیلی. من اعتماد کسی را از دست داده ام که همیشه فک میکردم اخرین نفری که از من نا امید میشه و حالا ..... حالا من شک دارم که کس دیگه ای مونده باشه.
ترس حالا اولین حسی که دارم . فقط خودمم خودم و خودم