۷۱ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

سخنی با آن خودِِ غریبه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵
  • ۲۰:۲۸
  • ۰ نظر

ادم یک وقت هایی مینشیند در دل و مغز خودش کنکاش میکند . هی حفر میکند چاه پشت چاه . هی میکند تا به چیزی برسد. میکاود و نمیابد. هی مینشیند جلوی اینه خنده ی زروکی تمرین میکند که تحویل جماعت دهد که برچسب " غمگین " و افسرده و این دری وری ها به ادم نچسبانند که من سخت از این صفت ها و قضاوت های بعدش متنفرم ینی به نظرم یک غمگین واقعی فقط غمگین است و حال و حوصله توضیح و توجیه و حرافی های دیگران را ندارد . برای همین مینشینم لبخند زورکی تمرین میکنم. اما آینه که امان نمیدهد هعی خودت را ورنداز میکنی ببینی این کیست جلوی رویت ایستاده و به تو لبخند میزند به قول فرهاد که " می‌بینم صورتمو تو آینه،با لبی خسته می‌پرسم از خودم :این غریبه کیه ؟ از من چی می‌خواد ؟اون به من یا من به اون خیره شدم ؟ "  بعد یکهو به خودت می آیی میبینی ساعتی گذشته و تو اما فقط یک لحظه است که غافل بوده ای. نگاهت خیره به آینه مانده است و زیر لب زمزمه میکنی:"آینه می‌گه: تو همونی که یه روزمی‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری! " بعد یک نگاه به تسبیح و قرآن روی میزت می اندازی ته دلت قرص میشود که یکی همیشه بوده که در اخرین لحظات پرت شدنت دستت را گرفته . یکی که در همه ی ناامیدی هایت پناه بردی به او . مصرع اخر این شعر فرهاد را دوست نداری و دلیلش هم اوست . بی صدا نمردی . هیچ وقت بی صدا در قلبت نمردی . ینی مثلا اینجوری بوده که همیشه او یک زنگ دستش گرفته راه به راه در قلبت به صدا می اندازتش . نه که اهنگ خاصی هم باشد ها نه. فقط میشنوی که هست و دلگرمش هستی . مثلا از آن صدا ها که بچه بودم قابلمه ها را ردیف میکردم جلویم و هی با قاشق دنگ دنگ بر ان میکوبیدم بی انکه اهنگ خاصی بزنم . از روی سرخوشی بود و از روی سرخوشی میشنوم صدای زنگش را...

پی نوشت به صاحب زنگ : دل به جا نیست ای به قربانت.... کمی ساز دل ما را کوک کن :)))

کجا میره خب؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
  • ۲۲:۰۶
  • ۰ نظر

وقتی یه روز در هفته از این سر دانشگاه میکوبی میری اون سر دانشگاه که غذای سلف بخوری ینی هنوز میخوای اصالت دانشجوییت را حفظ کنی . ینی هنوز سر شوقت میاره اون هیجان سیال در سلف . تنهایی میشینی تک تک نگاه میکنی به میز ها . موزیک تو گوشته و جان لنون داره imagine میخونه و تو تک تک بچه ها را از نظر میگذرونی . سال اولی ها کاملا مشخص ان . گهگاهی ta ها را میبینی و نگاهتو میدزدی.  همینجور که لنون داره میخونه " تصور کن همه مردم فقط برای امروز زندگی میکردن..." تو قاشق را میذاری رو سینی سلف و با خودت فکر میکنی که چرا هنوز سوالی که از ترم 1 داشتی بدون پاسخ مونده و تاحالا جرئت نکردی از مسئول سلف بپرسی. از ترم یک همیشه برام سوال بوده که ته دیگ برنج های سلف را به کی میدن؟ خیلی سوال مهمیه خب. تاحالا نه من ته دیگ داشتم نه دیدیم که بقیه داشته باشن و سوال اینجاس که خب به کی میدن ته دیگ ها را؟ عایا به رنک 1تا3 هر دانشکده هر ماه سهمیه ته دیگ تعلق میگیرد؟ که به خداوندی خدا اگر چنین بود وضع درس خواندن من اینگونه نبود و شاید به امید ته دیگ اندکی از این حجم از درس های نخوانده کاسته میشد... 

عکس از من / در راه سلف / مقابل دانشکده کشاورزی 

نیامد...

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۲۱:۲۵
  • ۰ نظر
سال هاست انقدر خواندیم از این بیت که از برشدیم.
ای اهل حرم میر علمدار نیامد

سقای حرم سید و سالار نیامد

علمدار نیامد علمدار نیامد...
وقتش نشده که بیایی؟ وقتش نشده این بار علم را بلند کنی که یک عالم قامت بلند کنند؟وقتش نشده که بیایی رسالت جدت را ادامه دهی؟ وقتش نشده این همه جنگ و زشتی نقطه پایانش را ببیند؟
تاسوعای چندسال دیگر را باید بخوانیم علمدار نیامد؟ تا کجا باید این انسانیت به لجن کشیده شود که علم را برداری و بخوانیم که آمد . که علمدار آمد . که به ابوالفضل قسم این قافله آب ندارد . نمیبینید جنگ از پی جنگ راه افتاده ... چه لجنزاری راه انداخته این انسان معاصر در سردرگمی مضحکش...

از بودن و ...

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۵ مهر ۹۵
  • ۱۹:۴۴
  • ۰ نظر

شکوه و شوکت دیرین ندارد احوال ما

  جلال و هیبت ما برد اشکال یار 

                                      م.دوغ

8:58_5/7/1395_سر کلاس ماشین 2 

عکس از من بیربط به متن و گرفته شده از خیابون امادگاه در اصفهان ... امادگاه پر از خاطره است پر از حرفه پر از خنده است اما یه دوسالی هست که فقط خاطره است 


خوردسازی از مقدمات کمال است

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵
  • ۲۰:۰۶
  • ۰ نظر

وقتی یه چیزی به نظر کامل میاد . بزن خوردش کن و بهترش را بساز به این میگن کمال گرایی نه این ادا و اصول هایی که شده لقلقه زبون همه... کسایی که شهامت خورد کردن ندارن هرگز نمیتونن کمال طلب باشن. اونا فقط یه مشت معمولی طلبن.


شاید یه روزی پیداش کنم شایدم نه ولی میدونی از جستجو کردن دست نمیکشم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵
  • ۲۰:۴۶
  • ۱ نظر

آدم های مختلف دیدگاه های متفاوتی دارند. اگه تو اصفهان زندگی کرده باشین متوجه میشین که عموم تفکر اینجا اینه که از یه راه مطمئن به یه جایگاه مطمئن برسی و دیگه از اون به بعد سعی کنی فقط قلمرو ات را تو اون جایگاه وسیع تر کنی . یه محافظه کاری پیشفرض تو اکثر مردم اصفهان دیده میشه. البته نمیگم ریسک پذیری پایینه . نه . ولی همیشه با سنجیدن همه جوانب ریسک میشه. ( تو پرانتز میگم که این چیزی که دارم میگم فقط برداشت منه و شاید اصلا در واقعیت اینجوری نباشه و اصلا هم قصدم نکوهش یا تایید این دیدگاه نیست و اصلا هم سعی ندارم یه نسخه بپیچم برا همه . اصلا میخوام یه چیز دیگه بگم)

خلاصه میخواستم بگم که به نسبت جمعیت کمتر به آدم هایی برخورد میکنین که به اصطلاح " از این شاخه به اون شاخه " پریده باشن. اما خب مگه کجای این فلسفه ی " از این شاخه به اون شاخه پریدن" اشتباهه؟ به نظرم اگه ما در انتهای هر شاخه بایستیم شایده بقیقه شاخه ها به نظرمون دور بیایند و اصلا گمان کنیم که شاید متعلق به درخت دیگه ای هست ولی هر چه به تنه درخت نزدیک میشیم میبینیم که این شاخه ها چه وحدتی باهم دارند. برای من ادبیات از سینما لاینفک به نظر میرسه . ریاضی از زیست شناسی همینطور . نمیشه جداشون کرد. گه گاهی از بیرون فیدبک میگیرم که " وقتتو تلف نکن و انقد از این شاخه به اون شاخه نپر" با خودم فک میکنم من که دارم راهمو میرم چی میگن اینا. میدونی سباستین من شاید هیچ برنامه مشخص و ثابتی برای 2سال آینده ام نداشته باشم اما میدونی یه چیزی را خوب میدونم . میدونم که باید تجربه کرد باید جستجوش کرد باید پیداش کرد *چیزی که تو را به وجد میاره و چشم هات برق میزنه وقتی انجامش دادی* راه سختیه چون هیچ gps را نمیتونی پیدا کنی که تورا به اونجا راهنمایی کنه. تو فقط یه سری نشونه های گنگ و نامفهوم گه گاهی تو راه پیدا میکنی که حتی بعضی هاش کد شده است و باید ساعت ها وقت بذاری و بخونی تا بفهمی و دیکد کنی ولی یه حسی درونت تو را راهبری میکنه . باید پیداش کنی * چیزی که میشه نقطه عطف* نقطه عطف میدونی یعنی چی سباستین؟ نقطه عطف یعنی جایی که تقعر تابع عوض میشه . ینی خیلی فرقشه قبل نقطه عطف و بعد نقطه عطف. 

عکس از من :)

بگونه.. بگو نه.. خیلی سخت نیست فقط بگو نه

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۲ تیر ۹۵
  • ۱۱:۵۱
  • ۱ نظر

بگو نه به خط کشیدن رو پر پرواز رویا... بذار عطر خیالپردازیت تمام اتاقو پرکنه. جای کیو مگه تنگ میکنه؟ هیشکی. بذار تمام اتاق تا سقف لبریز قطره قطره ی رویاهات بشن. رد شو از ترس و به سایه بگو نه. بگو نه تا قوت بازوت برگرده که دست بذاری سر زانوت و یه یا علی بگی و بلند شی و انقدر بلند گام برداری که سال ها فاصله بگیری از این روزا. هرروز دور و دورتر شی فقط بگو نه. به همه ی نمیتونم ها به همه ی نمیشه ها به همه ی نخواستن ها بگو نه . یه نه محکم که پنجره ها از شنیدنش به التهاب بیان و بلرزن بگو  نه ..... بذار نهال خیالت قد بکشه بزرگ بشه و سایه اش بیوفته رو سرت دیگه اون موقع مهم نیست افتاب چجوری میتابه دیگه تو یه سایه ی امن داری. بگو نه و پاشو . پاشو برای رسیدن به حقیقت تا ته حقیقت بدو با تموم توانت. اره بدو . وقت کمه و حقیقت از اینجایی که وایسادی خیلی دوره

بگو نه

بگو نه

به قول باز لایتیر : به سوی بی نهایت و فراتر از آن 

To infinity and Beyond

عکس از من| بالای جزوه های مدار2

مختصات فعلیvsمختصات بعدی

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۹۵
  • ۰۹:۲۵
  • ۰ نظر
من الان دقیقا تو نقطه ای وایسادم که میتونم سال ها بخوابم و سال ها تو همین 4مترمربع تختم زندگی کنم . من الان تو نقطه ای وایسادم که هیچ هدف بلند مدتی ندارم و این اشغاله . من یه سری هدف های کوتاه مدت و نهایتا میان مدت مزخرف دارم و دارم به این فک میکنم که من از جون بلند مدت چی میخوام؟ جواب دادن بش سخته چون من حتی نمیدونم تو کدوم دستگاه مختصات وایسادم . من تو یه جزیره برمودای ذهنی گیر افتادم و هیچ سیگنالی به محیط پیرامون خودم نمیتونم بفرستم . یا اگه هم میفرستم همه سیگنال ها کد شده است و ادم های بیرون این جزیره یا هنوز دیکد نکردن یا هیچ گیرنده ای را تنظیم نکردن یا اصن براشون هیچ اهمیتی نداره و دارن اون پیچ را میچرخونن تا اخبار را بگیرند یا فوتبال گوش کنند . من باید تنهایی مختصات هدفمو کشف کنم و تنهایی از میون این همه قطب نما . قطب نمای سالم را تشخیص بدم و راه بیوفتم . ولی میدونی این هیجان انگیز هم هست و من عاشق ماجراجویی ام . اصلا همین که دقیقا نمیدانم مختصات بعدیم کجاست هیجان را چاشنی بدو بدو هایم میکند ممکن است یک جاهایی جاده خاکی برم و به بن بست بخورم اما مهم نیست کی اهمیت میده که کمی دیرتر برسم . من هیجان و ماجراجویی را دوست دارم پس این اینده ی تا حدودی مبهم را هم دوست دارم من فقط نباید بایستم نباید بشینم من باید بروم حتی با پای پیاده . اصلا رسالت هدف. رفتن است . من اما سعی میکنم از اطرافیانم رفتن بیاموزم کاش معلم های خوبی باشند یا اگرنه تشویق کننده های خوبی.. که ذات رفتن را بشناسند بیاموزند تشویق کنند.
از این لبخند گنده ها که از یه بحث طولانی با خودت به یه نتیجه خوب میرسی:))))) ^__^

درددل یا دردمغز یا اصن دردهمه ی اعضا و جوارح

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۹۵
  • ۰۳:۰۵
  • ۰ نظر
یک مرضی است که افتاده است به جان من . مرضی که قبلا نبود و حالا هست و قصد رفتن هم ندارد . من حالا که این مرض راگرفته ام از چیزی را از ته دل خواستن میترسم . من دیگر در زندگی تحصیلی ام چیزی را از ته دل نمیخواهم چون یکباری خواستم و عین سگ تلاشم را کردم و بععد نتیجه ان نشد که من میخواستم . لازم نیست انقدر مبهم صحبت کنم . اینجا که کسی نیست بگذار سباستین بیپرده با تو حرف بزنم . من هوافضا ش ر ی ف را میخواستم انقدر میخواستمش که هرشب رویا بافتم هر روز به امید ان عین سگ درس خواندم و درست در همان 4 ساعت لعنتی که من باید نتیجه ان همه روزهای لعنتی ان سال را میدیدم من تبدیل شدم به کسی که میتواند خیلی خیلی خوب گند بزند . من انقدر مطمن بودم که حتی کنکور هنر راهم ثبت نام کرده بودم کنکور برایم بازیچه بود و من در ان بازی شکست سنگینی خوردم . من از ان 4ساعت تقریبا هیچ چیز به یاد ندارم ولی ان 4ساعت انگار زیادی مرا به یاد دارند. من 1200شدم این رتبه رتبه ی بدی نیست ولی چیزی نبود که من برایش عین سگ درس خواندم اما میدانی سباستین من از تلاشم راضیم . من حالا یاد گرفته ام که تلاشم را فارغ از نتیجه ادامه دهم . ولی حالا از چیزی را از ته دل خواستن میترسم . هرروز میچرخم و میچرخم و با این واقعیت که ساعت اما به دور خودش نمیچرخد و بی رحمانه به جلو میرود میجنگم. اره ساعت حق نداره تا وقتی که من تصمیم نگرقتم انقدر سریع بره جلو . این روزها ادم های دور و برم کمکی که به من نمیکنند هیچ مایه ی ناامیدی من شده اند . از این اطرافیانی که روزگاری رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم و حالا فرسنگ ها دورتر از من چراگاه فکرش شده بیزارم. از اینکه سیستم اموزش عالی کشورم بیمار است بیزارم اصلا نه فقط سیستم اموزش عالی که سیستم اموزش غیر عالی کشور هم مریض است . سباستین این زوزها حال دلم خوب است و من این روزها از پی خواستن اوست که درس میخوانم چون این تنها کار مفیدی است که بلدم و او میخواهد که همه مفید باشند اما حال مغزم خوب نیست من میدانم که هرروز دارم پیر و پیرتر میشوم و هنوز از چیزی را از ته دل خواستن میترسم . باید به خودم کمک کنم که با این ترس احمقانه پیروز شوم .باید دست بر زانو های خودم بگذرام. باید کمتر با انانکه فرسنگها دورتر از من می اندیشند هم کلام شوم باید از اینجا فاصله های معنوی بگیرم . بیاد ارام تر اما به نظر برسم . طوفان را درون خودم نگه دارم و بی صدا تر قدم بردارم . من الان هم مورد توجه نیستم ولی گاهی اوقات متوجه میشوم که بحثی از من است و این بیش از پیش بر من نگرانی می افزاید . مرکز توجه بودن چیز اشغالی است همه از شما چیزی زا برداشت می کنند و شما حق پس گزفتن و اعتراض را ندارید که برداشتت فلانی غلط است . پس من بیشتر باید طوفان هایم را در خودم نگه دارم . جهان بدون من چرخیده و با من میچرخد و بعدها بدون من نیز میچرخد من نیامدا ام که حهان را تغییردهم پس طوفان هایم را برای خودم باید نگه دارم . به قول توروالدز باید سعی کنم بفهمم در کدام مرحله از: بقا,نظام اجتماعی,تفریح هستم.

14خرداد1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۴ خرداد ۹۵
  • ۱۹:۵۵
  • ۰ نظر
تنها دلیلی که درس خوندم دارم میخونم و احتمالا طی دو سال اینده خواهم خواند(برا بعدش هنوز تصمیم قطعی نگرفتم شاید اول یکم کار کردم پول جمع کردم بعد به فکر ارشد افتادم شاید) اینه که میخوام بدونم حقیقت چیه . یه پستی اون اولا با عنوان" حقیقت و واقعیت دو کهکشان ببه فاصله میلیاردها سال نوری" گذاشته بودم که الان حسش نیس لینکشو بدم ولی تا حدودی سعی کزدم فرق واقعیت و حقیقت را از نگاه خودم بگم . به نظرم علم تنها پاسخی که میشه به سوال " حقیقت کجاست؟"داد . و من این جزوه ها این کتابا را میخونم که شاید یه روزی بفهمم حقیقت کجاست . خب صد البته که تا اون روز باید زنده هم بمونم پس از این کاغذ ها میخوام که ادم بزرگا بش میگن پول و براش دست به پست ترین کارها که نمیزنند واین به نظرم خیلی مسخره است که بشر یه چیزی را اختراع کرده بعد حالا نصف جنگ ها و جنایات سر همینه نصف دیگشم سر قدرته. به نظرم ادمایی که دکتری میخونن و پرفسورن و کلا دارن علمو توسعه میدن باید یکم فک کنن ببینن کدوم وری دارن میرن که علمو در اختیار کیا میذارن که بعد همین علم نشه ابزار قدرت که در ظاهر میگن ما داریم علمی را توسعه میدیم که به کیفیت زندگی بشر کمک کنه ولی بعد یه نگاه به سر و ته ماجرا میندازیم میبینم شده ابزار قدرت و کشتار . این یحور عذاب وجدان علمیه که باید باشه به تظر من حداقل .
1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب