۶۵ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

بگونه.. بگو نه.. خیلی سخت نیست فقط بگو نه

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۲ تیر ۹۵
  • ۱۱:۵۱
  • ۱ نظر

بگو نه به خط کشیدن رو پر پرواز رویا... بذار عطر خیالپردازیت تمام اتاقو پرکنه. جای کیو مگه تنگ میکنه؟ هیشکی. بذار تمام اتاق تا سقف لبریز قطره قطره ی رویاهات بشن. رد شو از ترس و به سایه بگو نه. بگو نه تا قوت بازوت برگرده که دست بذاری سر زانوت و یه یا علی بگی و بلند شی و انقدر بلند گام برداری که سال ها فاصله بگیری از این روزا. هرروز دور و دورتر شی فقط بگو نه. به همه ی نمیتونم ها به همه ی نمیشه ها به همه ی نخواستن ها بگو نه . یه نه محکم که پنجره ها از شنیدنش به التهاب بیان و بلرزن بگو  نه ..... بذار نهال خیالت قد بکشه بزرگ بشه و سایه اش بیوفته رو سرت دیگه اون موقع مهم نیست افتاب چجوری میتابه دیگه تو یه سایه ی امن داری. بگو نه و پاشو . پاشو برای رسیدن به حقیقت تا ته حقیقت بدو با تموم توانت. اره بدو . وقت کمه و حقیقت از اینجایی که وایسادی خیلی دوره

بگو نه

بگو نه

به قول باز لایتیر : به سوی بی نهایت و فراتر از آن 

To infinity and Beyond

عکس از من| بالای جزوه های مدار2

مختصات فعلیvsمختصات بعدی

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۹۵
  • ۰۹:۲۵
  • ۰ نظر
من الان دقیقا تو نقطه ای وایسادم که میتونم سال ها بخوابم و سال ها تو همین 4مترمربع تختم زندگی کنم . من الان تو نقطه ای وایسادم که هیچ هدف بلند مدتی ندارم و این اشغاله . من یه سری هدف های کوتاه مدت و نهایتا میان مدت مزخرف دارم و دارم به این فک میکنم که من از جون بلند مدت چی میخوام؟ جواب دادن بش سخته چون من حتی نمیدونم تو کدوم دستگاه مختصات وایسادم . من تو یه جزیره برمودای ذهنی گیر افتادم و هیچ سیگنالی به محیط پیرامون خودم نمیتونم بفرستم . یا اگه هم میفرستم همه سیگنال ها کد شده است و ادم های بیرون این جزیره یا هنوز دیکد نکردن یا هیچ گیرنده ای را تنظیم نکردن یا اصن براشون هیچ اهمیتی نداره و دارن اون پیچ را میچرخونن تا اخبار را بگیرند یا فوتبال گوش کنند . من باید تنهایی مختصات هدفمو کشف کنم و تنهایی از میون این همه قطب نما . قطب نمای سالم را تشخیص بدم و راه بیوفتم . ولی میدونی این هیجان انگیز هم هست و من عاشق ماجراجویی ام . اصلا همین که دقیقا نمیدانم مختصات بعدیم کجاست هیجان را چاشنی بدو بدو هایم میکند ممکن است یک جاهایی جاده خاکی برم و به بن بست بخورم اما مهم نیست کی اهمیت میده که کمی دیرتر برسم . من هیجان و ماجراجویی را دوست دارم پس این اینده ی تا حدودی مبهم را هم دوست دارم من فقط نباید بایستم نباید بشینم من باید بروم حتی با پای پیاده . اصلا رسالت هدف. رفتن است . من اما سعی میکنم از اطرافیانم رفتن بیاموزم کاش معلم های خوبی باشند یا اگرنه تشویق کننده های خوبی.. که ذات رفتن را بشناسند بیاموزند تشویق کنند.
از این لبخند گنده ها که از یه بحث طولانی با خودت به یه نتیجه خوب میرسی:))))) ^__^

درددل یا دردمغز یا اصن دردهمه ی اعضا و جوارح

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ خرداد ۹۵
  • ۰۳:۰۵
  • ۰ نظر
یک مرضی است که افتاده است به جان من . مرضی که قبلا نبود و حالا هست و قصد رفتن هم ندارد . من حالا که این مرض راگرفته ام از چیزی را از ته دل خواستن میترسم . من دیگر در زندگی تحصیلی ام چیزی را از ته دل نمیخواهم چون یکباری خواستم و عین سگ تلاشم را کردم و بععد نتیجه ان نشد که من میخواستم . لازم نیست انقدر مبهم صحبت کنم . اینجا که کسی نیست بگذار سباستین بیپرده با تو حرف بزنم . من هوافضا ش ر ی ف را میخواستم انقدر میخواستمش که هرشب رویا بافتم هر روز به امید ان عین سگ درس خواندم و درست در همان 4 ساعت لعنتی که من باید نتیجه ان همه روزهای لعنتی ان سال را میدیدم من تبدیل شدم به کسی که میتواند خیلی خیلی خوب گند بزند . من انقدر مطمن بودم که حتی کنکور هنر راهم ثبت نام کرده بودم کنکور برایم بازیچه بود و من در ان بازی شکست سنگینی خوردم . من از ان 4ساعت تقریبا هیچ چیز به یاد ندارم ولی ان 4ساعت انگار زیادی مرا به یاد دارند. من 1200شدم این رتبه رتبه ی بدی نیست ولی چیزی نبود که من برایش عین سگ درس خواندم اما میدانی سباستین من از تلاشم راضیم . من حالا یاد گرفته ام که تلاشم را فارغ از نتیجه ادامه دهم . ولی حالا از چیزی را از ته دل خواستن میترسم . هرروز میچرخم و میچرخم و با این واقعیت که ساعت اما به دور خودش نمیچرخد و بی رحمانه به جلو میرود میجنگم. اره ساعت حق نداره تا وقتی که من تصمیم نگرقتم انقدر سریع بره جلو . این روزها ادم های دور و برم کمکی که به من نمیکنند هیچ مایه ی ناامیدی من شده اند . از این اطرافیانی که روزگاری رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم و حالا فرسنگ ها دورتر از من چراگاه فکرش شده بیزارم. از اینکه سیستم اموزش عالی کشورم بیمار است بیزارم اصلا نه فقط سیستم اموزش عالی که سیستم اموزش غیر عالی کشور هم مریض است . سباستین این زوزها حال دلم خوب است و من این روزها از پی خواستن اوست که درس میخوانم چون این تنها کار مفیدی است که بلدم و او میخواهد که همه مفید باشند اما حال مغزم خوب نیست من میدانم که هرروز دارم پیر و پیرتر میشوم و هنوز از چیزی را از ته دل خواستن میترسم . باید به خودم کمک کنم که با این ترس احمقانه پیروز شوم .باید دست بر زانو های خودم بگذرام. باید کمتر با انانکه فرسنگها دورتر از من می اندیشند هم کلام شوم باید از اینجا فاصله های معنوی بگیرم . بیاد ارام تر اما به نظر برسم . طوفان را درون خودم نگه دارم و بی صدا تر قدم بردارم . من الان هم مورد توجه نیستم ولی گاهی اوقات متوجه میشوم که بحثی از من است و این بیش از پیش بر من نگرانی می افزاید . مرکز توجه بودن چیز اشغالی است همه از شما چیزی زا برداشت می کنند و شما حق پس گزفتن و اعتراض را ندارید که برداشتت فلانی غلط است . پس من بیشتر باید طوفان هایم را در خودم نگه دارم . جهان بدون من چرخیده و با من میچرخد و بعدها بدون من نیز میچرخد من نیامدا ام که حهان را تغییردهم پس طوفان هایم را برای خودم باید نگه دارم . به قول توروالدز باید سعی کنم بفهمم در کدام مرحله از: بقا,نظام اجتماعی,تفریح هستم.

14خرداد1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۴ خرداد ۹۵
  • ۱۹:۵۵
  • ۰ نظر
تنها دلیلی که درس خوندم دارم میخونم و احتمالا طی دو سال اینده خواهم خواند(برا بعدش هنوز تصمیم قطعی نگرفتم شاید اول یکم کار کردم پول جمع کردم بعد به فکر ارشد افتادم شاید) اینه که میخوام بدونم حقیقت چیه . یه پستی اون اولا با عنوان" حقیقت و واقعیت دو کهکشان ببه فاصله میلیاردها سال نوری" گذاشته بودم که الان حسش نیس لینکشو بدم ولی تا حدودی سعی کزدم فرق واقعیت و حقیقت را از نگاه خودم بگم . به نظرم علم تنها پاسخی که میشه به سوال " حقیقت کجاست؟"داد . و من این جزوه ها این کتابا را میخونم که شاید یه روزی بفهمم حقیقت کجاست . خب صد البته که تا اون روز باید زنده هم بمونم پس از این کاغذ ها میخوام که ادم بزرگا بش میگن پول و براش دست به پست ترین کارها که نمیزنند واین به نظرم خیلی مسخره است که بشر یه چیزی را اختراع کرده بعد حالا نصف جنگ ها و جنایات سر همینه نصف دیگشم سر قدرته. به نظرم ادمایی که دکتری میخونن و پرفسورن و کلا دارن علمو توسعه میدن باید یکم فک کنن ببینن کدوم وری دارن میرن که علمو در اختیار کیا میذارن که بعد همین علم نشه ابزار قدرت که در ظاهر میگن ما داریم علمی را توسعه میدیم که به کیفیت زندگی بشر کمک کنه ولی بعد یه نگاه به سر و ته ماجرا میندازیم میبینم شده ابزار قدرت و کشتار . این یحور عذاب وجدان علمیه که باید باشه به تظر من حداقل .

13خرداد1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵
  • ۱۱:۴۳
  • ۰ نظر

امروز عصر جلسه داریم خانه برا این کاری که یکشنبه و سه شنبه ها باید برم سرش. به نظرم تجربه جالبی میتونه باشه . درس دادن به بچه ها. البته باید قبلش حتما یه مطالعاتی بکنم. سباستین شاید باورت نشه ولی 10روز شایدم بیشتره که درگیر این فریم اخر ویدیو ها برا مسابقه هستیم ینی به اپسیلون اپسیلونش مستر کاف گیر میده یعنی کلا خیلی ادم وسواسی روی نظم دقیقه اینی که میگم نظم دقیق ینی اصن به یه وری بودن و فونت های فانتزی  اینا اعتقاد نداره همه چی باید زیر هم مرکز ثقل منطبق رو هم باشه و تا الان 13تا خروجی را هنوز تایید نکرده ( هی تو دلم میگم خدا به داد زنش برسه:)) یه چندوقتیه دقیق تر نگاه میکنم عمیق تر میشنومم . تو فرجه ایم و یه عالمه درس تلنبار شده ولی ولی من شاید ساعت ها رو یه جمله فک کنم. این روزها بیشتر و بیشتر به وجود یا عدم وجود حقیقت فک میکنم. حقیقتی میتونه وجود داشته باشه وقتی همه چی(تاکید میکنم که همه چی) یه استنباط از طرف ماست و این استنباط فقط بالا و پایین شدن یه سری ترکیب های شیمیایی تو بدن ماست و این ینی از یه چیز واحد به اندازه تمام ادم های زنده و مرده استنباط متفاوت و این عجیبه .مگه میشه یکی هزارتا باشه و همه اون هزارتا یکی. حقیقت حقیقت حقیقت. حقیقت کجاست؟ 
این علمی که داره هروروز بیشتر و بیشتر با سرعت بیشتری رشد میکنه میرسه به حقیقت ؟ توی این کتاب ها میشه حقیقت را پیدا کرد؟ نمیدونم. باید پرسید باید خواند.

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب