۶۹ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

یه وقت هایی حواسمون به مهدی بازرگان کرواتی های انقلاب هم باشه

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶
  • ۱۶:۳۷
  • ۸ نظر

ترم 2یا 3بودم که برای ثبت نام رفتم. یه دختری شماره موبایلم را گرفت یه چندتا سوال درباره رشته ام و اینکه خوابگاهی ام یا اصفهانی ازم کرد و بعد گفت سخنرانی و جلسه داشتیم بت خبر میدم. من اما صادقانه و صریح گفتم که برای کار داوطلبانه تو اردوهای جهادی اومدم. یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مقنعه وسط سرم و بعد نمیدونم این شرایط من ورودی کدوم تابع تو مغزش بود که خروجیش شد یه جواب سربالا و دست به سر کردن من. یه مدت که گذشت هی این دختر را تو اتوبوس های دروازه تهران و جاهای مختلف دانشگاه میدیدم،کشاورزی میخوند. خیلی با خودم حرف زدم که دیگه ازش دلگیر نباشم و اینم مثل رفتار متعصب بچه های انجمن اسلامی تا حدودی فراموش کنم.

ترم پیش که شین داشت برام تعریف میکرد که اونم رفته جهاد و به اونم با یه نگاه از بالا به پایین و یه نگاه مسلمان به کافر گونه ، جواب سربالا دادند؛ دیگه واقعا برام توجیه پذیر نبود. این دیگه اشتباه و قضاوت یه نفر نبوده این دیگه میشه قضاوت یک سیستم که اینجوری مریضه! 

بعد از همون اردوی جهادی خیلی اتفاقی گزارشی که یکی از مدرس ها نوشته بود رسید دستم. 

منی که با حداقل 6تا برنامه پژوهشی و اموزشی که رو فلش اماده کرده بودم که تو مصاحبه تو دفتر جهاد اگه ازم خواستن ارائه بدم و با کلی ایده رفته بودم و خودمو برای یه مصاحبه اماده کرده بودم ؛ خیلی راحت با یه قضاوت از روی مقنعه رد شدم. و حالا گزارشی را میخوندم  از کسی که رفته بود فقط از روی حس متعفن ترحم. فقط از روی حس دلسوزی و گزارشش پر بود از کیسه هایی که دوخته بود برای ثواب اخروی! 

و من فقط 2هفته روی کلامم کار میکردم که رنگی از ترحم و نگاه شهری به روستایی توش نباشه. 

کاش انقدر مرزبندی نمیکردیم. 

کاش همون جمله اخر وبلاگ هبوط تو پست موقت قبلیش که: عقده هایمان با عقایدمان درهم تنیده نشود!

- بهونه نوشتن اینا ،پوستر بزرگی بود که جهاد برای اردوی این ترمش زده بود دم تالار !


پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶
  • ۱۴:۰۹
  • ۰ نظر

با شین حدفاصل مکانیک و تالار نشسته بودیم و داشتیم هندی میخوردیم؛ بحث پیش اومد که مهسا پوزیشن شغل مورد علاقه ات چیه؟

یه نگاه به ساندویچ کردم یه نگاه به نوشابه بغل دست شین و زل زدم تو چشم های شین و بهش گفتم : مدیر ارشد بخش R&D شرکت space x .

یه نگاه به من کرد یه نگاه به ساندویچ تو دستم دوباره یه نگاه به قیافه جدی من و گفت منم دوست دارم طراح لباس بشم ،

یه کم دیگه بهم  نگاه کردیم  بعد دوتایی باهم زدیم زیرخنده و به بحث درباره گربه سفیده ادامه دادیم.



*: عنوان از خواجوی کرمانی است.

 به نظرم ولی به کسی میشه گفت ازاده که موقعیت سلیمان بودن را داشته باشه و بعد این بحث ازادگی را تازه میشه مطرح کرد. 



در ستایش مطی!

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
  • ۱۲:۵۳
  • ۱ نظر

مطهره که ارشد رفت تهران ، بهونه من هم برای دانشکده ریاضی رفتن تموم شد. امروز که از جلوی صندلی همیشگیمون با مطهره رد میشدم، دلم براش تنگ شد. مطهره صبور ترین ادمیه که میشناسم. نمیدونم اگه نبود چقدر مهسای الان متفاوت تر بود ولی اینو مطمئنم که با مطهره خیلی چیزها یاد گرفتم. 

تو خیلی از تجربه های امسالم یک حضور مطهره کم بود. مطهره کاری کرده بود که من از ترم 1 دانشکده ریاضی را بیشتر دانشکده خودمون و ادم هاش میشناختم. سرکلاس های عجیب غریبش میرفتم و کلمه ای از حرف های دکتر کوشش را نمیفهمیدم. 

باهم بودیم که رفیتم دفتر دکتر مرزبان و چایی خوردیم:))) 

من احتمال مهندسی را به لطف مطهره یاد گرفتم. مطهره بود که وقتی سرکلاس رجالی نمیرفتم دعوام میکرد و بیدارم میکرد که به کلاس برسم.

با مطهره بودیم که تو مدرسه سربه سر اقای ش میذاشتیم.


مطهره دلم برات تنگ شده:(

انسان دشواری انتخاب است و فلان...

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۲۸ بهمن ۹۶
  • ۱۷:۱۶
  • ۸ نظر

تو دبیرستان عطش مون به ریاضی را با کتاب های مدرسه نمیشد خاموش کرد و معلم کلافه میکردیم و تهش تنها راهش میشد کلاس های المپیاد مدرسه و چه دوران ها که با ترکیبیات علیپور و استراتژی های حل مسئله و نظریه اعداد میرزاخانی داشتیم. همیشه اما ناراضی از استدلال های مسخره و سطحیه کتاب دینی هامون بی تفاوت میگذشتیم. البته کلافه کردن معلم دینی ها هم که جای خودش ! تو چارچوب منطق و استدلال ما حرف نمیزدن! گوسفندی حرف میزدن!(گوسفندی یعنی اینکه انتظار چشم شما درست میفرمایین داشتن که تو منش ما نبود) دین و زندگی پیش دانشگاهی درس های اولش راجع به انواع توحید بود. 

حالا که دارم جهان بینی توحیدی از مطهری را میخونم میبینم تو اون کتاب های مدرسه خیلی خیلی سطحی و با عنوان بندی این کتاب مطهری توحید را بیان کردن ؛ و چقدر الان افسوس میخورم که تو اون دوران کنار اون همه عطش به خوندنی که برای کتاب های نظریه اعداد و لنینگراد و کوفت و زهرمار داشتم ؛ هیچوقت و هیچ جا مسیرم به این کتاب های مطهری و شریعتی نخورد. شاید اگر مدرسه ما هم مثل بقیه مدرسه ها رشته انسانی داشت من الان اینجا نبودم. اون موقع بین دوراهی ترک کردن فرزانگان و رفتن به رشته انسانی و موندن تو فرزانگان و خوندن ریاضی ، دومین راه را انتخاب کردم . 

حالا که دوباره سر دوراهی رفتن و موندن گیر افتادم ، بیشتر و بیشتر به همه دوراهی های گذشته فکر میکنم. 

کجا میشه از این کثرت به وحدت رسید؟ 

کجا میشه که بالاخره بفهمم. وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ۖ وَلَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ یَتَّقُونَ ۗ أَفَلَا تَعْقِلُون(انعام 32)َ؟

کجا میشه که اونقدری مسیر و هدفم والا بشه که سر این جزئیات انقدر دست و پا نزنم؟ 

کجا میشه ...؟

در راستای خودشناسی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۴ بهمن ۹۶
  • ۰۰:۲۴
  • ۰ نظر


یه مود کاری تو من هست که اگه تو یه جمع بالای 5نفر قرار بگیرم فرکانس کاریم عوض میشه. یعنی مثلا اگه سرعت حرف زدنم تو یه جمع 4نفره 10کیلو هرتز باشه به محض اضافه شدن نفرات بعدی این فرکانس سوئیچ میشه رو 17.5مگاهرتز. حالا فرض کنید من با این مشکل نسبتا بزرگی که دارم تو موقعیت ارائه درس یا مسابقه قرار میگیرم اون موقع یا افرادی که نشستن پای ارائه خیلی از قسمت ها را متوجه نمیشن و سوال میپرسن و خب چون من سوال ها را هم با همون فرکانس جواب میدم بازم متوجه نمیشن و بیخیال میشن و یا تو مسابقه ای که بالای 5نفر درحال تماشای اون باشن من چون فرکانسم رفته بالا همه توپ هارا ناقص میزنم یا کوتاه میزنم و سپس مورد خشم مربی قرار میگیرم.

حالا پس از مطالعات رفتاری بسیار زیادی که رو خودم انجام دادم فهمیدم که این رفتار از عدم اعتماد به نفس کافی ،ناشی میشه. یعنی یه صدایی تو ذهن من میره پشت میکروفن قرار میگیره و هی مدام تکرار میکنه که: داری وقت ملت را هدر میدی،زود باش،زود باش، سریع موضوع را جمع کن.

خب مرحله بعد از دیباگ چیه؟ افرین. رفع باگ!

راهکار رفع باگ چیه؟ این یکم پیچیده و ناپخته است هنوز.

2تا راهکار دارم:

 1- انداختن خودم تو موقعیت های مختلف و جمعیت بالا و تلاش برای کم کردن فرکانس با راه حل های تجربی و با بهره پایین

2-نوشتن سناریو نجات! یعنی اماده کردن جواب برای nتا سوال با مفاهیمی همچون " اگه یه فیل با یه جنگنده F22 اومد تو و ازش پیاده شد و از من خواست در یه کمپوت را باز کنم باید چه ری اکشنی نشون بدم؟" 

و خب نتیجه: کمی بیشتر از هیچی!


از ماشین 1 و 2 همین هیسترزیسش یادگاری شد:)

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۸ بهمن ۹۶
  • ۲۲:۱۹
  • ۱ نظر
پست های شباهنگ (تورنادو سابق:)) را از توی ریدر نمیخونم و صاف میام تو وبلاگش و میخونم. علت خاصی هم نداره ولی دیدن این قسمت هایلایت شده ی قالبش را دوست دارم:)) این علاقه هم از ارادتی هست که به منحنی هیسترزیس دارم ؛ حتی اینم نمیدونم چرا!!

دلم برا مامانم میسوزه که چقدر سر بزرگ کردن من پیر شد:|

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۶ دی ۹۶
  • ۱۹:۵۱
  • ۱ نظر

اسکار خنده دارترین پروفایل لینکدین که خوندم تعلق میگیره به:

یکی از هم ورودی های کامپیوتری مون که دوست عزیز یه ترم ta برنامه نویسی c شد که درسی هست که ترم 1 صفری های گوگولی :) دارن و حالا با افتخار هرجا دستش رسیده این عنوان را ذکر کرده. حالا منظور از ta هم یه چیزی در حد تصحیح تکلیف و چندباری سر کارگاه رفتن و پیچوندن سوال های این صفری های گوگولی بوده:))

در هیمن راستا یاد یکی از بحث هامون با خواهرک افتادم که چقدر غم انگیزه که ادم میفهمه یه سری ادم هستن که خیلی کارهای غولی میکنن تو زندگی شون و کلی تجربه غول تر دارن و کلا زندگی هیجان انگیزی دارن و هیچ خبری و شرح تجربه ای ازشون هیچ جا نیست.( یادمه سال 91 اینا بود که سر فیسبوک با هم این بحثو کردیم. که چقدر تو فیسبوک هرچی که میاد به مرداب سطحی بودن میرسه از اینستاگرام نگم که 1000برابر سطحی تر از فیسبوکه:/)

حالا شده حکایت این پروفایل های لینکدین که همه از دم زمینه علاقه شون ریسرچه و رزومه هاشون پر از ta فلان درس و کار تو فلان lab عه. خنده ام میگیره:))) پس این بی سوادهایی که تو دانشکده میبینیم همشون منم :))) اینایی که تکلیف کپ میزنن همشون منم:))) همشون:))

بعد من دو هفته است میخوام رزومه بنویسم دستو دلم نمیره بنویسم دیپلم از فرزانگان. چون خب فرزانگان که مینویسم اون سمپاد کوفتی بعدشم باید بنویسم و بعد اگه اومد یارو سوال کرد شما دقیقا چه استعداد درخشانی در عنفوان کودکی داشتی که بردنت اونجا درس بخونی من باید بگم حلزون جمع میکردم بعد میذاشتمشون تو افتاب که بیان بیرون بعد ذره بین میگرفتم روشون که دوباره برگردن تو خونشون و بعدم با سنگ لهشون میکردم. ( همینقدر بچه سادیسمی بودم من :|)

جنوب فکه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶
  • ۱۳:۳۳
  • ۳ نظر

من ادم "جوگیری"ام. میدونی چی میگم سباستین؟ من با تمام تعاریف دیکشنری و دهخدا و فرهنگ معین از "جوگیر"جور در میام. البته اینجوری نبوده که من از اول اومده باشم "جوگیر بودن " را بررسی کرده باشم و بپذیرمش. نه. اینجوری بوده که اولش یه دونه لوبیا خیلی کوچیک و مظلوم بود و بعد جوانه زد بعد رشد کرد و نهال گوگولی مگولی شد و حالا اونقدی بزرگ شده که سایه انداخته رو یه مساحتی از "من". اینجوری نبوده که من بهش اب داده باشم و رسیدگی کرده باشم و برگ های زردشو چیده باشم. نه. اون از یکی از اب راه های زیرزمینی تغذیه کرده و به اینجا رسیده. به اینجا رسیده که من یه چیز چرتی درباره زهد و عرفان و گوشه نشینی میخونم و بعد دو روز فقط میشینم یه چادر میکشم سرم و ذکر میگم و بادوم و اب میخورم. اینکه بادوم میخورم دقیقا به خاطر اینکه "جوگیر"ام . برای اینکه یه جایی تو ذهنم مفهوم "ریاضت" گره خورده به "بادوم". برای همین که وقتی نفسم در نمیاد پا میشم میام این گوشه از گلستان شهدا میشینم و با خودم میگم من اگه تو جنگ بودم حتما از اون شهید های گمنام میشدم. حتما یه جایی خودم با دستای خودم پلاکمو دفن میکردم. مگه رسمش همین نیست؟ همین که 100 سال دیگه گمنام تر از همیشه باشی. همین که احتمالا الان تو یه سیاره ای 100 ها میلیون سال دورتر از اینجا (یه جایی عقب تر یا جلوتر تو زمان) هیچ تاثیری تو هیچ کجای جهان نداری. 

چرا اینجا انقدر ارامش داره؟ قطعه جاوید الاثر از گلستان شهدا. 

فرهاد صدری

فرزند منصور

22سالگی در جنوب فکه. 18بهمن61

اگه قراربود یه فُرم بِدن دستم و ازم نظر خواهی کنند که چجوری بمیرم من قطعا تیک "مفقودالاثر"بودن را میزدم .

با اون مقدمه ای که برات اول گفتم سباستین. هنوز قانع نشدی که من ادم "جوگیری"ام؟ 

که الان نشستم روبرو این قبر خالی و ذکر میگم و بادوم میخورم و به مفقود شدن تو فکه فکر میکنم. 

من یه چیزیم میشه و اینو خودم بهتر از هرکسی میدونم ولی خب همه ادما حق دارن که یه چیزی شون بشه.


جریان سیال ناارام ذهنی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۶ دی ۹۶
  • ۱۱:۳۰
  • ۱ نظر
موقع هایی که احساس امنیت نمیکنم به چیزهای خیلی کم اهمیت و چرتی پناه میبرم. مثل کل دیروز که احساس امنیت نمیکردم و به کتاب و فیلم پناه بردم. از 3تا امتحان پشت سر هم خسته بودم. از دو تا امتحان این هفته خسته بودم. از تکلیفی که فردا باید تحویل بدم خسته بودم. از پروژه ای که تحویلش اخر این هفته است خسته بودم. از میم و کاف و حرص خوردن هاشون خسته بودم. از خودم اما بیشتر از همه کلافه بودم. برا همین هیچ کاری نکردم. برا همین فقط nothing else matters از متالیکا پلی کردم و یه مجموعه داستان از سلینجر خوندم.برا همین اخر شب با اشتراک یک ماه رایگان فیلیمو نشستم و هامون دیدم. 
هامون پر از نقص بود پر از کلیشه بود پر از حرف های سطحی و نپرداخته بود. هامون میتونست انقدر کپی از هالیوود نباشه. هامون میتونست عمیق تر باشه. پخته تر باشه ولی خب مهرجویی یا نخواسته بود یا نتونسته بود .( که من با بخش نخواسته بود بیشتر موافقم). هامون منهای شکیبایی و انتظامی هیچی نبود. بقیه کاراکترها در نیومده بود. دیالوگ های بقیه پینگ پونگی نبود. کادر های خوبی نداشت و و و ...
حمید هامون اما درست و به جا بود. حمید هامون اشفته بود سرگردون بود برا همین هم حتی ریتم راه رفتنش اشفته بود برا همین پله ها را دو تا یکی میکرد برا هیمن برا هر چیزی سریعترین راه حلی که به ذهنش میرسید را انجام میداد. حمید هامون باور پذیر بود.
وای از علی وااای. که چقدر مهجور مونده بود شخصیت علی. ظلمی شده بود به شخصیت علی. 
وای از قصه ی ابراهیم. واااای از نیم بند پرداختن به ابراهیم. زندگی ابراهیم پر از شگفتیه. زندگی ابراهیم زندگی همه ماست. از بت شکستنش از تبر به دوش بت اعظم گذاشتنش از ورود به اتش و خروج از گلستانش از ساره از هاجر از شک کردن به رستاخیزش از قربانی کردن اسماعیل از رمی جمراتش از ساخت کعبه...
وای از پایان افتضاحش. وای از این کلیشه تکراری " زدن به اب"( اب نشونه ای از پاک شدن) . 
هامون تموم شد و ساعت 2بامداد شنبه است. من بیدارم و فکر میکنم به حمید هامون درونم . یاد کتاب فرنی و زویی سلینجر می افتم . همون کتابی که تو فیلم هم بش اشاره شد.( ولی اشاره ناقص . اشاره بد). 
رابطه فرنی و زویی اینجا شده بود رابطه حمید و علی اما چقدر ناقص چقدر ناپخته تر.
بعدا نوشت: دیروز و همه احساس نا امنیتی اش تموم و شد و امروز یه حجم عظیمی از روزمرگی و روتین های درس و دانشگاه پیش روعه. که انکار اونها هیچ چیزی را حل نمیکنه. پس پیش به سوی بی نهایت و فراتر از ان( دیالوگ باز لایتیتر تو toy story) 

اکسترمم های نسبی

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۸ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۱۴
  • ۱ نظر

یه جایی تو فصل هفتم و قسمت 11 سریال فرندز هست که فیبی یکی دیگه از دیالوگ های بی نظیرش را میگه :

No! No! No, if I don't have my principles, I don't have anything!

همینجا نگهش داشتم و 43 دقیقه داشتم درباره اش فک میکردم . همینه واقعا همینه ... همیشه و همیشه توی بدترین شرایط باید بین یک خوب نسبی و اصولت به اصولت پایبند باشی بعد از مرور همه ی اون موقعیت هایی که من در مواجهه با این دو راهی چیز دیگه ای را انتخاب کردم گذاشتم که بقیه اپیزود پخش بشه و بعد متوجه شدم. همه اون چیزی که باعث شد تا بتونم با عذاب وجدان دور زدن اصولم کنار بیام این بوده که همیشه ادم هایی بوده اند که مرا درک کرده اند و سرزنشم نکردند چرا که میدونستند خودم بدترین تنبیه ها را برای خودم در نظر میگیرم . فهمیدم که بیشتر حواسم جمع این افراد باشد :) 


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب