۶۵ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

در راستای خودشناسی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۴ بهمن ۹۶
  • ۰۰:۲۴
  • ۰ نظر


یه مود کاری تو من هست که اگه تو یه جمع بالای 5نفر قرار بگیرم فرکانس کاریم عوض میشه. یعنی مثلا اگه سرعت حرف زدنم تو یه جمع 4نفره 10کیلو هرتز باشه به محض اضافه شدن نفرات بعدی این فرکانس سوئیچ میشه رو 17.5مگاهرتز. حالا فرض کنید من با این مشکل نسبتا بزرگی که دارم تو موقعیت ارائه درس یا مسابقه قرار میگیرم اون موقع یا افرادی که نشستن پای ارائه خیلی از قسمت ها را متوجه نمیشن و سوال میپرسن و خب چون من سوال ها را هم با همون فرکانس جواب میدم بازم متوجه نمیشن و بیخیال میشن و یا تو مسابقه ای که بالای 5نفر درحال تماشای اون باشن من چون فرکانسم رفته بالا همه توپ هارا ناقص میزنم یا کوتاه میزنم و سپس مورد خشم مربی قرار میگیرم.

حالا پس از مطالعات رفتاری بسیار زیادی که رو خودم انجام دادم فهمیدم که این رفتار از عدم اعتماد به نفس کافی ،ناشی میشه. یعنی یه صدایی تو ذهن من میره پشت میکروفن قرار میگیره و هی مدام تکرار میکنه که: داری وقت ملت را هدر میدی،زود باش،زود باش، سریع موضوع را جمع کن.

خب مرحله بعد از دیباگ چیه؟ افرین. رفع باگ!

راهکار رفع باگ چیه؟ این یکم پیچیده و ناپخته است هنوز.

2تا راهکار دارم:

 1- انداختن خودم تو موقعیت های مختلف و جمعیت بالا و تلاش برای کم کردن فرکانس با راه حل های تجربی و با بهره پایین

2-نوشتن سناریو نجات! یعنی اماده کردن جواب برای nتا سوال با مفاهیمی همچون " اگه یه فیل با یه جنگنده F22 اومد تو و ازش پیاده شد و از من خواست در یه کمپوت را باز کنم باید چه ری اکشنی نشون بدم؟" 

و خب نتیجه: کمی بیشتر از هیچی!


از ماشین 1 و 2 همین هیسترزیسش یادگاری شد:)

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۸ بهمن ۹۶
  • ۲۲:۱۹
  • ۱ نظر
پست های شباهنگ (تورنادو سابق:)) را از توی ریدر نمیخونم و صاف میام تو وبلاگش و میخونم. علت خاصی هم نداره ولی دیدن این قسمت هایلایت شده ی قالبش را دوست دارم:)) این علاقه هم از ارادتی هست که به منحنی هیسترزیس دارم ؛ حتی اینم نمیدونم چرا!!

دلم برا مامانم میسوزه که چقدر سر بزرگ کردن من پیر شد:|

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۶ دی ۹۶
  • ۱۹:۵۱
  • ۱ نظر

اسکار خنده دارترین پروفایل لینکدین که خوندم تعلق میگیره به:

یکی از هم ورودی های کامپیوتری مون که دوست عزیز یه ترم ta برنامه نویسی c شد که درسی هست که ترم 1 صفری های گوگولی :) دارن و حالا با افتخار هرجا دستش رسیده این عنوان را ذکر کرده. حالا منظور از ta هم یه چیزی در حد تصحیح تکلیف و چندباری سر کارگاه رفتن و پیچوندن سوال های این صفری های گوگولی بوده:))

در هیمن راستا یاد یکی از بحث هامون با خواهرک افتادم که چقدر غم انگیزه که ادم میفهمه یه سری ادم هستن که خیلی کارهای غولی میکنن تو زندگی شون و کلی تجربه غول تر دارن و کلا زندگی هیجان انگیزی دارن و هیچ خبری و شرح تجربه ای ازشون هیچ جا نیست.( یادمه سال 91 اینا بود که سر فیسبوک با هم این بحثو کردیم. که چقدر تو فیسبوک هرچی که میاد به مرداب سطحی بودن میرسه از اینستاگرام نگم که 1000برابر سطحی تر از فیسبوکه:/)

حالا شده حکایت این پروفایل های لینکدین که همه از دم زمینه علاقه شون ریسرچه و رزومه هاشون پر از ta فلان درس و کار تو فلان lab عه. خنده ام میگیره:))) پس این بی سوادهایی که تو دانشکده میبینیم همشون منم :))) اینایی که تکلیف کپ میزنن همشون منم:))) همشون:))

بعد من دو هفته است میخوام رزومه بنویسم دستو دلم نمیره بنویسم دیپلم از فرزانگان. چون خب فرزانگان که مینویسم اون سمپاد کوفتی بعدشم باید بنویسم و بعد اگه اومد یارو سوال کرد شما دقیقا چه استعداد درخشانی در عنفوان کودکی داشتی که بردنت اونجا درس بخونی من باید بگم حلزون جمع میکردم بعد میذاشتمشون تو افتاب که بیان بیرون بعد ذره بین میگرفتم روشون که دوباره برگردن تو خونشون و بعدم با سنگ لهشون میکردم. ( همینقدر بچه سادیسمی بودم من :|)

جنوب فکه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶
  • ۱۳:۳۳
  • ۳ نظر

من ادم "جوگیری"ام. میدونی چی میگم سباستین؟ من با تمام تعاریف دیکشنری و دهخدا و فرهنگ معین از "جوگیر"جور در میام. البته اینجوری نبوده که من از اول اومده باشم "جوگیر بودن " را بررسی کرده باشم و بپذیرمش. نه. اینجوری بوده که اولش یه دونه لوبیا خیلی کوچیک و مظلوم بود و بعد جوانه زد بعد رشد کرد و نهال گوگولی مگولی شد و حالا اونقدی بزرگ شده که سایه انداخته رو یه مساحتی از "من". اینجوری نبوده که من بهش اب داده باشم و رسیدگی کرده باشم و برگ های زردشو چیده باشم. نه. اون از یکی از اب راه های زیرزمینی تغذیه کرده و به اینجا رسیده. به اینجا رسیده که من یه چیز چرتی درباره زهد و عرفان و گوشه نشینی میخونم و بعد دو روز فقط میشینم یه چادر میکشم سرم و ذکر میگم و بادوم و اب میخورم. اینکه بادوم میخورم دقیقا به خاطر اینکه "جوگیر"ام . برای اینکه یه جایی تو ذهنم مفهوم "ریاضت" گره خورده به "بادوم". برای همین که وقتی نفسم در نمیاد پا میشم میام این گوشه از گلستان شهدا میشینم و با خودم میگم من اگه تو جنگ بودم حتما از اون شهید های گمنام میشدم. حتما یه جایی خودم با دستای خودم پلاکمو دفن میکردم. مگه رسمش همین نیست؟ همین که 100 سال دیگه گمنام تر از همیشه باشی. همین که احتمالا الان تو یه سیاره ای 100 ها میلیون سال دورتر از اینجا (یه جایی عقب تر یا جلوتر تو زمان) هیچ تاثیری تو هیچ کجای جهان نداری. 

چرا اینجا انقدر ارامش داره؟ قطعه جاوید الاثر از گلستان شهدا. 

فرهاد صدری

فرزند منصور

22سالگی در جنوب فکه. 18بهمن61

اگه قراربود یه فُرم بِدن دستم و ازم نظر خواهی کنند که چجوری بمیرم من قطعا تیک "مفقودالاثر"بودن را میزدم .

با اون مقدمه ای که برات اول گفتم سباستین. هنوز قانع نشدی که من ادم "جوگیری"ام؟ 

که الان نشستم روبرو این قبر خالی و ذکر میگم و بادوم میخورم و به مفقود شدن تو فکه فکر میکنم. 

من یه چیزیم میشه و اینو خودم بهتر از هرکسی میدونم ولی خب همه ادما حق دارن که یه چیزی شون بشه.


جریان سیال ناارام ذهنی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۶ دی ۹۶
  • ۱۱:۳۰
  • ۱ نظر
موقع هایی که احساس امنیت نمیکنم به چیزهای خیلی کم اهمیت و چرتی پناه میبرم. مثل کل دیروز که احساس امنیت نمیکردم و به کتاب و فیلم پناه بردم. از 3تا امتحان پشت سر هم خسته بودم. از دو تا امتحان این هفته خسته بودم. از تکلیفی که فردا باید تحویل بدم خسته بودم. از پروژه ای که تحویلش اخر این هفته است خسته بودم. از میم و کاف و حرص خوردن هاشون خسته بودم. از خودم اما بیشتر از همه کلافه بودم. برا همین هیچ کاری نکردم. برا همین فقط nothing else matters از متالیکا پلی کردم و یه مجموعه داستان از سلینجر خوندم.برا همین اخر شب با اشتراک یک ماه رایگان فیلیمو نشستم و هامون دیدم. 
هامون پر از نقص بود پر از کلیشه بود پر از حرف های سطحی و نپرداخته بود. هامون میتونست انقدر کپی از هالیوود نباشه. هامون میتونست عمیق تر باشه. پخته تر باشه ولی خب مهرجویی یا نخواسته بود یا نتونسته بود .( که من با بخش نخواسته بود بیشتر موافقم). هامون منهای شکیبایی و انتظامی هیچی نبود. بقیه کاراکترها در نیومده بود. دیالوگ های بقیه پینگ پونگی نبود. کادر های خوبی نداشت و و و ...
حمید هامون اما درست و به جا بود. حمید هامون اشفته بود سرگردون بود برا همین هم حتی ریتم راه رفتنش اشفته بود برا همین پله ها را دو تا یکی میکرد برا هیمن برا هر چیزی سریعترین راه حلی که به ذهنش میرسید را انجام میداد. حمید هامون باور پذیر بود.
وای از علی وااای. که چقدر مهجور مونده بود شخصیت علی. ظلمی شده بود به شخصیت علی. 
وای از قصه ی ابراهیم. واااای از نیم بند پرداختن به ابراهیم. زندگی ابراهیم پر از شگفتیه. زندگی ابراهیم زندگی همه ماست. از بت شکستنش از تبر به دوش بت اعظم گذاشتنش از ورود به اتش و خروج از گلستانش از ساره از هاجر از شک کردن به رستاخیزش از قربانی کردن اسماعیل از رمی جمراتش از ساخت کعبه...
وای از پایان افتضاحش. وای از این کلیشه تکراری " زدن به اب"( اب نشونه ای از پاک شدن) . 
هامون تموم شد و ساعت 2بامداد شنبه است. من بیدارم و فکر میکنم به حمید هامون درونم . یاد کتاب فرنی و زویی سلینجر می افتم . همون کتابی که تو فیلم هم بش اشاره شد.( ولی اشاره ناقص . اشاره بد). 
رابطه فرنی و زویی اینجا شده بود رابطه حمید و علی اما چقدر ناقص چقدر ناپخته تر.
بعدا نوشت: دیروز و همه احساس نا امنیتی اش تموم و شد و امروز یه حجم عظیمی از روزمرگی و روتین های درس و دانشگاه پیش روعه. که انکار اونها هیچ چیزی را حل نمیکنه. پس پیش به سوی بی نهایت و فراتر از ان( دیالوگ باز لایتیتر تو toy story) 

اکسترمم های نسبی

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۸ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۱۴
  • ۱ نظر

یه جایی تو فصل هفتم و قسمت 11 سریال فرندز هست که فیبی یکی دیگه از دیالوگ های بی نظیرش را میگه :

No! No! No, if I don't have my principles, I don't have anything!

همینجا نگهش داشتم و 43 دقیقه داشتم درباره اش فک میکردم . همینه واقعا همینه ... همیشه و همیشه توی بدترین شرایط باید بین یک خوب نسبی و اصولت به اصولت پایبند باشی بعد از مرور همه ی اون موقعیت هایی که من در مواجهه با این دو راهی چیز دیگه ای را انتخاب کردم گذاشتم که بقیه اپیزود پخش بشه و بعد متوجه شدم. همه اون چیزی که باعث شد تا بتونم با عذاب وجدان دور زدن اصولم کنار بیام این بوده که همیشه ادم هایی بوده اند که مرا درک کرده اند و سرزنشم نکردند چرا که میدونستند خودم بدترین تنبیه ها را برای خودم در نظر میگیرم . فهمیدم که بیشتر حواسم جمع این افراد باشد :) 


مهره بیرون بازی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶
  • ۱۴:۰۰
  • ۰ نظر

شطرنج باز خوبی نیستم که علت هم دارد ولی در این مقال نمیگنجد ( یعنی بحث جداگانه ای است که حوصله تایپش را ندارم حتی الان که در بیکار ترین حالت ممکن نشسته ام منتظر مهندس صاد تا صحبتش با یک مهندس دیگر تمام شود که بعد بیاید بنشیند بقل یک مهندس دیگر و بعد به ما بگوید که این پروژه کوفتی که یکماهی میشود قرار است تعریف کند بالاخره چیست) شطرنج را اما برای تفریح فارغ از اینکه حریفم چه کسی باشد ; دوست دارم. نگاه کردن از بیرون به بازی و موقعیت های هریک از مهره ها , تصمیم گیری و عواقب تصمیم گیری ها, رفتار متفاوت هر یک از مهره ها (یکی از انتقادات جدی ام هم در همین راستاست که باید مهره های بیشتری با رفتار های متفاوت تری میداشت به جای رخ و اسب و فیل تکراری) لذت بخش است . همه اینها را گفته ام برای اینکه اول از همه بیکار نشسته ام تا مهندس صاد از دفتر مهندس نون بیرون بیاید و دوم انکه به این "نگاه کردن از بیرون بازی" برسم و یک منبر درباره اش بروم اما حالا که به اینجا رسیده حوصله ام نمیکشد که یک منبر دیگر هم برایتان در این باب بروم و لذا به چند جمله ای از دریای معرفتِ همایونی ما بسنده کنید که : اصولا زاویه دید ناظر تاثیر به سزایی در روند و عملکرد سیستم دارد مثلا همین شطرنج شما میتواند از منظر سرباز بنگرید یا از منظر شاه و یا از منظر یک دانای مطلق ِ خارج از بازی و هربار نتایج و استراتژی های متفاوتی را اتخاذ کنید( به گمانم نتایج را اتخاذ نمیکنند ولی در هرصورت فعل دیگری الان به ذهنم نمیرسد که بتوان به قرینه معنوی برای هر دو کلمه اورد) و یا مثلا در فیزیک اینکه بخواهیم سرعت یا شتاب یک المان را بیان کنیم اینکه از دید چه ناظری به سیستم نگاه میکنیم تومنی دو هزار توفیر دارد( اینکه چه شد که در یک بحثی چنین پرمغز و سیستماتیک من چنین اصطلاحی می اورم دلیلش را هنوز اندیشمندان کشف نکرده اند) خلاصه که شما از جانب این شیخ بپذیرید که "مهره بیرون بازی " بودن یک مکتب نگریستن است و بسیار بر آن توصیه میشود. و درهایی از حکمت در این شیوه نگریستن بر ادمی باز میشود چنان که اندر خوف بودن این مکتب شاگردانی داشته ام که گریبان ها دریده اند و راهی بیابان ها شده اند و همی از انان خبری نیست .

                          و من ا... توفیق

هشت و سی و چهاردقیقه مورخ سی و یکم تیرماه یک هزاروسیصدونودوشش خورشیدی

                          شیخ خورشید

پ.ن: فرصت انتشارش را در شرکت نیافتم :/

دست برآریم

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۶
  • ۱۶:۲۳
  • ۰ نظر
ما شبی دست براریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر اوریم و دوایش بکنیم

این هجم از نبودنت ازاردهنده است . حواست هست؟
حواسم جمع این حواس پرتی هاست . باید تمرکز کنم رو یه پیشرفت خالص . پیشرفتی که ناب باشه و خالص
اخلاص واژه عجیبیه.. عجیب

ازماست که برماست یا حتی دوغ

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۸:۲۰
  • ۰ نظر

به شخصه معتقدم دستاوردهای بشر به دو دسته تقسیم میشه قبل از اختراع ماست و بعد از اختراع ماست :)

و نیز معتقدم که بعد از ماست اختراع شگفت انگیز ناک دیگری نداشته است:)

تمرکز هم تمرکزها قدیم ...

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶
  • ۱۸:۳۰
  • ۰ نظر

یعنی حداکثر زمان تمرکزم به نیم ساعت تقلیل پیدا کرده ... بعد از نیم ساعت یهو ذهنم پرت میشه تو یه اتوبان شلوغ که از هر طرفیش یه ماشین داره میاد و من باید با کلی بدبختی این ذهنمو از وسط این اتوبان سالم رد کنم بیارمش یه طرف یقه شو بگیرم بچسبونمش به دیوار و بگم : خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم دفعه اخرت باشه انقدر احمقانه پرت میشی تو این اتوبان الانم راهتو بکش برو به همون دنیای واقعی بیرون و بچسب به کاری که انجام میدادی. رفت تو کله ات یا نه؟. بعد ذهنم یه خنده ی کج میکنه و میگه :باشه بابا . خودم از پسش برمیام. بعد راهشو میکشه و سوت زنان برمیگرده تو دنیای واقعی و اینجاست که من شاید 5دقیه از حرفای استاد یا 5دقیقه از دیالوگ های فیلم و یا 5خط از کتاب و جزوه را از دست دادم. و جالب اینجاست که نمیدونم این مکالمات فرسایشی بالاخره کی میخواد تموم شه.

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب