۶۵ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

تلاش برای رد شدن و نشدن

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۷ دی ۰۱
  • ۱۶:۳۰
  • ۰ نظر

1-
روزها میگذرن
اتفاقات جدید پیش میان

کم کم دیگه به بیشتر از دوساعت اینده و فردا و پس فردا فکر میکنی

کم کم روتین سابق را سعی میکنی پیدا کنی و تکرار کنی

همه چی زور میزنه که عادی به نظر برسه

اما

یه چیز خیلی کوچولو سر و کله اش پیدا میشه و همه اون عادی بودن را میریزه بهم و دوباره یادت میاد که نیست دوباره زیر هجوم جای خالیش خورد میشی، له میشی

یه چیز خیلی کوچولو و ساده مثل بوی چای مورد علاقه اش، مثل جایی که همیشه سوئیچ ماشین را میذاشت، مثل نقل قول هایی که بقیه ازش میکنند

به یه چیزهایی دیگه دستت نمیرسه و این عادی نیست و همه اون تلاش ها برای برگشتن به قبل را مسخره میکنه


2-
بزرگ شو مهسا، تو تنها ادمی نیستی که تو این دنیا باباش مرده. کنار بیا باهاش و تمومش کن

3- 
 از لطف بقیه ممنونم (از سرم هم زیاده) ولی از پیام های دلسوزی ادم های دور متنفرم اما خب که چی 

4-
برای بغض های ناگهانی مادرم، ناتوانم

5-
برای خیلی چیزها ناتوانم و گیر کردم و نمیدونم چجوری باید رد شد


2 آبان و بهشتی که درهاش باز و بسته شد

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۴ آبان ۰۱
  • ۱۰:۵۸
  • ۰ نظر

تا حالا ته جهنم وایسادی بعد یهو برای ۱۲ ساعت در بهشت برات باز بشه؟

تو بهشت قدم بزنی، نفس بکشی

بعد ۱۲ ساعت در بهشت بسته بشه و دوباره تو‌ جهنم باشی

۲ آبان برا من اینجوری بود

۱۲ ساعت فقط تو بهشت بودم 

بهشتی که ساعت نداشت، بدو بدو نداشت، نگرانی نداشت

جاری و زنده و بی دغدغه بود.

به خاطر من اومده بود، به خاطر من بی خوابی کشید، به خاطر من اومد و موند و بهشت ساخت
به خاطر من اون اتوبوس و هواپیما را سوار شد.

من اما اینجا دوباره وسط جهنم ام، دوباره دارم میدوام و به چیز دیگه ای اهمیت نمیدم.

هنوز نظر کمیسیون نهایی نیست و این یعنی هنوز تو لیست پیوند نیستیم
لاجیک تصمیم ها و این تاخیرها را نمیفهمم و این باعث میشه سخت تر کار کنم و تمرکز کنم
تا حالا با مدیری کار کردی که تصمیم هاش را نفهمی و فقط مجبور باشی کار کنی و دلیور کنی؟ من الان تو همون موقعیت ام.

از اینکه پیش هر دکتر و کلینینک و اسکن و کوفت و زهرمار رفتم و نقش مظلوم به خودم گرفتم و کولی بازی دراوردم و التماس کردم که نوبت بندازم جلو، داره  حالم بهم میخوره ولی آره التماس هم میکنم به خاطر بابا همه کاری میکنم.

نتیجه داوری این کنفرانسه اومده و تا اخر هفته باید اصلاحیه را بفرستم. ایمیل زدم به استادم شرایط را براش گفتم، ایمیل کنفرانس هم فوروارد کردم و درنهایت گفتم اگه وقت کنم اصلاحیه را میفرستم ضمن اینکه نمیدونم اصن تایم کنفرانس تهران باشم یا نه. زنگ زد و باهام  حرف زد و همدردی کرد من ولی بازم حالم بهم خورد که حتی پیش استادم هم باید شرایط را توضیح بدم.

نتیجه ارزیابی عملکرده اومده و فک کنم ریز را نتونم بگیرم. دو سه تا فیدبک اینولید هم اومده که واقعا کله ام را خراب کرده تو 1:1 امروز فک کنم بحث کنم راجع بهش شاید هم بیخیالش بشم.

نفسم درسته که بالا نمیومد ولی یادم میمونه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۷ مهر ۰۱
  • ۰۰:۱۷
  • ۰ نظر

1-
تهران رفته بودم که خبر بهتری بگیرم، امید داشتم که چیز تازه ای میشنوم و پاهام دوباره برای ادامه دادن قوی تر میشن ولی نشد. هردوتا دکتر ها نظرشون این بود که هرچه زودتر کارهای پرونده بابا را ردیف کنم و بابا به دارو عدم پاسخ دارن و این یعنی پیوند. روز اول که رفتم پیش دکتر ف، بعدش از فاطمی تا خونه را پشت تلفن با ش.ش گریه کردم. رسیدم خونه و گریه کردم. نفسم بالا نمیومد. نت قطع بود. زنگ زدم زهرا و گفتم. بهم ریخت. امیرعلی بهم پیام داد. زهرا شکسته، بد هم شکسته. دختر اون هم تو چه موقعیتی! بهش حق میدم. مدت زمان خیلی زیادی فشار روش بوده. تا صبح خیلی نتونستم بخوام به فواصل 2 یا 3 ساعت پا میشدم و گریه میکردم. کسی خونه نبود و خجالت نمیکشیدم. زار میزدم تا حدی که نفسم بالا نمیومد. 
فردا صبحش با بابا حرف زدم و بالاخره این خبر بد اومد. جسد علی بعد از 36 روز پیدا شد. دوباره گریه. رفتم و بالا آوردم. هیچ ایده ای از زمان و مکان نداشتم. تقریبا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. باید صبر میکردم تا دکتر بعدی را هم برم بعد برگردم برای مراسم اصفهان. علی فقط 20 سالش بود. شیرین بود. شیطون بود. دلم براش تنگ شده. برای مسخره بازی هاش. برای دختر عمه گفتن هاش.برای نمک و ها وشیطنت هاش.


2-

تو این شرایط خیلی با خودم کلنجار میرم که خودخواه نباشم. هیچ آینده ای جلو روم نمیبینم. فقط دارم دووم میارم. با این شرایط روحی زهرا همه چی را باید خودم هندل کنم. من راستش یه کم ترسیدم از اینکه نتونم از اینکه کم بیارم از اینکه گند بزنم ولی میدونی چیه؟ تو همین شرایط هم یه وقت هایی فقط میشینم زبان میخونم. میشینم استاد ها و زمینه های کاریشون را نگاه میکنم و به داک اضافه میکنم. میشینم با ش.ش فیلم میبینم و موزیک گوش میدم. میدونی چرا؟
چون من نمیذارم این آشغال برا زندگی من تصمیم بگیره! من نمیذارم که شرایطم برای من تصمیم بگیره!
اوکی با این شرایطی که پیش اومده باید قوی باشم و هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم ولی این وسط اجازه نمیدم هم که زور این شرایط آشغال به من برسه.

3-
شاید به ددلاین خیلی از دانشگاه ها نرسم ولی فدای سرم. 

4-
فاطمه میگفت: همه میان بهم تسلیت میگن. بگو دیگه بهم تسلیت نگن. بغلش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم میگم که دیگه هیشکی بهت تسلیت نگه. خیلی سحت بود. خیلی. به خدا که در توانم نبود و اشک ریختم.

5-
برای همه این روزهای سختی که فقط همه چی را میتونم به شایان بگم. ازش ممنونم. شرایطم یه جوری شده که درمورد جزئیات خیلی نمیتونم با کسی صجبت کنم ولی اون هست. همیشه هم هست. نمیدونم از کجا بلده که انقدر مهربون و خوب باشه ولی کاش منم یاد بگیرم ازش.

6-
هفته دیگه احتمالا بعد از هفتم علی میرم تهران. بعدش یه سر شیراز برای دیدن دکترهای شیراز و بعد از اون خدا میدونه

7-
ببین با بد کسی در افتادی :) و با بد کسی داری شوخی میکنی :) چون من تا تهش میرم. اولش میشینم گریه میکنم و نفسم می بره و پاهام شل میشه از این همه کاری که باید بکنم ولی فقط اولش اینجوریه تو دیدی که همیشه چجوری تا تهش میرم. اینم مثل  همون هاست. حالا تو بیا و بر زمان و مکان بد بیافزا من اونی نیستم که اهمیت میده.

بالاخره اینجا رئیس کیه

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱
  • ۱۷:۵۶
  • ۰ نظر

1- 
تهران بودم و همه چیز در ارامش و زیبایی مطلق. در حال سقوط به دنیایی که هیچی ازش نمیدونم و داشتم کشفش میکردم

2-

طوفان شد، موج راه انداختیم، زیبا بود و هیجان داشت و هیچ الارمی به صدا در نیومد

3-
همه چیز بهم ریخت. اومدم اصفهان. بابا بدتر شده بودن. تشخیص نداشتیم. تا عدم هوشیاری رفتند. دکتر گفت بریم شیراز برای پیوند کبد

نرفتیم. موندیم و کورتون را شروع کردند. بابا بهتر شده، تو ازمایش ها همه چیز داره میاد پایین. 15 کیلو تو این مدت وزن کم کزدند. روحیه مقاومت و بهبود ندارن. شب ها اومدم و تنها نشستم تو خونه و گریه کردم. تمومش کردم. نشستم و تا تهش فک کردم و بلند شدم. بلند شدم که این 6 تا 10 سال را بسازم و به بهترین شکل هم بسازم. 

4-

دلم برای ش.ش تنگ شده. خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش را بکنی

5-

هر طرف را نگاه میکنم کلی کار هست و وقت کمه. وقت خیلی کمه

6-

به 9 اکتبر نمیرسم. هرجور نگاه میکنم نمیرسم و هر طور شده باید تا 1 دسامبر نتایج  همه چی اومده باشه. نمیرسم ولی پا شدم که بدوام. شاید نرسم شاید دوباره یه چیز دیگه از پا درم بیاره. نمیدونیم ولی فعلا اینجا رئیس منم و باید ادامه بدم و بدستش بیارم

7-

سلامتی باشه برای همه

برای چرخ دنده ها

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱
  • ۱۹:۵۸
  • ۰ نظر

1-
از بحث جدی دارم طفره میرم من برای درافتادن با لشکر غم طفره میرم. من دارم کم میارم. وا دادم. نشستم تا یه چیزی بشه. هر لحظه انگار دارم انتظارش را میکشم. که چی. برای چی. چرا منتظر خراب شدن همه چی؟


2-

سر بحث و تعریف رابطه باهم زاویه داریم. یه بحث جدی احتمالا باید باهم بکنیم ولی هرچیزی که الان بین مون هست بی نهایت قشنگ و سازنده است. آدم بهتری داره از من میسازه و این تنها چیزی که برام اهمیت داره.


3-

هنوز مرکز تمام تصمیماتم خودمم. هنوز به اولین نفری که فکر میکنم خودمم. باید یه کم بیشتر بقیه را هم در نظر بگیرم.


4-

شنبه هفته پیش وقتی سردرد و سرگیچه ام خوب نشد پاشدم از شرکت رفتم دکتر، اونم سرم و امچول و قرص و اینا و وقتی تقریبا تموم بود که داشتم به ش.ش خبر میدادم که یه کم ناراحت شد که چرا زودتر بهش نگفتم. یه کم هنوز اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که مشکل را حل کنم. خیلی به ذهنم نمیاد به کسی خبر بدم برای حل مشکلم. 

5-
تمرکز ندارم و نمیتونم واضح تصویر روبرو را ببینم و وقتی ویژن و چشم انداز آینده را نتونم ببینم و تصور کنم نمیتونم خوب تو مسیر گام بردارم. این هفته باید تلاش کنم دوباره با قدم های کوچیک به سطح انرژی و تمرکز اردیبهشت برگردم.


6-

روتین ورزشی ام تقریبا نابود شده و دیگه نه یوگا میکنم نه منظم دو میرم و نه هیچ ورزش دیگه ای و همین واقعا بیشتر حالم را میگیره


7-

چرخ دنده ها از جا دررفتن و دیگه مثل ساعت همه چی روال نیست و هرچی زودتر همه چی را جا نندازمف سخت تر میشه.


8-

ش.ش هرروز دوست داشتنی تر میشه و هرروز بیشتر از دستش میخندم.

شیشه را پاک کن

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۴ خرداد ۰۱
  • ۲۲:۴۶
  • ۰ نظر

یه نکته خیلی جالبی که وجود داره و توی کار من اینو کشف کردم این قانونه که: هرجا بحث داره کش پیدا میکنه، کارهات داره کش پیدا میکنه، از سرعت پیشرفت راضی نیستی،... اولین کاری که میتونی بکنی و 80 درصد مواقع جواب میده خیلی ساده است!
تو باید یه دستمال دستت بگیری و سعی کنی شیشه جلو را پاک کنی تا واضح تر ببینی. لازمه که یه لحظه وایسی، برگردی به چندتا اصل ساده ای که برای قضایا داری، هدف را از شیشه پاک شده نگاه کنی تا یادت بیاد برای چی داری این راه را میری. اون موقع است که انگار یه نوری میوفته روی جزئیات همه چی و خیلی واضح میتونی تصمیم بگیری که چون دارم اینطرفی میرم و چون میخوام به این هدف برسم پس دیس این کارها را میدم، پس این جزئیات برام مهم نیست پس سعی میکنم وقتم را بذارم و کیفیت این چیزها را بالا ببرم. همه چی با پاک کردن شیشه شفاف تر میشه.

- داری تمرین مینویسی و میدونی که به ددلاین نمیرسی اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که تمرین و ددلاین و نمره بهونه است که تو اینارا یاد بگیری و لذت ببری، پس غرق کشف و یادگیری میشی و همه چی با یه سرعت باورنکردنی پیش میره

- زمان دفاع پایان نامه ات عقب افتاده، برنامه هات بهم گره خورده اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که خب من که کار خودمو کردم من لذت رسیرچ را چشیدم و من به ریزالت رسیدم حالا چه اهمیتی داره که کی دفاع کنم

- هربار یه مشکلی پیش میاد اولین راه حلی که به ذهنت میرسه اینه که از فلانی کمک بگیرم ولی شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که زندگی همینه، همین جزئیات و چالش های ساده که باید حلشون کنی پس یه نفس عمیق میکشی و سعی میکنی حلشون کنی و به طرز باوردنکردنی راه حل ها خودشون از در و دیوار ظاهر میشن

- توی کار به یه مشکل عجیب میخوری که هیچ ایده ای نداری چجوری حلش کنی، دلت میخواد فرار کنی ازش. ایگنورش کنی بری سراغ یه چیز دیگه اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که خب از پس بقیه چیزها براومدی بذار ببینیم این چجوری حل میشه و چه چیزی از توش میشه یادگرفت


یعنی میگم شیشه را پاک کردن باعث میشه، علیرغم اینکه میبینی ک میترسی از جاده ولی یادت بیوفته که منظره بعد از پیچ میتونه خیلی باحال باشه پس:
"اول از همه شیشه را پاک کن"

چرا باید تنگه ابوقریب را در سینما میدیدم؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸
  • ۲۲:۱۰
  • ۰ نظر

چون بعد از سکانس اخر باید می ایستادم و یک سر تشویق میکردم. نه برای بهرام توکلی و نه برای یک بار دیگر تماشای مفهوم نکبت بار جنگ، بلکه برای تجلی واژه مقاومت. باید می ایستادم و با چشم های اشکی ، دست میزدم برای همه آن هایی که در تنگه ترسیده بودند ولی ایستاده بودند و درست همان لحظه که بعد از سکانس اخر روی پرده مینویسد که " 5رروز بعد قطعنامه امضا شد و اخبار این ایستادگی در میان اخبار پذیرش قطعنامه گم شد." همان لحظه باید سرم را پایین می انداختم و این درس را به خودم یاد اوری میکردم که اخبار از تاریخ خیلی خیلی عقب تر است و تاریخ تقریبا چیزی حدود 0.00001 زندگی را ثبت میکند؛ پس پلاکت را دربیار با دستان خودت آن را دفن کن و منتظر هیچ آبرسانی نباش، این تنها وتنها نبرد توست.

قرصی چیزی برای درمانش نیست؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
  • ۲۳:۰۲
  • ۰ نظر

واریانس فکری بالا یعنی اینکه موزیک پلیرت را باز کنی، اپرای عروسکی دیدار شمس و مولانا اون قسمت که مغول ها حمله کردن به ایران را پلی کنی و بعد وقتی تموم شد با دست خودت بری cloudy now از بلک فیلد را پلی کنی.

شافل پلی نه هاااا با دست خودت از همایون شجریان بری استیون ویلسون. 

چای طنابی

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۹:۵۱
  • ۰ نظر

این tea bag های چایی هست؛ ما خانوادگی به اینا میگیم :(( چای طنابی)) !

یعنی میخوام بگم ما خانوداگی درمورد خیلی چیزها، یه جور دیگه فکر میکنیم و قضیه اونجا پیچیده میشه که شما بخوای یه مشکل خیلی خیلی پیش پا افتاده و عام را در خانواده مطرح کنی و خانوادگی براش راه حلی پیدا کنید؛ دقیقا در همین نقطه اوضاع خیلی پیچیده میشه.

یعنی شما ممکنه مشکلت یه چیزی تو مایه های " جابجا کردن یه میز" باشه ولی درنهایت 4 نفری به یه راه حلی تو مایه های" ایجاد اختلاف ارتفاع در سطح فعلی با سطح نهایی مورد نظر به دلیل ایجاد اختلاف سطوح انرژی پتانسیل متفاوت در دو سطح و در نظر گرفتن شتاب نهایی میز در رسیدن به نقطه نهایی " برسید.

سوال اینجاست که خب چرا؟


گروهبان احساساتی

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۰:۵۰
  • ۴ نظر

برک: بزرگ شو و گلوی هیچکس را نبر.


گروهبان احساساتی/ از مجموعه داستان های سالینجر، منتشر شده از نشر افق با نام «این ساندویچ مایونز ندارد»


میدونی، از جنگ حرف زدن آسون نیست. سالینجر اما همیشه عالی درباره جنگ حرف میزنه. اون نمی‌خواد از آدم‌هایی که مردن، اسطوره و ابرقهرمان بسازه، برعکس اون به تو میگه که: ما اونجا وسط اون همه بدبختی، ترسیده بودیم، خیلی هم ترسیده بودیم، ما بچه ننه‌هایی بودیم که دلمون نمی‌خواست اونجا باشیم، ما به سادگی کشته می‌شدیم و تو دلت نمی‌خواد که به سادگی کشته بشی.

و من با هر سطری که از سالینجر میخونم فقط و فقط به این فکر میکنم که چرا جنگ تموم نمیشه؟ چرا هرروز داره آمار پناهجو‌های سوری و فلسطینی بیشتر میشه؟ 

ما بچه ننه‌هایی هستیم که نمی‌خوایم پناهجو باشیم. ما فقط می‌خوایم آزادانه روی هر جای این زمین زندگی کنیم و هیچکس حق این را نداره که به یه نفر دیگه بگه که کجا زندگی کنه و کجا زندگی نکنه!




1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب