۷۱ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

سلام عزیزم من ادم خوبی نیستم. قهرمان نیستم. هیچ درخور زیبایی ات نیستم

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲
  • ۲۱:۰۸
  • ۲ نظر
دوشنبه شد یکسال که حضور فیزیکی پدرم را کنارم ندارم. 
یکشنبه اومدم پیش مامان و تا فردا صبح را پیش شون هستم. برای خودم اومدم. اومدم که تنها هیچ کدوم نباشیم این روزها را.
چند روز خیلی سختی بهم گذشت. تقریبا فکر کنم 2 بار از خونه بیرون رفتم، مابقی اوقات را یا داشتم کار میکردم یا با مامان و زهرا صحبت میکردیم و یا اپلیکیشن های کوفتی را پر میکردم.
سخت گذشت چون حس میکردم تو اپلای، تو کنار مادر و خواهرم بودن، تو کارم شکست خوردم.
امروز با ش.ش حرف زدیم و من فهمیدم تو اون بعد هم شکست خوردم.
تلفن را قطع کردم و 
گریستم...
برای ناکافی بودن و کامل نبودن خودم گریستم...
برای این همه کم بودن خودم گریستم...
برای این یکسال نبود فیزیک پدرم گریستم؟ اره
 برای نشنیدن نصیحت هاشون، حنده هاشون، شوخی هاشون

احساس تنهایی و ناکافی بودن زیادی میکنم
فکر میکنم تو هر جبهه ای که جنگیدم شکست خوردم
دیگه چیزی نمونده برام 

کیارستمی میگه عشق نتیجه سو تفاهمه

ناامیدم ؟ خیلی
نسبت به موثر بودن ناامیدم
نسبت به درست کردن و ساختن؟ ناامیدم

این شب ها و روزها میگذره؟
اره میگذره ولی تهش چی میمونه از من؟

بابا دلم براتون تنگ شده و نیستی که بگین درست میشه و توکل کن.
بابا دلم برا صداتون تنگ شده. این روزها نیستین و من گم شدم تو این همه نگرانی و دل مشغولی.

فریب ذهن: این قسمت زاویه خاص نور خورشید

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۶ شهریور ۰۲
  • ۲۲:۰۰
  • ۰ نظر

روزهایی که کمتر نوشتم نه که چیزی برای نوشتن نداشته باشد بلکه بیشتر اینگونه بود بیش از اندازه غرق در گذراندنش بودم. 
شمارا نمیدونم ولی اینجا "دنیا در حال گذران".

جالبه دیگه یه مدت که نیای بنویسی، دستت خشک میشه به نوشتن، دیگه تند تند کلمات را تایپ نمیکنی، بیتشر فکر مینی، بیشتر تعلل میکنی شاید که اون سرخوشی نوشتن درونت گم شده و هی سعی  میکنی دنبالش بگردی. لابد کلمات که از بین دستانت سرازیر میشوند یک هورمونی چیزی هم درون مغزت منتشر میشود که سرخوشی میدهد. نمیدانم این روزها همه چیز را وصل میکنند به منتشر شدن دوپامین و کورتیزول و بقیه هورمون ها.

اومدم بنویسم که حس آینده را زندگی کردن چه شکلیه.
 بعضی موقع ها با خودم فکر میکنم اگر در فلان جغرافیا با فلان درجه دما و فلان زاویه تابش نور قرار داشتم لبخند میزدم و لیوان قهوه ای را مینوشیدم و صدای چیلیک عکس از نسخه شاد و بی دغدغه ام فضا را خاتمه میداد و خورشید به خاطر من غروب میکرد و به زیبایی مردم و آسمان و برگ درختان نگاه میکردم و از خودم که میپرسم چرا همین الان خوشحال نیستی؟ چرا همین الان آسمان را نگاه نمیکنی؟ چرا همین الان لبخند نمیزنی و زیبایی را تماشا نمیکنی؟ هیچ پاسخی نداشتم که به خودم بدهم.

انسان موجود غریبی است یا بهتر بگویم نسخه ای که من انسان بودن را زیست کرده ام، عجیب و غریب است.
در ژورنال روزانه ام نوشتم که هر حسی را تصور کردی همین الان زندگیش کن و منتظر زوایه خاص نور خورشید نباش، بگذار ببینیم آینده چه شکلی است.

و بوووووم

آینده اونقدر هم خاص و باحال نبود، فریب ذهنم را توانسته بودم خلع سلاح کنم دیگر اون قدرت حسرت برانگیز را در من نداشت، من هر لحظه را شبیه رویا و خواب گذرانده بودم بی آنکه منتظر چیزی باشم هر حسی را میخواستم بعدا تجربه کنم در لحظه زندگی میکردم.

الان زندگی آینده کمتر حسرت برانگیز به نظر میرسد و بیشتر واقعیت شبیه رویا شده است و اما فریب ذهن حالا شکل دیگه ای به خودش گرفته که هنوز در مقابل آن بی دفاع هستم.

اولین صبح اکباتان

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۶ خرداد ۰۲
  • ۰۹:۲۶
  • ۰ نظر
اساب کشی به اکباتان تقریبا تموم شد.
امرور صبح اینجا با صدای گنجشک ها بیدار شدم و واقعا دوستش دارم.
دوره جدیدی داره شروع میشه. براش اماده ام؟ اسون خواهد بود؟
نه. قظعا که نه.

ش.ش باعث میشه حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم.
قصاوتم نمیکنه اگه تاریک و سرد و افسرده باشم.
با اون که هستم یادم میره چه شکست هایی خوردم.
با اون که هستم شجاع تر و کنجکاو تر و حریص تر به زندگی ام.

چون مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۶ خرداد ۰۲
  • ۱۳:۵۹
  • ۰ نظر

من ادم قدردانی نیستم

من ادم خوبی نیستم

این تقریبا یک ماه پر استرس و پیش بینی نشده گذشت

ولی ته دلم خوشه

ولی ته دلم پر از ارزوهای ریز و درشته

با همه وجودم دارم تلاش میکنم که یکی یکی برسم بهشون

و یکی یکی داره حل میشه

مشکلات دارن پیش میان ولی چیزی گره نمیشه

و اره هنوز هم شعر میخونم عزیزم:


دیده دریا کُنَم و صبر به صحرا فِکَنَم


وَاندر این کار دلِ خویش به دریا فِکَنَم


از دلِ تنگِ گنهکار برآرم آهی


کآتش اندر گُنَهِ آدم و حوا فکنم


مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست


می‌کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم


بِگُشا بندِ قَبا ای مَهِ خورشید کُلاه


تا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فکنم


خورده‌ام تیرِ فلک، باده بده تا سرمست


عُقده در بندِ کَمرتَرکشِ جوزا فکنم


جرعهٔ جام بر این تختِ روان افشانم


غُلغُلِ چنگ در این گنبدِ مینا فکنم


حافظا تکیه بر ایّام چو سهو است و خطا


من چرا عِشرتِ امروز به فردا فکنم

چون یه وقت هایی صدای خورد شدن استخون هام را میشنوم البته که دروغ میگم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲
  • ۲۳:۳۱
  • ۱ نظر

روزهای بد میان
روزهای بد ادامه پیدا میکنند
من دوباره توی ضعیف ترین حالت خودم قرار گرفتم.


از عزیز دلم دورم و دلم براش تنگ شده و ای کاش که تهران بودم

خودم انتظار دارم

عزیز دل انتظار داره


کارهای مالیاتی و کارهای خونه مونده و وسط هردو هستم

خودم انتظار دارم

مادر انتظار داره

خواهر انتظار داره

فامیل انتظار داره


کارهای شرکت و این ته اوکیعار مونده و هروز هم کار جدید اضافه میشه

خودم انتظار دارم

تیم لید انتظار داره

تیم انتظار داره

همکار انتظار داره


کمتر با دوستام حرف میزنم و ازشون خبر میگیرم و بهشون اهمیت میدم

خودم انتظار دارم

دوست انتظار داره


شب که میشه حس میکنم کلی کار بیخود انجام دادم و از هر طرف یکی داره دست و پام را میکشه و من همه زورم را دارم میزنم که قلبم هنوز هم تپش داشته باشه.

این روزها و این شب ها تموم میشن و دوباره غرق نور و خوشی میشیم. سیاهی میره.


بعدا نوشت:

ناراحتش کردم با چیزی که میدونم حساسه ولی واقعا عمدی نداشتم توش / ناراحتیش را دیدم و ناراحت شدم وگریه ام گرفت/ پا شدم و رفتم سر کارهای خودم/ خبر داد که گوشیش را زدن / پا شدم و شله زرد درست کردم/ حالا بوی زعفرون پیچیده توی خونه/ نمیتونم تلفن را بردارم و بهش زنگ بزنم/ نمیتونم بهش اس ام اش بدم که قربونت برم/ فعلا فقط دیسکورد هست.

از فاصله گریه تا شله زرد فکرهای تاریک اومدن و گذشتن و توشون غرق نشدم.

ناراحت نیستم، فقط دست خودم نیست خیلی

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱
  • ۰۱:۳۲
  • ۰ نظر

چیزی که این روزها دوستش ندارم، نوسان سریع بین خوشحالی و ناراحتیه. نوسان بین بدست آوردن و از دست دادن.

خداحافظی هایی که دوست شون ندارم، ازشون متنفرم ولی ادامه دارن.

زیاد میخوام؟ خودخواهم؟

آره میدونم. چون دوست ندارم کم بخوام.


این روزها وضعیت کارم نامشخص تر از همیشه است، اوضاع احوال روحیم هم به نظر چیز با ثباتی نمیاد.

از وسط های آسمون ، سقوط میکنم به هسته زمین و کنترلی روشون ندارم و این از همه چیز بدتره!

کم کم باید دوباره کنترل کنم این نوسانات را، که آسیب نزنم. به هیچکس آسیب نزنم و اول از همه به خودم.

تلاش برای رد شدن و نشدن

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۷ دی ۰۱
  • ۱۶:۳۰
  • ۰ نظر

1-
روزها میگذرن
اتفاقات جدید پیش میان

کم کم دیگه به بیشتر از دوساعت اینده و فردا و پس فردا فکر میکنی

کم کم روتین سابق را سعی میکنی پیدا کنی و تکرار کنی

همه چی زور میزنه که عادی به نظر برسه

اما

یه چیز خیلی کوچولو سر و کله اش پیدا میشه و همه اون عادی بودن را میریزه بهم و دوباره یادت میاد که نیست دوباره زیر هجوم جای خالیش خورد میشی، له میشی

یه چیز خیلی کوچولو و ساده مثل بوی چای مورد علاقه اش، مثل جایی که همیشه سوئیچ ماشین را میذاشت، مثل نقل قول هایی که بقیه ازش میکنند

به یه چیزهایی دیگه دستت نمیرسه و این عادی نیست و همه اون تلاش ها برای برگشتن به قبل را مسخره میکنه


2-
بزرگ شو مهسا، تو تنها ادمی نیستی که تو این دنیا باباش مرده. کنار بیا باهاش و تمومش کن

3- 
 از لطف بقیه ممنونم (از سرم هم زیاده) ولی از پیام های دلسوزی ادم های دور متنفرم اما خب که چی 

4-
برای بغض های ناگهانی مادرم، ناتوانم

5-
برای خیلی چیزها ناتوانم و گیر کردم و نمیدونم چجوری باید رد شد


2 آبان و بهشتی که درهاش باز و بسته شد

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۴ آبان ۰۱
  • ۱۰:۵۸
  • ۰ نظر

تا حالا ته جهنم وایسادی بعد یهو برای ۱۲ ساعت در بهشت برات باز بشه؟

تو بهشت قدم بزنی، نفس بکشی

بعد ۱۲ ساعت در بهشت بسته بشه و دوباره تو‌ جهنم باشی

۲ آبان برا من اینجوری بود

۱۲ ساعت فقط تو بهشت بودم 

بهشتی که ساعت نداشت، بدو بدو نداشت، نگرانی نداشت

جاری و زنده و بی دغدغه بود.

به خاطر من اومده بود، به خاطر من بی خوابی کشید، به خاطر من اومد و موند و بهشت ساخت
به خاطر من اون اتوبوس و هواپیما را سوار شد.

من اما اینجا دوباره وسط جهنم ام، دوباره دارم میدوام و به چیز دیگه ای اهمیت نمیدم.

هنوز نظر کمیسیون نهایی نیست و این یعنی هنوز تو لیست پیوند نیستیم
لاجیک تصمیم ها و این تاخیرها را نمیفهمم و این باعث میشه سخت تر کار کنم و تمرکز کنم
تا حالا با مدیری کار کردی که تصمیم هاش را نفهمی و فقط مجبور باشی کار کنی و دلیور کنی؟ من الان تو همون موقعیت ام.

از اینکه پیش هر دکتر و کلینینک و اسکن و کوفت و زهرمار رفتم و نقش مظلوم به خودم گرفتم و کولی بازی دراوردم و التماس کردم که نوبت بندازم جلو، داره  حالم بهم میخوره ولی آره التماس هم میکنم به خاطر بابا همه کاری میکنم.

نتیجه داوری این کنفرانسه اومده و تا اخر هفته باید اصلاحیه را بفرستم. ایمیل زدم به استادم شرایط را براش گفتم، ایمیل کنفرانس هم فوروارد کردم و درنهایت گفتم اگه وقت کنم اصلاحیه را میفرستم ضمن اینکه نمیدونم اصن تایم کنفرانس تهران باشم یا نه. زنگ زد و باهام  حرف زد و همدردی کرد من ولی بازم حالم بهم خورد که حتی پیش استادم هم باید شرایط را توضیح بدم.

نتیجه ارزیابی عملکرده اومده و فک کنم ریز را نتونم بگیرم. دو سه تا فیدبک اینولید هم اومده که واقعا کله ام را خراب کرده تو 1:1 امروز فک کنم بحث کنم راجع بهش شاید هم بیخیالش بشم.

نفسم درسته که بالا نمیومد ولی یادم میمونه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۷ مهر ۰۱
  • ۰۰:۱۷
  • ۰ نظر

1-
تهران رفته بودم که خبر بهتری بگیرم، امید داشتم که چیز تازه ای میشنوم و پاهام دوباره برای ادامه دادن قوی تر میشن ولی نشد. هردوتا دکتر ها نظرشون این بود که هرچه زودتر کارهای پرونده بابا را ردیف کنم و بابا به دارو عدم پاسخ دارن و این یعنی پیوند. روز اول که رفتم پیش دکتر ف، بعدش از فاطمی تا خونه را پشت تلفن با ش.ش گریه کردم. رسیدم خونه و گریه کردم. نفسم بالا نمیومد. نت قطع بود. زنگ زدم زهرا و گفتم. بهم ریخت. امیرعلی بهم پیام داد. زهرا شکسته، بد هم شکسته. دختر اون هم تو چه موقعیتی! بهش حق میدم. مدت زمان خیلی زیادی فشار روش بوده. تا صبح خیلی نتونستم بخوام به فواصل 2 یا 3 ساعت پا میشدم و گریه میکردم. کسی خونه نبود و خجالت نمیکشیدم. زار میزدم تا حدی که نفسم بالا نمیومد. 
فردا صبحش با بابا حرف زدم و بالاخره این خبر بد اومد. جسد علی بعد از 36 روز پیدا شد. دوباره گریه. رفتم و بالا آوردم. هیچ ایده ای از زمان و مکان نداشتم. تقریبا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. باید صبر میکردم تا دکتر بعدی را هم برم بعد برگردم برای مراسم اصفهان. علی فقط 20 سالش بود. شیرین بود. شیطون بود. دلم براش تنگ شده. برای مسخره بازی هاش. برای دختر عمه گفتن هاش.برای نمک و ها وشیطنت هاش.


2-

تو این شرایط خیلی با خودم کلنجار میرم که خودخواه نباشم. هیچ آینده ای جلو روم نمیبینم. فقط دارم دووم میارم. با این شرایط روحی زهرا همه چی را باید خودم هندل کنم. من راستش یه کم ترسیدم از اینکه نتونم از اینکه کم بیارم از اینکه گند بزنم ولی میدونی چیه؟ تو همین شرایط هم یه وقت هایی فقط میشینم زبان میخونم. میشینم استاد ها و زمینه های کاریشون را نگاه میکنم و به داک اضافه میکنم. میشینم با ش.ش فیلم میبینم و موزیک گوش میدم. میدونی چرا؟
چون من نمیذارم این آشغال برا زندگی من تصمیم بگیره! من نمیذارم که شرایطم برای من تصمیم بگیره!
اوکی با این شرایطی که پیش اومده باید قوی باشم و هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم ولی این وسط اجازه نمیدم هم که زور این شرایط آشغال به من برسه.

3-
شاید به ددلاین خیلی از دانشگاه ها نرسم ولی فدای سرم. 

4-
فاطمه میگفت: همه میان بهم تسلیت میگن. بگو دیگه بهم تسلیت نگن. بغلش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم میگم که دیگه هیشکی بهت تسلیت نگه. خیلی سحت بود. خیلی. به خدا که در توانم نبود و اشک ریختم.

5-
برای همه این روزهای سختی که فقط همه چی را میتونم به شایان بگم. ازش ممنونم. شرایطم یه جوری شده که درمورد جزئیات خیلی نمیتونم با کسی صجبت کنم ولی اون هست. همیشه هم هست. نمیدونم از کجا بلده که انقدر مهربون و خوب باشه ولی کاش منم یاد بگیرم ازش.

6-
هفته دیگه احتمالا بعد از هفتم علی میرم تهران. بعدش یه سر شیراز برای دیدن دکترهای شیراز و بعد از اون خدا میدونه

7-
ببین با بد کسی در افتادی :) و با بد کسی داری شوخی میکنی :) چون من تا تهش میرم. اولش میشینم گریه میکنم و نفسم می بره و پاهام شل میشه از این همه کاری که باید بکنم ولی فقط اولش اینجوریه تو دیدی که همیشه چجوری تا تهش میرم. اینم مثل  همون هاست. حالا تو بیا و بر زمان و مکان بد بیافزا من اونی نیستم که اهمیت میده.

بالاخره اینجا رئیس کیه

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱
  • ۱۷:۵۶
  • ۰ نظر

1- 
تهران بودم و همه چیز در ارامش و زیبایی مطلق. در حال سقوط به دنیایی که هیچی ازش نمیدونم و داشتم کشفش میکردم

2-

طوفان شد، موج راه انداختیم، زیبا بود و هیجان داشت و هیچ الارمی به صدا در نیومد

3-
همه چیز بهم ریخت. اومدم اصفهان. بابا بدتر شده بودن. تشخیص نداشتیم. تا عدم هوشیاری رفتند. دکتر گفت بریم شیراز برای پیوند کبد

نرفتیم. موندیم و کورتون را شروع کردند. بابا بهتر شده، تو ازمایش ها همه چیز داره میاد پایین. 15 کیلو تو این مدت وزن کم کزدند. روحیه مقاومت و بهبود ندارن. شب ها اومدم و تنها نشستم تو خونه و گریه کردم. تمومش کردم. نشستم و تا تهش فک کردم و بلند شدم. بلند شدم که این 6 تا 10 سال را بسازم و به بهترین شکل هم بسازم. 

4-

دلم برای ش.ش تنگ شده. خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش را بکنی

5-

هر طرف را نگاه میکنم کلی کار هست و وقت کمه. وقت خیلی کمه

6-

به 9 اکتبر نمیرسم. هرجور نگاه میکنم نمیرسم و هر طور شده باید تا 1 دسامبر نتایج  همه چی اومده باشه. نمیرسم ولی پا شدم که بدوام. شاید نرسم شاید دوباره یه چیز دیگه از پا درم بیاره. نمیدونیم ولی فعلا اینجا رئیس منم و باید ادامه بدم و بدستش بیارم

7-

سلامتی باشه برای همه

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب