۷۱ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

برای چرخ دنده ها

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱
  • ۱۹:۵۸
  • ۰ نظر

1-
از بحث جدی دارم طفره میرم من برای درافتادن با لشکر غم طفره میرم. من دارم کم میارم. وا دادم. نشستم تا یه چیزی بشه. هر لحظه انگار دارم انتظارش را میکشم. که چی. برای چی. چرا منتظر خراب شدن همه چی؟


2-

سر بحث و تعریف رابطه باهم زاویه داریم. یه بحث جدی احتمالا باید باهم بکنیم ولی هرچیزی که الان بین مون هست بی نهایت قشنگ و سازنده است. آدم بهتری داره از من میسازه و این تنها چیزی که برام اهمیت داره.


3-

هنوز مرکز تمام تصمیماتم خودمم. هنوز به اولین نفری که فکر میکنم خودمم. باید یه کم بیشتر بقیه را هم در نظر بگیرم.


4-

شنبه هفته پیش وقتی سردرد و سرگیچه ام خوب نشد پاشدم از شرکت رفتم دکتر، اونم سرم و امچول و قرص و اینا و وقتی تقریبا تموم بود که داشتم به ش.ش خبر میدادم که یه کم ناراحت شد که چرا زودتر بهش نگفتم. یه کم هنوز اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که مشکل را حل کنم. خیلی به ذهنم نمیاد به کسی خبر بدم برای حل مشکلم. 

5-
تمرکز ندارم و نمیتونم واضح تصویر روبرو را ببینم و وقتی ویژن و چشم انداز آینده را نتونم ببینم و تصور کنم نمیتونم خوب تو مسیر گام بردارم. این هفته باید تلاش کنم دوباره با قدم های کوچیک به سطح انرژی و تمرکز اردیبهشت برگردم.


6-

روتین ورزشی ام تقریبا نابود شده و دیگه نه یوگا میکنم نه منظم دو میرم و نه هیچ ورزش دیگه ای و همین واقعا بیشتر حالم را میگیره


7-

چرخ دنده ها از جا دررفتن و دیگه مثل ساعت همه چی روال نیست و هرچی زودتر همه چی را جا نندازمف سخت تر میشه.


8-

ش.ش هرروز دوست داشتنی تر میشه و هرروز بیشتر از دستش میخندم.

شیشه را پاک کن

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۴ خرداد ۰۱
  • ۲۲:۴۶
  • ۰ نظر

یه نکته خیلی جالبی که وجود داره و توی کار من اینو کشف کردم این قانونه که: هرجا بحث داره کش پیدا میکنه، کارهات داره کش پیدا میکنه، از سرعت پیشرفت راضی نیستی،... اولین کاری که میتونی بکنی و 80 درصد مواقع جواب میده خیلی ساده است!
تو باید یه دستمال دستت بگیری و سعی کنی شیشه جلو را پاک کنی تا واضح تر ببینی. لازمه که یه لحظه وایسی، برگردی به چندتا اصل ساده ای که برای قضایا داری، هدف را از شیشه پاک شده نگاه کنی تا یادت بیاد برای چی داری این راه را میری. اون موقع است که انگار یه نوری میوفته روی جزئیات همه چی و خیلی واضح میتونی تصمیم بگیری که چون دارم اینطرفی میرم و چون میخوام به این هدف برسم پس دیس این کارها را میدم، پس این جزئیات برام مهم نیست پس سعی میکنم وقتم را بذارم و کیفیت این چیزها را بالا ببرم. همه چی با پاک کردن شیشه شفاف تر میشه.

- داری تمرین مینویسی و میدونی که به ددلاین نمیرسی اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که تمرین و ددلاین و نمره بهونه است که تو اینارا یاد بگیری و لذت ببری، پس غرق کشف و یادگیری میشی و همه چی با یه سرعت باورنکردنی پیش میره

- زمان دفاع پایان نامه ات عقب افتاده، برنامه هات بهم گره خورده اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که خب من که کار خودمو کردم من لذت رسیرچ را چشیدم و من به ریزالت رسیدم حالا چه اهمیتی داره که کی دفاع کنم

- هربار یه مشکلی پیش میاد اولین راه حلی که به ذهنت میرسه اینه که از فلانی کمک بگیرم ولی شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که زندگی همینه، همین جزئیات و چالش های ساده که باید حلشون کنی پس یه نفس عمیق میکشی و سعی میکنی حلشون کنی و به طرز باوردنکردنی راه حل ها خودشون از در و دیوار ظاهر میشن

- توی کار به یه مشکل عجیب میخوری که هیچ ایده ای نداری چجوری حلش کنی، دلت میخواد فرار کنی ازش. ایگنورش کنی بری سراغ یه چیز دیگه اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که خب از پس بقیه چیزها براومدی بذار ببینیم این چجوری حل میشه و چه چیزی از توش میشه یادگرفت


یعنی میگم شیشه را پاک کردن باعث میشه، علیرغم اینکه میبینی ک میترسی از جاده ولی یادت بیوفته که منظره بعد از پیچ میتونه خیلی باحال باشه پس:
"اول از همه شیشه را پاک کن"

چرا باید تنگه ابوقریب را در سینما میدیدم؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸
  • ۲۲:۱۰
  • ۰ نظر

چون بعد از سکانس اخر باید می ایستادم و یک سر تشویق میکردم. نه برای بهرام توکلی و نه برای یک بار دیگر تماشای مفهوم نکبت بار جنگ، بلکه برای تجلی واژه مقاومت. باید می ایستادم و با چشم های اشکی ، دست میزدم برای همه آن هایی که در تنگه ترسیده بودند ولی ایستاده بودند و درست همان لحظه که بعد از سکانس اخر روی پرده مینویسد که " 5رروز بعد قطعنامه امضا شد و اخبار این ایستادگی در میان اخبار پذیرش قطعنامه گم شد." همان لحظه باید سرم را پایین می انداختم و این درس را به خودم یاد اوری میکردم که اخبار از تاریخ خیلی خیلی عقب تر است و تاریخ تقریبا چیزی حدود 0.00001 زندگی را ثبت میکند؛ پس پلاکت را دربیار با دستان خودت آن را دفن کن و منتظر هیچ آبرسانی نباش، این تنها وتنها نبرد توست.

قرصی چیزی برای درمانش نیست؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
  • ۲۳:۰۲
  • ۰ نظر

واریانس فکری بالا یعنی اینکه موزیک پلیرت را باز کنی، اپرای عروسکی دیدار شمس و مولانا اون قسمت که مغول ها حمله کردن به ایران را پلی کنی و بعد وقتی تموم شد با دست خودت بری cloudy now از بلک فیلد را پلی کنی.

شافل پلی نه هاااا با دست خودت از همایون شجریان بری استیون ویلسون. 

چای طنابی

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۹:۵۱
  • ۰ نظر

این tea bag های چایی هست؛ ما خانوادگی به اینا میگیم :(( چای طنابی)) !

یعنی میخوام بگم ما خانوداگی درمورد خیلی چیزها، یه جور دیگه فکر میکنیم و قضیه اونجا پیچیده میشه که شما بخوای یه مشکل خیلی خیلی پیش پا افتاده و عام را در خانواده مطرح کنی و خانوادگی براش راه حلی پیدا کنید؛ دقیقا در همین نقطه اوضاع خیلی پیچیده میشه.

یعنی شما ممکنه مشکلت یه چیزی تو مایه های " جابجا کردن یه میز" باشه ولی درنهایت 4 نفری به یه راه حلی تو مایه های" ایجاد اختلاف ارتفاع در سطح فعلی با سطح نهایی مورد نظر به دلیل ایجاد اختلاف سطوح انرژی پتانسیل متفاوت در دو سطح و در نظر گرفتن شتاب نهایی میز در رسیدن به نقطه نهایی " برسید.

سوال اینجاست که خب چرا؟


گروهبان احساساتی

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۰:۵۰
  • ۴ نظر

برک: بزرگ شو و گلوی هیچکس را نبر.


گروهبان احساساتی/ از مجموعه داستان های سالینجر، منتشر شده از نشر افق با نام «این ساندویچ مایونز ندارد»


میدونی، از جنگ حرف زدن آسون نیست. سالینجر اما همیشه عالی درباره جنگ حرف میزنه. اون نمی‌خواد از آدم‌هایی که مردن، اسطوره و ابرقهرمان بسازه، برعکس اون به تو میگه که: ما اونجا وسط اون همه بدبختی، ترسیده بودیم، خیلی هم ترسیده بودیم، ما بچه ننه‌هایی بودیم که دلمون نمی‌خواست اونجا باشیم، ما به سادگی کشته می‌شدیم و تو دلت نمی‌خواد که به سادگی کشته بشی.

و من با هر سطری که از سالینجر میخونم فقط و فقط به این فکر میکنم که چرا جنگ تموم نمیشه؟ چرا هرروز داره آمار پناهجو‌های سوری و فلسطینی بیشتر میشه؟ 

ما بچه ننه‌هایی هستیم که نمی‌خوایم پناهجو باشیم. ما فقط می‌خوایم آزادانه روی هر جای این زمین زندگی کنیم و هیچکس حق این را نداره که به یه نفر دیگه بگه که کجا زندگی کنه و کجا زندگی نکنه!




ایمان در ۴ پاراگراف

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸
  • ۰۰:۰۷
  • ۱ نظر

میدونی چه چیز ایمان برام قشنگه؟

اینکه تو میتونی هر لحظه از اون ترسی که ابراهیم برای قربانی کردن اسماعیل داشت، را حس کنی. 

به نظر من ترس و شک ستون ایمانه. تو نمیتونی بدون ستون، کاخ بسازی!


اینکه «انسان در اوج تمنا، نمیخواهد.» جادوییه.

اینکه حسین، زنده بودن را آلوده به پذیرش ظلم نمیخواد؛ همین برام شگفت انگیزه.


اینکه تمام قامت بایستی و بگی: ببینید قوانین من برای این بازی، قرار نیست به کسی آسیب برسونه، پس من اونجوری بازی میکنم که خودم میگم. دست از تحمیل قوانین خودتون به من بردارید. 

بازی من، قانون من.


تاس را یه نفر دیگه می‌ریزه ولی باور کن اگر یه بازیکن حرفه‌ای ببازه، هیچوقت نمیگه تاس بد اومد. اون می‌دونه که خوب بازی کردن هیچ ربطی به تاس نداره. 

و مگه همه چیز، چیزی جز یه بازی پیچیده است؟

و ترس چیزی نیست که به خاطرش خجالت بکشی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۸
  • ۲۰:۲۶
  • ۱ نظر

موضوع این نیست که تو نمی‌ترسی از اینکه زمین بخوری و هزار تیکه بشی و شکست بخوری، موضوع اینجاست که تو می‌ترسی خیلی هم می‌ترسی ولی بالاخره انجامش میدی؛ چون تو قوی‌تر از ترس‌هات هستی؛ چون تو خالق ترسی و اگرچه خالق بر مخلوق عشق می‌ورزد ولی خالق بر مخلوق برتری ذاتی دارد.

دونه هایی که تو انزوا کاشتی

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۶ اسفند ۹۷
  • ۱۴:۱۱
  • ۱ نظر

اوج لذتی که تجربه میکنم اینه که وقتی همه دارن نهال تازه جون گرفته باغچه‌ام را تشویق میکنند؛ من سمعک هر دوگوشم را درمیارم، جهان در سکوت فرو می‌ره و من زیر لب میگم تازه خبر ندارین که چه دونه هایی توی اون گلدون کنار دیوار کاشته‌ام. قصه همیشه همین بوده، همه فقط اون چیزی که هست را میبینند، کسی اون چیزی که قراره باشه را نمیبینه، فقط خودتی و ‌خودت که می‌دونه چه دونه‌هایی کاشته و قراره چه جنگلی رغم بزنه!

دست از طلب ندارم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۰۸:۳۴
  • ۰ نظر

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

سخنی دل انگیز و مهمل است به نظر میرسه که هیچوقت نمیشه تا نهایت و غایت توان خود، تلاش کرد. غریزه بقا در ما همیشه چیزی حدود5درصد انرژی را برای شرایط سخت‌تر ذخیره میکند تا بتوانیم جان به در ببریم؛ پس میتوان گفت که خودآگاه نمیتوان همه تلاش خود را صرف کاری کرد حتی اگر آن کار رسیدن به معشوق باشد. اما این شاید زیرکی و رندی ماست که همیشه از بخشش خودآگاه جان برای معشوق، قصه سرایی میکنیم تا توجه و ترحم او را جلب کنیم.

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب