۶۵ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

از برون سرگشته می نمایم و از درون به سکون سنگ

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۰ اسفند ۹۵
  • ۱۸:۳۰
  • ۰ نظر

ادم یه وقتایی فکر میکنه به خودش به دنیاش بعد نگاه میکنه (به قول جولیک مینگرد:))به دنیای بقیه و هی فک میکنه الکی . هی نگا میکنه هی فک میکنه هی نگا میکنه هی فک میکنه بعد یهویی پا میشه راه میره بعد سرعت میگیره بعد میدوه بعد با تمام وجودش فقط میدوه . یه قسمتی از فارست گامپ هست که برای چندین روز فارست فقط میدوه همونجوری. بعد یهو وایمیسه میخنده و میره خونه یه لیوان چایی میخوره و جبر خطی میخونه. 

الان اگه بخوایم این روند را مدل کنیم با این درصد پراکندگی به یه تابع درجه 10 میرسیم اما اگه از من بپرسی میگم این فقط یه خط ساده است و رابطه 100%خطیه . به قول دکتر الف. الف(استاد کنترل فرایند این ترم :) که over design یکی از بدترین چاله هایی که تو مهندسی نباید گرفتارش شد.



ازتفریحات سالم شیخ پرسیدند و وی از پاسخ میماند

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۹۵
  • ۰۰:۱۳
  • ۱ نظر

یکی از لذت بخش ترین تفریحات ِ سالم ِ تنهایی که دارم اینه که برم یه مرکز خرید مثل هایپر مارکت طبقه پایین ِ سیتی سنتر یه چرخ دستی بردارم بعد شروع کنم چیز میز گذاشتن تو چرخ و گهگاهی پیش این زوج های جوان که دارن بررسی میکنن که مثلا کدوم مارک ماکارونی بهتره بایستم و شروع کنم به اراجیف بافتن و یه چندتا اصطلاح تخصصی اشپزی هم میپرونم و سعی میکنم به مساوات از همه ی مارک ها تعریف کنم و بعد تو افق محو میشم . بعد کم کم شروع میکنم اون چیزایی که تو چرخ گذاشته بودم را میذارم سرجاش و بعد با 3تا دونه پتی بور از هایپر میام بیرون....

میخوام بگم یه همچین تفریحات سالمی دارم :) 

عکس از من/ پارکینگ سیتی سنتر


خیلی هم زود قانع میشه:))

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
  • ۱۸:۰۵
  • ۰ نظر

+ایا تعطیلات ژانویه است؟

-بلی

+ایا تقویم کشور شما تعطیلات ژانویه را تعطیل رسمی اعلام کرده است؟

-خیر

+پس چرا شما 24ساعت است که لم داده اید روی کاناپه و نشنال جئوگرافیک و تراول(travel) میبینید و فی الواقع شور قضیه را دراورده اید و هی 5دقیقه یکبار داد میزنید :"ماااااااماااااااااان من میخوابم برم ایسلند.... ماماااااااااان بیا باهم بریم تبت دیدن دالای لاما..... مامااااااان بلیت افریقا چنده؟ماماااااااااان داره گریلند نشووون میده... ماماااااان این جزیره هه اتش فشان فعال داره بیا بریم... مامااااان الان هوای چابهار عاااالیه بیا بریم.... ماماااااااان دلم سبزی میخواد بریم شمال یه جا که سبزی داشته باشه . چشم وا کنیم زیر پا دره سمت راست کلبه سمت چپ کوهه . دلم لک زده برا چای اتیشی. برا اون چای البالو ها که فقط بابا بلد درست کنه ." ؟؟

-من در تعطیلات ماقبل امتحان یکشنبه به سر میبرم و دقت کنید جزوه هم رو پامه :)))

+قانع شدم به لم دادن خود ادامه دهید :||

*از سری مکالمات من با وجدان آگاه و بیدار


از بیانات شیخ ما این است..

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵
  • ۲۰:۳۵
  • ۰ نظر

کمالی که رو به کمال نره ناقصه. حالا شما برو هی بچسب به این کمال نصفه و نیمه ات .. منم میگم ناقصه :)

#همین_که_من_میگم 

سخنی با آن خودِِ غریبه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵
  • ۲۰:۲۸
  • ۰ نظر

ادم یک وقت هایی مینشیند در دل و مغز خودش کنکاش میکند . هی حفر میکند چاه پشت چاه . هی میکند تا به چیزی برسد. میکاود و نمیابد. هی مینشیند جلوی اینه خنده ی زروکی تمرین میکند که تحویل جماعت دهد که برچسب " غمگین " و افسرده و این دری وری ها به ادم نچسبانند که من سخت از این صفت ها و قضاوت های بعدش متنفرم ینی به نظرم یک غمگین واقعی فقط غمگین است و حال و حوصله توضیح و توجیه و حرافی های دیگران را ندارد . برای همین مینشینم لبخند زورکی تمرین میکنم. اما آینه که امان نمیدهد هعی خودت را ورنداز میکنی ببینی این کیست جلوی رویت ایستاده و به تو لبخند میزند به قول فرهاد که " می‌بینم صورتمو تو آینه،با لبی خسته می‌پرسم از خودم :این غریبه کیه ؟ از من چی می‌خواد ؟اون به من یا من به اون خیره شدم ؟ "  بعد یکهو به خودت می آیی میبینی ساعتی گذشته و تو اما فقط یک لحظه است که غافل بوده ای. نگاهت خیره به آینه مانده است و زیر لب زمزمه میکنی:"آینه می‌گه: تو همونی که یه روزمی‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری! " بعد یک نگاه به تسبیح و قرآن روی میزت می اندازی ته دلت قرص میشود که یکی همیشه بوده که در اخرین لحظات پرت شدنت دستت را گرفته . یکی که در همه ی ناامیدی هایت پناه بردی به او . مصرع اخر این شعر فرهاد را دوست نداری و دلیلش هم اوست . بی صدا نمردی . هیچ وقت بی صدا در قلبت نمردی . ینی مثلا اینجوری بوده که همیشه او یک زنگ دستش گرفته راه به راه در قلبت به صدا می اندازتش . نه که اهنگ خاصی هم باشد ها نه. فقط میشنوی که هست و دلگرمش هستی . مثلا از آن صدا ها که بچه بودم قابلمه ها را ردیف میکردم جلویم و هی با قاشق دنگ دنگ بر ان میکوبیدم بی انکه اهنگ خاصی بزنم . از روی سرخوشی بود و از روی سرخوشی میشنوم صدای زنگش را...

پی نوشت به صاحب زنگ : دل به جا نیست ای به قربانت.... کمی ساز دل ما را کوک کن :)))

کجا میره خب؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
  • ۲۲:۰۶
  • ۰ نظر

وقتی یه روز در هفته از این سر دانشگاه میکوبی میری اون سر دانشگاه که غذای سلف بخوری ینی هنوز میخوای اصالت دانشجوییت را حفظ کنی . ینی هنوز سر شوقت میاره اون هیجان سیال در سلف . تنهایی میشینی تک تک نگاه میکنی به میز ها . موزیک تو گوشته و جان لنون داره imagine میخونه و تو تک تک بچه ها را از نظر میگذرونی . سال اولی ها کاملا مشخص ان . گهگاهی ta ها را میبینی و نگاهتو میدزدی.  همینجور که لنون داره میخونه " تصور کن همه مردم فقط برای امروز زندگی میکردن..." تو قاشق را میذاری رو سینی سلف و با خودت فکر میکنی که چرا هنوز سوالی که از ترم 1 داشتی بدون پاسخ مونده و تاحالا جرئت نکردی از مسئول سلف بپرسی. از ترم یک همیشه برام سوال بوده که ته دیگ برنج های سلف را به کی میدن؟ خیلی سوال مهمیه خب. تاحالا نه من ته دیگ داشتم نه دیدیم که بقیه داشته باشن و سوال اینجاس که خب به کی میدن ته دیگ ها را؟ عایا به رنک 1تا3 هر دانشکده هر ماه سهمیه ته دیگ تعلق میگیرد؟ که به خداوندی خدا اگر چنین بود وضع درس خواندن من اینگونه نبود و شاید به امید ته دیگ اندکی از این حجم از درس های نخوانده کاسته میشد... 

عکس از من / در راه سلف / مقابل دانشکده کشاورزی 

نیامد...

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۲۱:۲۵
  • ۰ نظر
سال هاست انقدر خواندیم از این بیت که از برشدیم.
ای اهل حرم میر علمدار نیامد

سقای حرم سید و سالار نیامد

علمدار نیامد علمدار نیامد...
وقتش نشده که بیایی؟ وقتش نشده این بار علم را بلند کنی که یک عالم قامت بلند کنند؟وقتش نشده که بیایی رسالت جدت را ادامه دهی؟ وقتش نشده این همه جنگ و زشتی نقطه پایانش را ببیند؟
تاسوعای چندسال دیگر را باید بخوانیم علمدار نیامد؟ تا کجا باید این انسانیت به لجن کشیده شود که علم را برداری و بخوانیم که آمد . که علمدار آمد . که به ابوالفضل قسم این قافله آب ندارد . نمیبینید جنگ از پی جنگ راه افتاده ... چه لجنزاری راه انداخته این انسان معاصر در سردرگمی مضحکش...

از بودن و ...

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۵ مهر ۹۵
  • ۱۹:۴۴
  • ۰ نظر

شکوه و شوکت دیرین ندارد احوال ما

  جلال و هیبت ما برد اشکال یار 

                                      م.دوغ

8:58_5/7/1395_سر کلاس ماشین 2 

عکس از من بیربط به متن و گرفته شده از خیابون امادگاه در اصفهان ... امادگاه پر از خاطره است پر از حرفه پر از خنده است اما یه دوسالی هست که فقط خاطره است 


خوردسازی از مقدمات کمال است

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵
  • ۲۰:۰۶
  • ۰ نظر

وقتی یه چیزی به نظر کامل میاد . بزن خوردش کن و بهترش را بساز به این میگن کمال گرایی نه این ادا و اصول هایی که شده لقلقه زبون همه... کسایی که شهامت خورد کردن ندارن هرگز نمیتونن کمال طلب باشن. اونا فقط یه مشت معمولی طلبن.


شاید یه روزی پیداش کنم شایدم نه ولی میدونی از جستجو کردن دست نمیکشم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵
  • ۲۰:۴۶
  • ۱ نظر

آدم های مختلف دیدگاه های متفاوتی دارند. اگه تو اصفهان زندگی کرده باشین متوجه میشین که عموم تفکر اینجا اینه که از یه راه مطمئن به یه جایگاه مطمئن برسی و دیگه از اون به بعد سعی کنی فقط قلمرو ات را تو اون جایگاه وسیع تر کنی . یه محافظه کاری پیشفرض تو اکثر مردم اصفهان دیده میشه. البته نمیگم ریسک پذیری پایینه . نه . ولی همیشه با سنجیدن همه جوانب ریسک میشه. ( تو پرانتز میگم که این چیزی که دارم میگم فقط برداشت منه و شاید اصلا در واقعیت اینجوری نباشه و اصلا هم قصدم نکوهش یا تایید این دیدگاه نیست و اصلا هم سعی ندارم یه نسخه بپیچم برا همه . اصلا میخوام یه چیز دیگه بگم)

خلاصه میخواستم بگم که به نسبت جمعیت کمتر به آدم هایی برخورد میکنین که به اصطلاح " از این شاخه به اون شاخه " پریده باشن. اما خب مگه کجای این فلسفه ی " از این شاخه به اون شاخه پریدن" اشتباهه؟ به نظرم اگه ما در انتهای هر شاخه بایستیم شایده بقیقه شاخه ها به نظرمون دور بیایند و اصلا گمان کنیم که شاید متعلق به درخت دیگه ای هست ولی هر چه به تنه درخت نزدیک میشیم میبینیم که این شاخه ها چه وحدتی باهم دارند. برای من ادبیات از سینما لاینفک به نظر میرسه . ریاضی از زیست شناسی همینطور . نمیشه جداشون کرد. گه گاهی از بیرون فیدبک میگیرم که " وقتتو تلف نکن و انقد از این شاخه به اون شاخه نپر" با خودم فک میکنم من که دارم راهمو میرم چی میگن اینا. میدونی سباستین من شاید هیچ برنامه مشخص و ثابتی برای 2سال آینده ام نداشته باشم اما میدونی یه چیزی را خوب میدونم . میدونم که باید تجربه کرد باید جستجوش کرد باید پیداش کرد *چیزی که تو را به وجد میاره و چشم هات برق میزنه وقتی انجامش دادی* راه سختیه چون هیچ gps را نمیتونی پیدا کنی که تورا به اونجا راهنمایی کنه. تو فقط یه سری نشونه های گنگ و نامفهوم گه گاهی تو راه پیدا میکنی که حتی بعضی هاش کد شده است و باید ساعت ها وقت بذاری و بخونی تا بفهمی و دیکد کنی ولی یه حسی درونت تو را راهبری میکنه . باید پیداش کنی * چیزی که میشه نقطه عطف* نقطه عطف میدونی یعنی چی سباستین؟ نقطه عطف یعنی جایی که تقعر تابع عوض میشه . ینی خیلی فرقشه قبل نقطه عطف و بعد نقطه عطف. 

عکس از من :)

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب