۳۵ مطلب با موضوع «ش.ش» ثبت شده است

در ستایش زیبایی

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۴ خرداد ۰۱
  • ۱۷:۰۴
  • ۰ نظر

بخشی از قلبم را احساس میکنم که قبلا نمیدونستم وجود داره، به تک تک جزئیات رفتاری و لحن صحبت کردنش دقیق میشم و به نظرم زیبا میرسه. نمیدونم تا کی ادامه پیدا میکنه. نمیدونم تا کجا پیش میریم. سلیقه مشترک موسیقی، سلیقه مشترک فیلم، سلیقه مشترک تک و مطالعه باعث شده که تقریبا از همه چی بتونیم باهم چرت و پرت بگیم و زیباست و بی نهایت زیباست. دارم سعی میکنم تا میتونم بهش آسیبی نزنم و اونم همینطور. هر دو میدونیم که نباید بهم آسیب بزنیم و فقط باید همدیگه را هل بدیم به جلو و این زیباست.
درسته که زیر بار هندل کردن جابجایی خونه و هم خونه ای رو مخ فعلی و کار و جاه طلبی و درس و پایان نامه دارم له میشم ولی خوشحالم و آسمون آبی کم رنگه.

اوضاع خوب نیست بچه ها ولی ما دووم میاریم ما میجنگیم و تو خون خودمون شهید میشیم ولی میجنگیم برای زندگی کردن. به همه تون باور دارم و دمتون فوق العاده گرمه.

26ام در مورد همه چی صادق بودیم

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱
  • ۰۰:۲۸
  • ۰ نظر
26 اردیبهشت روز قشنگی بود. 
این بچه واقعا باعث میشه روزها را پر نورتر ببینم، ازش معرفت و شعور و علم یاد میگیرم و تقریبا درمورد هر چیز نردی با شور و اشتیاق فراوان صحبت میکنیم. 
این پسر واقعا غیرقابل پیش بینیه توی موضوعاتی که مطرح میکنه. یه سرور دیسکورد داریم که از تقریبا همه چی روش حرف میزنیم و درمورد همه چی کانال و ترد داریم. اوضاع جالب داره پیش میره.
 لحظه را درمیابیم و پدر تفریح و وقت گذرونی را داریم درمیاریم.
مامان حالش خیلی خوبه
بابا خوشحاله
و زهرا ردیفه
اوضاع در یک ماکسیمم محلی افتاده و امیدوارم تا یه مدت خوبی بمونه.
این درسی که این ترم رفتم گرفتم واقعا باحاله و از کلاس و تمرین هاش لذت میبرم. استاد زنگ زد گفت تا اخر خرداد دفاع کن :) گفتم چشم ردیفه استاد فقط conclusion مونده که من بر ارواح سرگردان هاگوارتز خندیدم که فقط اون مونده. تقریبا نوشتن 3 فصلش مونده :)))) که امید به خدا هفته بعد را یه کم باید زیرآبی برم و مرخصی بگیرم که برسونم ولی خب حالا میرسه دیگه ایشالا.
فرداعصر قراره با این پسر دوباره بریم یه جایی از این شهر را کشف کنیم و چرت و پرت بگیم و بخندیم در حالی که هر دو داریم به رادیکال 157 قسمت تقسیم میشیم زیر بار کار و پایان نامه و جاه طلبی برای ترفیع :))

چون آفتاب نجیبی در راه است

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۱
  • ۱۹:۰۸
  • ۰ نظر

حرف زدن از موقعیتی که تو ضعف هستی واقعا مثل راه رفتن روی لبه دره میمونه، هیچ ایده ای نداری که کی ممکنه زیر پات خالی بشه، مثل سگ ترسیدی ولی ادامه میدی چون باید بگذری از لبه دره، چون اونور دره کلی منظره هست که میخوای یه دل سیر نگاهش کنی.
من اما آروم و با حوصله تر رد شدم، هنوز هم دارم رد میشم هنوز هم منتظرم که زیر پام خالی بشه ولی قسمت سختش را تا حدودی رد کردم.


از 1ام اردیبهشت تا 8 ام اردیبهشت مثل جهنم گذشت. هرورز دکتر و آزمایش و بحث و کار. همه چی با سرعت دیوانه واری به سمت بدتر بودن پیش میرفت. 

الان شرایط پایداره و ای کاش بمونه.

چهارشنبه هفته پیش یه داون تایم سراسری داشتیم و من هیچ ایده ای نداشتم باید چیکار کنم و هی همه جا منشن میشدم. هندلش کردیم. آنبوردینگ بسیار زیبایی شد برام. همون شب یه چیزی اتفاق افتاد با ش.ش یه سرور دیسکورد زدیم و تو همون گیر و دار داون تایم داشتیم در مورد همه چی تو چنل ها و ترد های مختلف دیسکورد چت میکردیم. شب عجیبی بود. من هنوز مستقیم پیشنهاد نداده بودم ولی حدس میزنم اون پلی لیست اسپاتیفای که میدونستم فالو میکنه، 3 تا اهنگی که گذاشته بودم را شنیده بود. بعد از اینکه پلی لیست را دیده بود، 3 تا آهنگ روش اد کرده بودم که لیریکس بوج بوجی و احساسی داشت. خلاصه که بامداد 8 اردیبهشت عجیب گذشت.


در عرض این 15 روزی که حال مامان بد شد و اومدم اصفهان، 2.5 کیلو لاغر شدم. روتین خواب تقریبا ندارم و هفته اول هر غذایی میخوردم بالا میاوردم. سخت گذشت ولی گذشت.

مامان بهترن

توی تیم نقش پررنگ و خوبی دارم

با ش.ش تقریبا درمورد همه چی حرف میزنیم وخوش میگذره

خورشید داره از زیر ابر بیرون میاد و من به روزهای روشن امیدوارم 

get your shi.t together

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱
  • ۱۰:۵۰
  • ۱ نظر

من میگم واقعا همه چی به تف بنده! همه چی!


صبح سه شنبه پاشدم و داشتیم پلن سفر را هندل میکردیم در عرض یک تلفن، پوشیدم رفتم شرکت، بلیت گرفتم و اومدم اصفهان چون مامان بیمارستان بود. من واقعا نمیدونم اگه زهرا نبود من چقدر میتونستم درست هندل کنم، زهرا فوق العاده است. نمیدونم چرا انقدر کم بهش میگم که فوق العاده است باید خیلی خیلی بیشتر بهش بگم. مامان حالشون بهتره الان، ولی همه میدونیم که قراره زیادتر با این موقعیت ها روبرو بشیم و من باید یه کم بیشتر هندل کردن این موقعیت ها را یاد بگیرم. اره بچه ها ما وارد بزرگسالی شدیم جایی که باید خودتو جمع کنی و به بقیه اهمیت بدی.

با این پسر یه سری گفت و گو های عجیب داریم. واقعا مغز دوست داشتنی داره و خیلی روحیه ساپورتیو و منطقی داره و یه کم هم خجالتیه :)

فازش را زیاد میگیرم

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۹ فروردين ۰۱
  • ۱۶:۱۱
  • ۰ نظر

1-

از این پسره ش.ش خوشم میاد به قول این بچه تو مهمونی، باش حال میکنم. یه حس امن و مطمئنی بهم میده، با سرعت بی نهایت میتونم پیشش چرت و پرت بگم و اون قضاوتم نکنه، از کشف کردنش خوشم میاد از اینکه هرچیزی میشه یه بهونه ای پیدا میکنم و میرم باهاش حرف میزنم، حس خوبی دارم. نمیدونم حس متقابلی هست یا نه ولی اونم ایگنور نمیکنه و چرت و پرت را ادامه میده :) تو نوت گوشیم یه متن براش نوشتم و شاید همین روزها ازش بپرسم که آیا حس متقابلی داره یا فقط یه دوستی معمولیه ( ریسکش بالاست، هیجان داره ولی یادگرفتم که با احساساتم و آدم ها صادق و رک باشم، کمتر انرژی میگیره و پرفورمنس بالاتری داره تو این روزها که همه سرمون شلوغه کمتر وقت و انرژی هم دیگه را تلف کنیم.)

2-

زهرا و امیر علی ( خواهرم و شوهر خواهرم) فوق العاده ان. یه تیم عالی. اونا کار میکنن ( کار واقعی که به جامعه کمک میکنه)، خونه و زندگی مشترک را هندل میکنن، به خانواده هاشون اهمیت میدن ( با تمام قوانین و پالیسی هایی که برای خودشون دارن) به سلامت خانواده هاشون اهمیت میدن، جزئیات ریز زندگی آدم های اطراف شون را میدونن و نسبت به اونها واکنش نشون میدن. زهرا حواسش خیلی به مامان و بابا هست. بهش افتخار میکنم. بیستر از خودم دوستش دارم.


3-

زهرا برا مامان 7 اردیبهشت نوبت دکتر گرفته و من هربار میخوام زنگ بزنم مامان اینا بغضم میگیره و کلی با خودم کلنجار میرم تا نقاب خوشحالی بزنم و باهاشون صحبت کنم و بهشون انرژی مثبت بدم و بگم همه چی خوبه در صورتی که دارم له میشم زیر خروارها کار و درس و پروژه و هیچ ایده ای ندارم دارم با زندگیم چیکار میکنم.


4-

البته اشکالی هم نداره که نمیدونم دارم چیکار میکنم با زندگیم بذار ببینیم چی میشه. بذار دوباره بدو ام و نفسم به شماره بیوفته و ضربان قلبم را حس کنم، گردش دیوانه وار خون را تو مغزم و پاهام حس کم، هیجان آدرنالین را دوباره حس کنم.


5-

یه جوری شده که انگار از تجربه کردن های متوالی شرایط دیوانه وار بیشتر خوشم میاد و بیشتر تکرارش میکنم. بد که نیست؟ نه؟ 
چون:

 "ما چیزی برای ازدست دادن نداریم مگر طرز فکرمون"

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب