۳۵ مطلب با موضوع «ش.ش» ثبت شده است

شیراز و پیوند و تنهایی

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۴ مهر ۰۱
  • ۱۶:۰۸
  • ۱ نظر

اینارا دارم تو نوت گوشی می‌نویسم

شنبه

ساعت ۱ شبه، با یه سمند مامان و بابا را دارم میبرم شیراز

فردا صبح میرسیم، میریم اقامتگاه ، از اونجا میرم بیمارستان برای تشکیل پرونده

ظهر با دکتر ن. الف وقت ویزیت داریم تا ۱۲ باید خودمو برسونم به دکتر

تا همین امشب ۳ بار بلیط عوض کردم و پلن عوض کردم و در لحظه تصمیم گرفتم 

تصمیم ها را جابجا کردم تا به بهینه ترین حالت برسم

اما اصن بهینه ترین حالت چیه؟

تازه اول مسیریم

میدونی من دیگه رفتم تو دلش

الان وسط میدون جنگم

پای سمت چپم به صورت عصبی درد میکنه، از کشاله ران تا نوک پام یه احساس گرفتگی و کوفتگی دارم، عصبیه

من ولی الان وسط میدون جنگم

اوه دختر اولویت بندی

چه چیز مهمیه تو زندگی

اینکه در لحظه چی اولویت داره یا نداره

چی به بقای تو کمک می‌کنه و چی فقط یه چیز اضافه است



یکشنبه صبح

اولین چیز عجیبی که از شیراز به نظرم اومد، نیمکت های پشت به خیابون انگار که قهری به حرکت

اینجا تو بیمارستان قدیمی های این پروسه که اسم می‌نویسن و نوبت را رعایت می‌کنند و یه رسوم نا نوشته ای را به جدیدتر ها یاد میدن



دوشنبه صبح

اولویت بندی. اسنشال


سه شنبه شب

همه چیز داشت روال می‌رفت جلو، همه چی خودش انجام میشد

متمرکز بودم و پر انرژی

قدم به قدم انجام دادم و رفتم جلو

سه شنبه صبح کمیسیون بودیم و هیئت ۱۲ نفره از جراح ها

ته کمیسیون، بابا رفت بیرون و منو صدا زد یه دکتر و گفت مشکوکیم به تومور

رفتم پیش دکترش و گفت بعد از عمل چهارشنبه اگه مثبت باشه سرطانه و از لیست پیوند درمیاد

و اگه منفی باشه می‌ره لیست پیوند

پاهام شل شد

مغزم پاشید

هیچی دیگه نمی‌فهمیدم

گرفتگی پای چپم بیشتر شد دیگه کاملا بی حس شده بود

فقط گفتم میرم دنبال روند کارها و پرونده

بعد از دکترش تو خیابون های شیراز راه میرفتم و گریه میکردم

رفتم یه پارکی نشستم و های های گریه کردم


چهارشنبه صبح

تو شرایطی قرار میگیری که بدترین گزینه ها و ترس هات که داشتی میشن بهترین گزینه هات

ورست کیس همیشه می‌تونه خیلی چیزهای بدتری باشه


پنجشنبه صبح

دلم براش تنگ شده، اگه اینجا بود بغلش دراز می‌کشیدم و نمی‌ذاشتم تکون بخوره. برای اینکه تو بغلش باشم و شروع کنه حرف زدن و ارتعاش صداش را از روی سینه اش بشنوم دلم تنگ شده

برای استخون فک پایینش دلم تنگ شده

اینجا فعلا آرامش نسبی برقراره، تو یه خونه حیاط دار تو صدرا هستیم و فعلا تا عمل بابا جابجا نمیکنم اما دنبال جای جدید هستم

من هنوز زیر بار همه این مسئولیت ها نشکستم، خم شده ام اما نشکستم.

دیروز بالاخره به زبون آورده ام که دیس اپلای را دادم. من هر اتفاقی بیوفته نمیتونم امسال خانواده ام را تنها بذارم و برم.

فعلا خداحافظ دکترا



(این پست فعلا انتها ندارد، شاید بعضی قسمت های آن تکمیل شود و حذف شود و اضافه شود...)


نفسم درسته که بالا نمیومد ولی یادم میمونه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۷ مهر ۰۱
  • ۰۰:۱۷
  • ۰ نظر

1-
تهران رفته بودم که خبر بهتری بگیرم، امید داشتم که چیز تازه ای میشنوم و پاهام دوباره برای ادامه دادن قوی تر میشن ولی نشد. هردوتا دکتر ها نظرشون این بود که هرچه زودتر کارهای پرونده بابا را ردیف کنم و بابا به دارو عدم پاسخ دارن و این یعنی پیوند. روز اول که رفتم پیش دکتر ف، بعدش از فاطمی تا خونه را پشت تلفن با ش.ش گریه کردم. رسیدم خونه و گریه کردم. نفسم بالا نمیومد. نت قطع بود. زنگ زدم زهرا و گفتم. بهم ریخت. امیرعلی بهم پیام داد. زهرا شکسته، بد هم شکسته. دختر اون هم تو چه موقعیتی! بهش حق میدم. مدت زمان خیلی زیادی فشار روش بوده. تا صبح خیلی نتونستم بخوام به فواصل 2 یا 3 ساعت پا میشدم و گریه میکردم. کسی خونه نبود و خجالت نمیکشیدم. زار میزدم تا حدی که نفسم بالا نمیومد. 
فردا صبحش با بابا حرف زدم و بالاخره این خبر بد اومد. جسد علی بعد از 36 روز پیدا شد. دوباره گریه. رفتم و بالا آوردم. هیچ ایده ای از زمان و مکان نداشتم. تقریبا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. باید صبر میکردم تا دکتر بعدی را هم برم بعد برگردم برای مراسم اصفهان. علی فقط 20 سالش بود. شیرین بود. شیطون بود. دلم براش تنگ شده. برای مسخره بازی هاش. برای دختر عمه گفتن هاش.برای نمک و ها وشیطنت هاش.


2-

تو این شرایط خیلی با خودم کلنجار میرم که خودخواه نباشم. هیچ آینده ای جلو روم نمیبینم. فقط دارم دووم میارم. با این شرایط روحی زهرا همه چی را باید خودم هندل کنم. من راستش یه کم ترسیدم از اینکه نتونم از اینکه کم بیارم از اینکه گند بزنم ولی میدونی چیه؟ تو همین شرایط هم یه وقت هایی فقط میشینم زبان میخونم. میشینم استاد ها و زمینه های کاریشون را نگاه میکنم و به داک اضافه میکنم. میشینم با ش.ش فیلم میبینم و موزیک گوش میدم. میدونی چرا؟
چون من نمیذارم این آشغال برا زندگی من تصمیم بگیره! من نمیذارم که شرایطم برای من تصمیم بگیره!
اوکی با این شرایطی که پیش اومده باید قوی باشم و هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم ولی این وسط اجازه نمیدم هم که زور این شرایط آشغال به من برسه.

3-
شاید به ددلاین خیلی از دانشگاه ها نرسم ولی فدای سرم. 

4-
فاطمه میگفت: همه میان بهم تسلیت میگن. بگو دیگه بهم تسلیت نگن. بغلش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم میگم که دیگه هیشکی بهت تسلیت نگه. خیلی سحت بود. خیلی. به خدا که در توانم نبود و اشک ریختم.

5-
برای همه این روزهای سختی که فقط همه چی را میتونم به شایان بگم. ازش ممنونم. شرایطم یه جوری شده که درمورد جزئیات خیلی نمیتونم با کسی صجبت کنم ولی اون هست. همیشه هم هست. نمیدونم از کجا بلده که انقدر مهربون و خوب باشه ولی کاش منم یاد بگیرم ازش.

6-
هفته دیگه احتمالا بعد از هفتم علی میرم تهران. بعدش یه سر شیراز برای دیدن دکترهای شیراز و بعد از اون خدا میدونه

7-
ببین با بد کسی در افتادی :) و با بد کسی داری شوخی میکنی :) چون من تا تهش میرم. اولش میشینم گریه میکنم و نفسم می بره و پاهام شل میشه از این همه کاری که باید بکنم ولی فقط اولش اینجوریه تو دیدی که همیشه چجوری تا تهش میرم. اینم مثل  همون هاست. حالا تو بیا و بر زمان و مکان بد بیافزا من اونی نیستم که اهمیت میده.

دستم خالیه. کارت خوب ندارم

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
  • ۰۱:۰۶
  • ۰ نظر

تمام این مدت را اصفهان بودم. موندنم تاثیری نداشت ولی خواستم که باشم. ریموت کار کردم و زیاد کار کردم و اذیت شدم ک فدای سرم.
تمام این مدت گذشت و دلم هروز تنگ تر میشه برای گرفتن دست هاش. 

داشتم از خاکستر بلند میشدم. داشتم دوباره برمیگشتم. پلن سفر  بندر ترکمن را  نهایی کرده بودم. قرار بود حتی اگه سنگ هم از اسمون بیاد بریم و مثل اینکه داره سنگ از اسمون میاد.


تا حالا خبر مرگ نداده بودم  و حالا شد اولین بار. خبر گم شدن و پیدا نشدن. 

خدای من این دیگه چه مصیبتی بود که اومد.


وضعیت ازمایش های بابا دوباره خوب نیست. دکتر فعلا در دسترس نیست و باز منم. باز منم که موندم که چیکار کنم.

بابا شکسته

شوق زندگی ندارن


الان 25 روزه که مامان هم دیگه با گریه میخوابه.


راستش یه کم سخته باور داشته باشی که روزهای بهتری هم میاد ولی میگم یعنی کار دیگه ای هم از دستت برنمیاد.


ش.ش را نمیدونم چطوری باید ازش تشکر کنم که انقدر خوب و مهربون و ساپورتیوه. هربار که باهاش حرف میزنم پاهام دوباره نیرو میگیره که بلند بشم و بجنگم که وا ندم.


غم هست و مصیبت. کاری از دستم نمیاد.

نوبت یه دکتر دیگه گرفتم که تهران خودم  پرونده بابا را ببرم پیشش شاید که چیز دیگه ای بگه.


بالاخره اینجا رئیس کیه

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱
  • ۱۷:۵۶
  • ۰ نظر

1- 
تهران بودم و همه چیز در ارامش و زیبایی مطلق. در حال سقوط به دنیایی که هیچی ازش نمیدونم و داشتم کشفش میکردم

2-

طوفان شد، موج راه انداختیم، زیبا بود و هیجان داشت و هیچ الارمی به صدا در نیومد

3-
همه چیز بهم ریخت. اومدم اصفهان. بابا بدتر شده بودن. تشخیص نداشتیم. تا عدم هوشیاری رفتند. دکتر گفت بریم شیراز برای پیوند کبد

نرفتیم. موندیم و کورتون را شروع کردند. بابا بهتر شده، تو ازمایش ها همه چیز داره میاد پایین. 15 کیلو تو این مدت وزن کم کزدند. روحیه مقاومت و بهبود ندارن. شب ها اومدم و تنها نشستم تو خونه و گریه کردم. تمومش کردم. نشستم و تا تهش فک کردم و بلند شدم. بلند شدم که این 6 تا 10 سال را بسازم و به بهترین شکل هم بسازم. 

4-

دلم برای ش.ش تنگ شده. خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش را بکنی

5-

هر طرف را نگاه میکنم کلی کار هست و وقت کمه. وقت خیلی کمه

6-

به 9 اکتبر نمیرسم. هرجور نگاه میکنم نمیرسم و هر طور شده باید تا 1 دسامبر نتایج  همه چی اومده باشه. نمیرسم ولی پا شدم که بدوام. شاید نرسم شاید دوباره یه چیز دیگه از پا درم بیاره. نمیدونیم ولی فعلا اینجا رئیس منم و باید ادامه بدم و بدستش بیارم

7-

سلامتی باشه برای همه

مهسا و بازگشت به جنگ

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۰۹
  • ۰ نظر
- دوشنبه
کل روز را داشتم برای امتحان مدلسازی درس میخوندم. البته که تموم هم نشد و عصر راه افتادم به سمت تهران. ساعت 1 اینا بود که رسیدم تهران تا 3.5 درس خوندم و بعد خوابیدم که 7 پاشم برم سر امتحان.
-سه شنبه
3.5 ساعت امتحان بود با یه یه هایپ و کیک زنده موندم. کد را خوب زدم ولی فک میکنم نوشتن را خیلی خو بپیس نبردم و خیلی بیشتر میتونستم بنویسم تو برگه ولی خب به هرحال تموم شد. ساعت 1رفتم شرکت. عصر جلسه دمو داشتیم. روزهای اخر OKR عه و باید همه چی را جمع کنیم. تا  حدود 8 شرکت بودم و بعدش شام خوردم و رفتم خونه و نزدیک شب گفتم با شایان حرف میزنم که بعد چندتا چیز پیش اومد و نشد و اونم علاف شده بود بعد ناراحت هم شده بود و شب که رفتم خونه سعی کردم از دلش دربیارم که خب خیلی موفق نبودم.
-چهارشنبه
رترو و جلسه با عملیات و 1:1 با تیزی و دوتا جلسه دیگه همه را خوب پیش بردم و راضی بودم بعدش با بچه های چپتر رفتیم، شهربازی ارم و واقعا باحال بود ( سقوط ازاد و ستاره چرخان خیلی حال داد) بعد از اون پلن شام با شایان داشتم میچیدم که کنسل کرد و یه سری کامنت هم راجع به ساعت رفت و امد واینا داد که تقریبا دعواش کردم :). قرار بود برم اصفهان که بلیت نبود و برای 5 شنبه شب بلیت گرفتم.
- پنجشنبه
صبح را برنامه داشتم برم شرکت  که سردرد و کم خوابی که داشتم، نذاشت. 2.5 با شایان اکباتان قرار گذاشتیم که بریم ناهار و بعد یه رترو و بعدش هم اول قرار بود بریم دور دریاچه دوچرخه که بعدش تغییرش دادیم که ارکستر سمفونیک و این بهترین تصمیم بود به نظرم تو این چند وقت.
ناهار زدیم، گشتیم، خندیدیم و بعدش نشستیم و روی رابطه مون رترو برگزار کردیم و در مورد مسائلی که خوب پیش رفته بود و نرفته بودن حرف زدیم و اکشن تعریف کردیم برای ادامه و بعد با مترو رفتیم تالار وحدت و یه کنسرت ارکستر سمفونیک ناب و معرکه را تجربه کردیم ( به غیر از اون دوست عزیزی که فلوت میزد و گند زده بود درواقع :)) 
بعد از کنسرت رفتیم، ترمینال بیهقی و تو اون شهروند خاطره انگیز یه چرخی زدیم وشیرکاکائو با چیزکیک خوردیم و من خدافظی کردم و اومدم اصفهان.

چندهفته پیش رو را نصف اصفهان و نصف تهران خواهم بود. سرم بیشتر از قبل شلوغ شده و درگیری ها و مسئولیت بیشتری دارم. برنامه ریزی ها و الویت بندی ها سخت تر شدند ولی حدس بزن چی سباستین؟ باید از پسش بربیام و این فقط با دقیق پلن کردن حرکت ها امکان داره. پس پیش به سوی مرداد پر از برنامه ریزی.

برای چرخ دنده ها

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱
  • ۱۹:۵۸
  • ۰ نظر

1-
از بحث جدی دارم طفره میرم من برای درافتادن با لشکر غم طفره میرم. من دارم کم میارم. وا دادم. نشستم تا یه چیزی بشه. هر لحظه انگار دارم انتظارش را میکشم. که چی. برای چی. چرا منتظر خراب شدن همه چی؟


2-

سر بحث و تعریف رابطه باهم زاویه داریم. یه بحث جدی احتمالا باید باهم بکنیم ولی هرچیزی که الان بین مون هست بی نهایت قشنگ و سازنده است. آدم بهتری داره از من میسازه و این تنها چیزی که برام اهمیت داره.


3-

هنوز مرکز تمام تصمیماتم خودمم. هنوز به اولین نفری که فکر میکنم خودمم. باید یه کم بیشتر بقیه را هم در نظر بگیرم.


4-

شنبه هفته پیش وقتی سردرد و سرگیچه ام خوب نشد پاشدم از شرکت رفتم دکتر، اونم سرم و امچول و قرص و اینا و وقتی تقریبا تموم بود که داشتم به ش.ش خبر میدادم که یه کم ناراحت شد که چرا زودتر بهش نگفتم. یه کم هنوز اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که مشکل را حل کنم. خیلی به ذهنم نمیاد به کسی خبر بدم برای حل مشکلم. 

5-
تمرکز ندارم و نمیتونم واضح تصویر روبرو را ببینم و وقتی ویژن و چشم انداز آینده را نتونم ببینم و تصور کنم نمیتونم خوب تو مسیر گام بردارم. این هفته باید تلاش کنم دوباره با قدم های کوچیک به سطح انرژی و تمرکز اردیبهشت برگردم.


6-

روتین ورزشی ام تقریبا نابود شده و دیگه نه یوگا میکنم نه منظم دو میرم و نه هیچ ورزش دیگه ای و همین واقعا بیشتر حالم را میگیره


7-

چرخ دنده ها از جا دررفتن و دیگه مثل ساعت همه چی روال نیست و هرچی زودتر همه چی را جا نندازمف سخت تر میشه.


8-

ش.ش هرروز دوست داشتنی تر میشه و هرروز بیشتر از دستش میخندم.

بابا اصن انتظارش را نداشتم

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۷ تیر ۰۱
  • ۲۰:۰۰
  • ۰ نظر

این بچه واقعا تو یه لیگ دیگه ای مهربون و رمانتیکه :))) وقتی حالم بد بود و سردرد داشتم میمردم و قرنطینه بودم، 6 صبح پاشده بود، چک کرده بود من بیدارم و 7 صبح نشست پشت پیانو و برام پیانو زد که فقط فکر نکنم و نگاش کنم و رها شم از مکان و زمان. 
یه موقع هایی انقدر ساپورت میکنه و انقدر نگرانه من باهاش بد حرف میزنم و بعد عذاب وجدان میگیرم ولی این بچه واقعا تو یه سطح دیگه ای از خوب بودنه.
ش.ش واقعا داری چیکار میکنی با قلبم، بچه ؟


سویه جدید کرونا را گرفتم و هیچ حالم خوب نیست. توهم و سردرد و سرگیجه و کابوس دارم و نمیدونم کی میخواد تموم بشه :(
مواظب خودتون باشین بچه ها.

فقط تا پیچ بعد دووم بیار

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۰ تیر ۰۱
  • ۱۵:۵۰
  • ۰ نظر

من هیچوقت ادعایی نداشتم که دوست خوبی ام ولی دختر، واقعا دوست خوبی ام! 
این چندروز میخواستم برم اصفهان ولی چون حال میم خوب نبود، بیخیالش شدم و موندم پیشش و سعی کردم یه کم تو موقعیت های مختلف بهش یادآوری کنم که چقدر خفنه و چقدر همه چیز میتونه خفن و عالی بشه.
نمیدونم چی میشه. نمیدونم به کجا میرسیم نمیدونم یکسال دیگه کجا وایسادیم حتی نمیدونم با ش.ش تا کجا تو یه راه میمونیم ولی بذار ببینیم چی میشه بذار ببینیم چه چیزهایی را میشه تجربه کرد و ازشون چیز یاد گرفت و بذار ببینیم تهش رو کدوم صخره وایمیسیم و چایی میخوریم و میخندیم به همه این به فنایی ها.

شوق دیدار تو دستم را برید

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۴ خرداد ۰۱
  • ۱۴:۴۶
  • ۰ نظر

دیشب نوک کوه قاف خیلی جان در بر و می برکف و معشوق به کام بودم.

خیلی جالبه که fall in love میگیم. یعنی  واقعا فک کنم هیمن مدلیه که سقوط میکنی، هیچ ترمزی نداره. یه دفعه سقوط میکنی

3روز از میانه خرداد

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۳ خرداد ۰۱
  • ۱۲:۴۰
  • ۰ نظر

سه شنبه 10 خرداد
جلسه نسبتا سختی با استادم داشتم که اماده شده بودم براش و خوب گذشت

یه خونه تو گیشا پیدا کرده بودن مریم و ماجده، رفتیم دیدیم، پسندیدیم، رفتیم بیعانه دادیم


چهارشنبه 11 خرداد

صبح جلسه ارائه OKR داشتیم بعد از اون ناهار زدیم با بچه ها بعد از اون پاشدم اومدم قرارداد خونه را نوشتیم و چونه زدم و بعد به این بچه ش.ش پیام دادم و راه رفتیم وخندیدیم و شام بدمزه خوردیم و خندیدیم.


5شنبه 12 خرداد

بانک برای حواله کردن پول رهن برای صاحب خونه بعد مشاور املاک برای کارهای نهایی و بله این سومین خونه ای هست که تو تهران قرارداد بستم.


همه چیز واقعا داره خوب پیش میره.

1 تیر قراره شروع یه چپتر جدید باشه و فک کنم از 31 خرداد زنده بیرون بیام.

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب