به کدامین ریسمان چنگ بزنم که نبریده باشمش از قبل

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۷ آذر ۹۹
  • ۲۰:۳۰
  • ۰ نظر
روزهایم را که از 7 یا 7.5 صبح اغاز میکنم نمیدونم چی میشه که به 7 شب میرسه ولی هرروز چالش جدید دارم. هرروز  کلی چیز جدید یاد میگیرم و هروز تلاش میکنم که بهتر بشم. ته مانده انرژی روزهایم را برمیدارم و می اندازم پشت اولین دوچرخه بیدود که پیدا میکنم و بعضی روزها با موزیک اگر حواسم جمع باشد و بعضی روزها که کمتر حواس جمع دارم بدون موزیک از بین ماشین های در ترافیک مانده، رکاب میزنم تا نزدیکی خانه. بعضی روزها با دوچرخه سواران دیگر یک سلام و احوالپرسی دوچرخه به دوچرخه داریم.غریبه هایی که یکدیگر را نمیشناسیم ولی تصمیم گرفته ایم در این شهر بدقواره و خشن کمی شل کنیم و زندگی را با سرعت دوچرخه حرکت کنیم. 
برای ساعت ها میتوانم با کتایون، بهاران، پریسا، خواهرم، مادر و پدرم حرف بزنم و خسته نشوم و برای وقت پیدا کردن در زمان انها همیشه مشکل دارم. 
برای این خودی که دارم هرروز میسازم بی نهایت ارزش قائل ام و این هر دوماه یکبار کوبیدن و از نو ساختن را بسیار دوست دارم. 
تلاش این روزهایم اما برای صابر و ستار بودن است که سخت است. که دارم زیرش می زایم. که میدانم هر خروش و صحبت بی جایی دل نفری را میشکند و این اخرین چیزی است که من این روزها بخواهم. کمک اما نمیدانم باید از چه بگیرم

everybody hurts?

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۳۰ آبان ۹۹
  • ۱۰:۱۱
  • ۰ نظر

20مرداد که قرارداد این کار را امضا کردم پر از شوق وشور بودم برای قرار گرفتن تو نقطه ای که میتونم تاثیر مستقیم بذارم برای بهبود هر چند کوچیک زندگی یه سری ادم. 

امروز و دیروز و این هفته سراسر خشم و غم بودم از دورویی و زیرآب زنی و دروغ که سراسر این واحد را گرفته!

تو واحد منابع انسانی کار میکنی و اما همکارت هنوز پر از مرزهای جنسیتی و تهرانی-شهرستانی و هزار و یک مرز کوفتی دیگه است که بین ادم ها فاصله میندازه. تو واحد منابع انسانی کار میکنی و صداقت و نگاه با کرامت به انسان ها به شغل شون به کارشون به زندگی شون معنا نداره.


سخت غمگین و دل آزرده ام. 

سوپروایزرم که تا قبل از این دو هفته واقعا رابطه خوب و سازنده ای باهم داشتیم، معلوم نیست چی تو سرشه و من از این همه عدم قطعیت، از این همه تصمیم های عجیب غریب نا راضی ام. 

من نمیدونم چی میشه ولی شاید که نباید حساس بشم، شاید که نباید گیر بدم، شاید که این منم که اشتباهم، دیوونه ام و عقل درست حسابی ندارم.


پی نوشت: خطاب به لام

اینجوری نمیشه کارکرد

اینجوری نمیشه رفاقت کرد

با بدخواهی و دروغ نمیشه زندگی کرد

برای اولین یخچال

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۸ آبان ۹۹
  • ۰۱:۱۲
  • ۰ نظر

در این یک ماه باز هم اتفاقات غیرمنتظره جدید افتاد.
خانه دیگری را گرفتیم. اولین یخچال زندگی ام را به همراه هم خونه ای عزیزم گرفتیم. هیچوقت انتظار نداشتم بگم اولین یخچال زندگیم را خریدیم!! 
پروپزال تز ام را تقریبا به مراحل نهایی رساندم و برای مذاکره برای گرفتن دیتاست یک جلسه رسمی نسبتا سخت را یکشنبه دارم.
هیچ نمیدونم که چه اتفاق هایی داره میوفته، به کجا دارم میرم و این مسیر قراره چه چیزهای هیجان انگیز دیگه ای جلوی پام بذاره و این عالیه.

رابطه ام با مدیر ام بد نیست و علاوه بر اینکه کلی چیز دارم ازش یاد میگیرم کلی چالش جدید هم باهاش مواجه میشم که هیچ ایده ای ندارم راه حل درست چیه و قراره به چی ختم بشه. 


فغان ز بی دستی

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۷ شهریور ۹۹
  • ۱۱:۲۶
  • ۱ نظر
در این دو هفته دومین قرارداد رسمی کاری را بستم.
اولین قرارداد خونه را در این تهران بی در و پیکر و چرک درست در 1 محرم بستم.
خواهرم ازدواج کرد و فرد جدیدی رسما به خانواده ما پیوست.
یک فروپاشی عصبی را پشت سر گذراندم.
از اصفهان دوباره هجرت کردم به تهران .
و زندگی ادامه یافت و ادامه می یابد. بی رحمانه سرعت میگیرد و من هرچقدر ضعبف تر باشم بیشتر له میشوم. 
اما همه چیز اونور ترس قرار داره. همه چیز. 
مهم نیست که چقدر ترسیدی و چقدر نمیتونی. مهم اینه که پیش بری اگر چه کم اگر چه لنگان.
اره باید تا تهش وایسی و مشک را نندازی، حتی به قیمت دوتا دست هات.

اره وایسادیم

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۵ تیر ۹۹
  • ۲۰:۴۶
دست هامون خالیه ولی موندیم و تا تهش وایسادیم.

چشم منتظر که این صدای زنگ بپیچه تو اتاق

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۲۱ تیر ۹۹
  • ۲۰:۵۳

بزن اون زنگ را لعنتی.

 3 شب شد که من خواب ندارم درواقع خواب دارم اما تکه تکه و آشوب و پر از تنش و استرس.


برای دویدن ها و نیکوتین رنج دوران برده ایم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۹۹
  • ۱۳:۰۶
  • ۰ نظر
خونه جایی که وقتی به خودت مجوز 3تا سیگار در یک ماه را میدی، بدون استرس و دنبال بهونه گشتن برای از خونه بیرون رفتن، سیگارت را روشن کنی و موزیکت را پلی کنی و به تاریکی خیره بشی. 
خوابگاه باید میگشتم دنبال یه وقتی که بچه ها همه دانشگاه باشن یا رفته باشن خونه و حالا تو خونه همه این شرایط سخت تر شده.
اوضاع یه جوری شده که وقتی یک گره را باز میکنم، 13 تا گره دیگه ایجاد میشه و من نمیدونم دقیقا این مسیر داره منو کجا با خودش میبره. خیلی از ساعت ها میشینم به تصویر کلی از این اوضاعم نگاه میکنم و به هیچ نتیجه گیری نمیرسم. هیچ همبستگی در این نقاط وجود نداره و من چطور میتونم پیش بینی کنم؟

و همه برمیگرده به سرعت اولیه در جهت نامناسب

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۳ تیر ۹۹
  • ۱۷:۵۴
  • ۰ نظر

- برای یک ماه پیش رو چه برنامه ای داری؟

+ جنون، جنون محض را مخیواهم زندگی کنم.

- ابزارت برای جنون چیست؟

+ پروژه فرایندکاوی عزیزم که دارد قدم های لرازن اولیه اش را کوچولو کوچولو برمیدارد و زمین میخورد و بلند میشود 

و 

ساز تنبور که هیچ از آن نمیدانم و در اغاز راه آن هستم.

 در هردو تنها در هردو بدون مرشد و راهبر. فارغ از جغرافیا، فارغ از تاریخ، یک تکه سنگ که در فضای بیکران رها شده و هربار به میدان گرانش جدیدی می افتد.

برای اغاز جشن تابستانی 99

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۶ تیر ۹۹
  • ۱۷:۴۴
  • ۰ نظر

1- 

دی ماه بود که وقتی برای هر سامراسکول و دانشگاهی که به فیلدم میخورد ایمیل میزدم، وسطش یه سامراسکول دیدم که برای دپارتمان ریاضی آکسفورد بود و من که این ایده تو مغزم حک شده که : " ما هیچ چیزی برای از دست دادن نداریم پس هرموقع شک داری فقط انجامش بده" برای این سامراسکول هم اپلای کردم و بعد اسفند وقتی این قضیه کوید 19 همه گیر شد، ایمیل زدن که سامراسکول مجازی خواهد بود و همه اونایی که اپلای کردن لینک شرکت را خواهند گرفت.

از دوشنبه تا امروز هرروز ساعت 6.5 عصر نشستم پای لپ تاپ و با ادم های خیلی جالبی آشنا شدم. خود ارائه ها چیز جذابی نبود ولی سوال پرسیدن و حرف های بقیه شرکت کننده ها و بکگراند های متفاوت هرکدوم کلی چیز به من یاد داد و همچنین یاد گرفتم که: بکوش آکسفورد در نگاه تو باشد و نه آن 4تا سنگ و آجری که اسمش را گذاشتن آکسفورد!


2-

امروز اخرین اپیزود از فصل 4 سریال دوست داشتنی Queen of the south را تموم کردم و در حین تایپ این پست هم یک پلی لیست لاتین از اسپاتیفای را پلی کردم. ترسا به من یاد داد که: " همیشه به روش خودت بجنگ و زنده بمون. چون این بازی بازی تو خواهد بود پس به روش خودت بازی کن." 


یک حس و حالی که در شناخت من از فرهنگ لاتین وجود دارد این است که: " هر لحظه از زنده بودنت را جشن بگیر برای بودن. قدردانی کن از این بودن."



برای تابستان 99:

یادبگیر بیش از پیش

بودن و وجود داشتن را عزیز بدار بیش از پیش

به روش خودت بجنگ و زنده بمون بیش از پیش

چون از امید دور شدم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱ تیر ۹۹
  • ۲۳:۲۹

- کالباس

- سیگار

- چایی


این روتین یعنی سلام روزهای افسردگی، سلام روزهای به سقف خیره شدن و سلام بر بیهودگی مطلق.

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب