- مهسا ماکارونی فر
- يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴
- ۲۳:۳۵
- ۰ نظر
چیزی نمیگم فقط اگه خواستین گوش کنید.
امروز 12 تیر مصادف با یه شروع پر انرژی برای بودن برای شدن برای رهایی از سکون:)))))))))))
الکی مثلا من خیلی خوفم :)))

ینی کلی کتاب نخونده تو کتابخونه دارن جیییغ میکشن میگن : خبرت بلندشو بیا بخون حداقل شعورت بره بالا . بعد کلی مقاله و کتاب درسی و مربوط به دانشگاه هست که میگن: خبرت بلند شو بیا بخون سوادت بره بالا. بعد متلب هم هست که از رو دسکتاپ داره خود زنی میکنه میگه: خبرت بلند شو بیا یه ذره کار کن مهارتت بره بالا بدبخت پس فردا لازمت میشه . خود لپ تاپ یه ماهه داره خودشو میزنه : خبر بلند شو یه انتی ویروس رو من نصب کن .تاریخ قبلی تموم شده. یه ویندوز هم نصب کن .من الان دارم به صورت معجزه وار کار میکنم. بعد یه سالنامه هم اون وسط رو میز بازه و یه نمایش نامه نصفه نیمه داره تو مغزش میزنه که : خبرت بلندشو بیا کامل کن ........................................... و اینها همه در حالی است که من چنبره زده ام روی تخت و با سندروم حسش نیس کلنجار میروم..یعنی الان ده روز از تیر رفت :| یکی بیاد منو بپاشونه :))) کلی کار دارم :)))))
من رو رفیقم یه حساب رفاقت باز میکنم. ازش توقع عجیب غریبی ندارم. حالا بهترین راه برای بستن این حساب اینه که طرف دهنشو باز کنه هرچی دلش میخواد بم بگه. گند بزنه به هرچی بوده تاحالا . متهمت کنه به ناحق... بعدش دیگه تمومه . دیگه اون اعتماده رفته. میبخشم چون اهل تلافی نیستم ولی دوباره اعتماد نمیکنم چون احمق نیستم.

عاغااااا عاغااااا ما اعتراف مینماییم زود قضاوتیدیم:)))
3/4/94
ساعت 01:30
خب فردا که قرار شد بریم دانشگاه ینی امروز قراره بریم به قول استاد خیابانی الان دیگه تو فرداییم ینی دیگه امروز نیس :)) پس بخوابیم تا سحر و بعد از سحری هم یه ذره بخوابیم بعد بلندشم خبرم برم دانشگاه ببینم مدار بالاخره میوفتم یا نه. خب پس ساعت را میذارم رو 7:30
ساعت 03:05
من همچنان بیدارم و همچنان خوابم نمیبره. جزو نادر مواقعی که من بی خوابی دارم.
ساعت 03:30
سحر است و صرف سحری به همراه خانواده و خنده ها و مسخره بازی های همیشگی سر سفره:))) (قطعا یکی از بزرگترین رسالت های من تو زندگیم همین شوخی ها و خنده هاست سر سفره . من ادم با نمک و با مزه ای که همه از دستشان دلشان را بگیرند و ریسه بروند نیستم ولی تو خونه پای سفره من کوچیکترین عضو خانواده ام و وظیفه ی نشوندن لبخند روی صورت عزیز ترین افراد زندگیم به عهد ی منه )
ساعت 7:30
الارم لعننتی .. توروخدا بیخیال ... من نیم ساعته که فقط چشم هام بسته شده ...
ساعت 8:30
اوه دیر شد... بلند شو .بلندشو. خب صبحونه که در کار نیست. حوصله ی اتو زدن مانتو هم ندارم و پس باید مشکی بپوشم :||||
ساعت 10:00
از جلوی دانشکده ریاضی دارم رد میشم و میرم به سمت کتابخونه و طبق معمول هدفون تو گوش و طبق معمول فرهاد داره میخونه که سرمو بالا اوردم احساس کردم کسی از کنار رد شد استتاااد خسرو بودند برگشتم نگاه کردم و دیدم برگه هم دستشه . راستشو بخوای جرئت نکردم برم جلو و برگه ام را ببینم برا همین گفتم بیخیال اخرش که میرم دفترش
رفتم کتابخونه کتاب های قبلیم را تحویل دادم و رفتم به به طور قطعه یکی از بهترین مکان های دانشگاه و اون یه جورایی میخونه برای من حساب میشه و مست از بوی کتاب ها. داشتم همینجوری جرخ میخوردم برا خودم که یدفعه بیخیال همه چی شدم و از کتابخونه زدم بیرون دوباره هدفون و دوباره فرهاد و راه افتادم سمت دانشکده. زنگ زدم مریم و دیدم که اونم همون حوالیه . دوتایی باهم دل و زدیم به دریا و رفتیم سمت اتاق خسرو
ساعت 10:30
من و میرم یه سرکی داخل اتاق کشیدیم و خسرو را با دوتا از دانشجوها دیدیم .
-سلام :)
-سلام :)
=سلام :|
=ساعت چندیتون گفتم بیاید ؟
-11 :)
=خب پس برید یه چرخ بزنید و بیاید :)))
-:||||
ساعت 11:00
سلام مجدد:)
= خب بیاید برگه هاتونو بردارید
- خورشید خیلییییی خوب شدیاااااااا بیا برگتو بگیر ... 89!!!!!!!!!!!
-:||||| بیخیال این برگه منه ؟؟؟
= چه عجب بعد از این همه سال یه نفر راضیه از برگه اش !!!!
- استاد میگم من راضیم از نمرمو ولی این سوال 2 درسته به نظرم :))
= منطقیه ... بیا : 89+3
و اینگونه شد که من درسی را که به احتمال 80% فک میکردم میوفتم را مقتدرانه با 16.01 پاس کردم و ساعت ها مورد فحش دوستان قرار داشتم :))))))
پ.ن: زود قضاوت نکنیم !!! :))
پ.ن2: و اینگونه ترم دو تمام شد. نه درسی را افتادم و نه مشروط شدم . که این خودش خیلیه :)))
سه دقیقه پیش استاد محترم! جناب اقای دکتر خسرو ایمل فرموده اند که هر کی میخواد بلند شه ساعت 11 فردا بیاد دانشگاه برگه اش را ببینه. خب حضرت اینجانب با دیدن این ایمیل بلند شدم اومدم لپ تا پ و روشن کردم کلی با زحمت اکسپلورر به خودش زحمت داده باز شده( بمیرم بچه ام خسته است:)) گلستان( سیستم اموزشی دانشگاه که واقعا پکیده است یه دو سه بار بچه های کامپیوتری برا دست گرمی هکش کردن :||) خودشو کشته تا اومده بعد رفتم میبینم نمره نزدن ان استاد والا . با خود اندیشیدم که شاید نمرات را در سامانه دروس ( یه سیستم دیگه اس که اول هر ترم هر درسی یه پیج داره و هر کی باید بره تو پیج اون درس عضو بشه و تکلیف ها و کتاب و نمره کوییز و اینا توش اعلام میشه )مرقوم فرموده اند. با هزار امید و ارزو اومدم اونم باز میکنم : اول که 6 متر پریدم عقب تا دیدم خود استاد هم آن(on) تشریف دارن بعد که اومدم خونسردیمو حفظ کردم دیدم یکی دیگه از بچه ها هم انه بعد همینجوری تمام سوراخ سمبه های سامانه را گشتم دریغ از یه نمره که زده باشند ان عالیجناب :||| بعد اومدم یه ربع به اسم استاد نگاه میکنم و تو شک و تردید این که بش پیام بدم ؟ ندم؟ که این نمره های کوفتی را کجا زدی مومن؟!!!! بعد استاد فک کنم گرخید اف شد :))) الان پرسش اصلی اینجاست که برا دیدن یه نمره این همه راه ادم باید بره دانشگاه؟!! عایا؟؟؟ حالا ما که خونمون تو همین اصفهانه هیچی . اون بندگان خدا که خوابگاهین و الان رفتن خونه دقیقا باید چه گلی بگیرن؟ رس خوبه؟؟ اخه پدر من . استاد محترم . واس چی همچین میکنی؟؟ حالا من که به احتمال 90% میدونم میوفتم ( برا همین پیام ندادم :)))
بعد از مدت ها دوباره یه فیلم من میخکوب کرد . فیلمی که سه ساعت بود و واقعا از دیدنش لذت بردم . بعد از مدت ها دوباره یه فیلم از کریستوفر نولان منو سر ذوق اورد . یه فیلم واقعا معرکه. عالی. هم از لحاظ ساخت و هم از لحاظ قصه وهم از نظر بازی..
پ.ن: سر به هوا باشیم :)

فلسفه ی مرگ و زندگی به اندازه عمر انسان روی این کره خاکی قدمت داره.فلاسفه زیادی سعی کردن هرچندناقص بش جواب بدن و کمتر میشه فیلسوفی راپیدا کرد که درباره این موضوع حرف نزده باشه. اما من عقیده دارم که همه ی ادم ها تعریف ویژه ای از این فلسفه دارن که برخلاف تضادی که بین این تعریف ها وجود داره نمیشه گفت که یکی غلط و دیگری درسته و این تناقض هرروز و هرروز برقراره. به نظر من نبودن در مقابل بودن نیست بلکه نبودن جزئی از بودنه. حالا اینکه چقدر این مزخرفات من به درستی نزدیک اند و این صوبتا بماند. ولی باورم اینه که ادم ها به دنیا میان تا یه رسالتی را که به عهدشونه انجام بدن. سختی کار اینجاس که باید بگردی ببینی رسالتت چیه . خورشید بدون من و با من هرروز طلوع میکنه .زمین بدون من و با من هرروز به دور خودش میچرخه و هرسال به دور خورشید میگرده .همه ی هستی بدون من و با من ادامه داره . این وسط اون چیزی که متمایز میکنه زمان بودن من و نبودن منو همون رسالت منه. گاهی وقتا یه فیلم رسالت یه کارگردانه ، یه کتاب رسالت یه نویسنده، نجات جون یه بیمار رسالت یه پزشک ، بخشش نیمی از یک نان در عین احتیاج رسالت مقدس یک انسان ، بخشیدن یه نگاه زیبا نسبت به زندگی رسالت یه معلم ، ساخت یه قطعه موسیقی رسالت یه موسیقیدان و... اینکه بگردی ببینی استعدادت چیه و تو مسیر درست قرار بگیری و درست تو مکان و زمان مناسب تصمیم درست بگیری و بتونی رسالتت را انجام بدی برای من میشه تموم فلسفه زندگی. تو این مسیر یه نفر همیشه صندلی کمک راننده نشسته و با یه لبخند میشه تموم دلخوشیت تموم ارامشت . اینکه حواسش هست یه موقع هایی که حواست نیست پاشو میذاره رو ترمز و میگه جانان من حواستو جمع کن . میشه ابی رو اتیش دلهره هات .
اینا را گفتم که بگم من هنوز مطمن نیسم تو مسیر درستی قرار گرفتم یانه اینکه این راه که میروم به ترکستان است یا تاکستان.

پ.ن: اگه یه مسله ای فقط بین دو نفر هست ینی فقط بین دونفر باید باشه .بلندگو دست نگیر و به عالم و ادم گزارش نده مومن... کار درستی نیست بری برا یکی از دوستان مشترک همه چی را ناقص تعریف کنی و جلب ترحم کنی که منو تحت فشار قرار بدی از طریق اون دوست مشترک. اینطوری فقط بیرون اومدن از این بن بست را مشکل تر میکنی و اعتماد منو کمتر ... اعتمادی که بعید میدونم دیگه برگرده و رفیقی که بش اعتماد نداری ینی کشک ... خلاصه که مومن جار نزن

حالم گرفتس مثه " کسی که رو حسابی که رو رفیقش و رفاقتش باز کرده چک کشیده و حالا چکش پاس نشده " . یه موقعی برای یه ادمایی معرفت میذاری و براشون از خیلی چیزات میزنی اما بعد خود اون طرف با پشتکار فراوان بهت اثبات میکنه که لیاقتشو نداشته و نداره و هر چی هم خودت سعی میکنی نشنیده بگیری بعضی حرفا و بعضی کارا را اما همچنان طرف کمر بسته که بزنه نابود کنه این رفاقتو و یه حرفایی میزنه که خیلی برا ادم سنگینه .حرفایی که زخمش به جان ادم میمونه و در عین ناباوری بعدش میگه " مگه چی گفتم"... بعد این وسط میای 1001دلیل میاری برا خودساده ات که رفیق ات تنهات نمیذاره حواسش بت هست و اینا .......... و اینجاست که زیرپات خالی میشه ..اینجاست که حماقت میشه اسم رفاقت بیشتر اینجاست ک خود احمقت را هزار بار سرزنش میکنی و بعد وقتی میای فک میکنی میبینی که نه تو مقصری نه اون بنده خدا فقط اینجا تو زیاده روی کردی که حساب رفاقت روش باز کردی. از اینکه حواسم به رفیق و رفاقتم بود وجدانم راحته که چیزی کم نذاشتم که زیادم گذاشته ام. از ایینکه موقع سختی ها بودم کنارشو .موقع سختی هام پشتمو خالی کرد یه دنیا دلم گرفته اس.
پ.ن: صریحا دارم درباره ب.م مینویسم
پ.ن2:این پست از مستر نیما خیلی به حال و حسم نزدیکه
پ.ن3:ماه رمضون امسال ابستن حوادث و اتفاقای خوبیه برام