عالم سنه قورباندی دنیا سنه حیراندی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۹ اسفند ۹۶
  • ۱۷:۳۰

غمت در نهانخانه دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند(انچه قبل از سفر میم گذشت)

میم رفت و اومد و با کلی ذوق عکس هایی که گرفته بود را نشونم داد از کانالی که با همسفرهاشون راه انداخته بودند و هرکسی پای هر عمود اون حسی که داشته را مینوشته ومیذاشته تو کانال ، برام گفت. من سر و پا گوش بودم. 

میم ،امروز اربعین ِ من بود. امروز بود که حسین ارام جان ِ کریمخانی را از لابه لای 847تا ترک توی گوشی کشیدم بیرون و گذاشتمش روی تکرار. امروز بود که به غیر از ساعت های کلاس این کریم خانی بود که توی هدفون گوشم میخوند.

میم،یادته از بین الحرمین که گفتی ، خندیدمو بت گفتم به این رابطه دو نفریتون با وحید حسودیم میشه. به اینقدر از جنس هم بودنتون حسودیم میشه. خندیدی و گفتی از اول اینجوری نبود ، براش زحمت کشیدیم. گفتی قسمت تو هم میشه مهسا. من فقط خندیدم و نگفتم. نگفتم که من به خوبی تو نیستم میم. من خیلی مونده که به تو برسم میم. 

میم امروز خیلی به یادت بودم. به یاد همه اون حرف ها که از مسیر نجف تا کربلا برام تعریف کردی؛ که من فقط یک عیش نصف و نیمه ساخته و پرداخته ذهنم دارم که خیلیشو مدیون توام. میم امروز دوباره رفتم و کانالتون را خوندم . امروز با شما تو خونه ابوحنین مهمون بودم. امروز با شما تو موکب عراقی شب را صبح کردم. امروز عمود به عمود باتون اومدم.

هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بتونم تنهایی سفر عراق را هندل کنم و ای کاش که بین این همه ادمی که میشناسم یکی بود که میتونستم رو این سفر روش حساب کنم و نیست!

این قسمت :دامستوس

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۸ اسفند ۹۶
  • ۱۲:۵۲
  • ۰ نظر

جوری کف اشپزخونه را سابیدم که رواست اگه بقیه اعضای خانواده را مجبور کنم از روی زمین غذا بخورند! 

همینقدر ادم عقده ای و بی ظرفیتی هستم =)

فرزندم مبادا تو این اخلاق را در خود بپرورانی!

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶
  • ۲۲:۱۶
  • ۰ نظر

به فاصله زمانی یک ربع میتونم طرف مقابلم را به رگبار ببندم و بعدش جوری قربون صدقه اش برم که از دلش دربیاد .

مصداق بارزش تو سفر هرمز بعد از دره مجسمه ها با حبیبی!

خلاصه که بعد از مرگم یکی بیاد یه کتاب بنویسه در باب این اخلاقم با عنوان" جاذبه و دافعه ماکارونی فر" یه مستند هم به صورت مصاحبه ای با اطرافیانم بکنند در همین باب. یه انسان شناس و روانشناس هم بیان ریشه یابی کنند علت این اخلاق را کشف کنند بلکه منقرض شه تو نسل بعدی!

[بند 145 از وصیت نامه اش را کامل میکند]


این قسمت : پادکست خوب یعنی تفریح خوب

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶
  • ۱۵:۵۵
  • ۰ نظر

از تفریحات امروز میشه به تمیز کردن شیشه ها و گاز همرا با گوش کردن به اپیزود 35 چنل بی اشاره کرد.( و چه لذت ها که از این کارهای الکی همراه با یه محتوای شنیداری خوب میشود برد=))

چنل بی را میشه از ناملیک یا کانال تلگرامشون و یا به طور خیلی حرفه ای از اپلیکیشن های پادکست گوش داد. تجربه شخصی خودم گوش دادن به پادکست با اپلیکیشن podcast addict عه  ، یه آپشن خوبی که اپلیکیشن داره اینه که میشه سرعتش را تندتر یا کند تر کرد که من خودم یا سرعت 1.5 برابر حالت معمول گوش میدم.

 لیست اپیزود هایی که میتونم بتون پیشنهاد بدم: 

-مجموعه قسمت های سیلک رود

-انگلا مرکل

-گیزموندو

-به زبان آتش

-دست

در راستای معرفی چنل بی یه توییتی هم چندوقت پیش کرده بودم که الان حالشو ندارم برم از توییتر کپی کنم بیارم اینجا ولی خلاصه اش این بود که برای فرار از پلی لیست های تکراری توی ترافیک به چنل بی پناه ببرید!


چنل بی ( بر روی عبارت کلیک کنید تا به سایت منتقل شوید و اوقات خوشی را برای شما خواننده محترم ارزومندیم:) 

                                                                                                                                                     رادیو خرت و پرت)

اصلا شعف خاصی در من جاری شد!

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
  • ۱۸:۲۵
  • ۲ نظر
کل انرژی امروز هم مدیون پدیداورنده های تصویر زیرم:

لوکیشن: پیادرو خیابون حکیم نظامی در حال عجله داشتن برای رسیدن به سرویس 7

یه اقای 2متر در 2متر را تصور کنید که یه کیف صورتی kitty با ابعاد 15 سانتی متر در 15سانتی متر روی شونه سمت چپش به سختی جا گرفته ، دست راستش تو دست یه دختر حدود 5 یا 6 ساله است؛ دختربچه یه سارافون سورمه ای ، یه کلاه و سویشرت زرشکی و یه جفت نیم بوت قرمز پوشیده و با شوق زایدالوصفی داره یه چیزی را برای اون اقای 2متر در 2متر( احتمالا باباش) توضیح میده و هر چندثانیه یکبار سرشو میاره بالا تا ری اکشن اون اقاهه را چک کنه!

شاید کلا صحنه خاصی نباشه ولی خب واقعا تماشای این صحنه انرژی امروز و 2روز آینده ام را تامین کرد.

در این باب وحشی میفرماید:

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
  • ۱۸:۰۱
  • ۰ نظر

اخرین جلسه تمرین تو سال 96 هم امروز تموم شد. 

از موارد رزولوشن سال دیگه قطعا یکیش اینه:

یادگرفتن دریافت سرویس های توی شیشه!  :|

از درجه سختیش بخوام بگم میشه یه چیزی تو این مایه ها که : الکترومغناطیس و میدان و امواج و انتن را بیان تو یه درس 3 واحدی باهم ارائه کنند. همینقدر سخت و پیچیده و جانکاه!

ولی واقعا از همین الان دلم تنگ شد برای یک ماه سالن نرفتن :(

چیه این آدم ؟ همش بنده عادات میشیم:\

عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش

چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش

شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن

صبر می‌گوید که باکی نیست گو دشوار باش

وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست

گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش

وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم

گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش

صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش

من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش


دیوار روبرو زرد، دیوار کنار آبی یا مثلا برعکس!

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
  • ۱۷:۵۱
  • ۰ نظر

خب مثل اینکه همه چیز داره دست به دست هم میده که من تعطیلات نوروز بشینم مثل آدم پروژه ام را بزنم و هی زل بزنم به طاق و در و دیوار. ( الان دارم نگاه میکنم به نظرم استراتژی بدی هم نمیاد اگه برم یه سطل رنگ بگیرم و در بقیه اوقات اتاقو رنگ کنم :))

سفر چابهار را خودجوش انصراف دادم!

لیدر الف ( ملقب به ه) یه صحبتی در راستای سفر به غرب و کردستان کرد ولی فک نمکینم برنامه بذاره!

کرمانشاه هم که از صبح یه بارقه امیدی در دلم موج میزد سرنوشتش در کامنتدونی پست قبل واضحه!


امید خدا دیگه:)

یه وقت هایی حواسمون به مهدی بازرگان کرواتی های انقلاب هم باشه

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶
  • ۱۶:۳۷
  • ۸ نظر

ترم 2یا 3بودم که برای ثبت نام رفتم. یه دختری شماره موبایلم را گرفت یه چندتا سوال درباره رشته ام و اینکه خوابگاهی ام یا اصفهانی ازم کرد و بعد گفت سخنرانی و جلسه داشتیم بت خبر میدم. من اما صادقانه و صریح گفتم که برای کار داوطلبانه تو اردوهای جهادی اومدم. یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مقنعه وسط سرم و بعد نمیدونم این شرایط من ورودی کدوم تابع تو مغزش بود که خروجیش شد یه جواب سربالا و دست به سر کردن من. یه مدت که گذشت هی این دختر را تو اتوبوس های دروازه تهران و جاهای مختلف دانشگاه میدیدم،کشاورزی میخوند. خیلی با خودم حرف زدم که دیگه ازش دلگیر نباشم و اینم مثل رفتار متعصب بچه های انجمن اسلامی تا حدودی فراموش کنم.

ترم پیش که شین داشت برام تعریف میکرد که اونم رفته جهاد و به اونم با یه نگاه از بالا به پایین و یه نگاه مسلمان به کافر گونه ، جواب سربالا دادند؛ دیگه واقعا برام توجیه پذیر نبود. این دیگه اشتباه و قضاوت یه نفر نبوده این دیگه میشه قضاوت یک سیستم که اینجوری مریضه! 

بعد از همون اردوی جهادی خیلی اتفاقی گزارشی که یکی از مدرس ها نوشته بود رسید دستم. 

منی که با حداقل 6تا برنامه پژوهشی و اموزشی که رو فلش اماده کرده بودم که تو مصاحبه تو دفتر جهاد اگه ازم خواستن ارائه بدم و با کلی ایده رفته بودم و خودمو برای یه مصاحبه اماده کرده بودم ؛ خیلی راحت با یه قضاوت از روی مقنعه رد شدم. و حالا گزارشی را میخوندم  از کسی که رفته بود فقط از روی حس متعفن ترحم. فقط از روی حس دلسوزی و گزارشش پر بود از کیسه هایی که دوخته بود برای ثواب اخروی! 

و من فقط 2هفته روی کلامم کار میکردم که رنگی از ترحم و نگاه شهری به روستایی توش نباشه. 

کاش انقدر مرزبندی نمیکردیم. 

کاش همون جمله اخر وبلاگ هبوط تو پست موقت قبلیش که: عقده هایمان با عقایدمان درهم تنیده نشود!

- بهونه نوشتن اینا ،پوستر بزرگی بود که جهاد برای اردوی این ترمش زده بود دم تالار !


پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶
  • ۱۴:۰۹
  • ۰ نظر

با شین حدفاصل مکانیک و تالار نشسته بودیم و داشتیم هندی میخوردیم؛ بحث پیش اومد که مهسا پوزیشن شغل مورد علاقه ات چیه؟

یه نگاه به ساندویچ کردم یه نگاه به نوشابه بغل دست شین و زل زدم تو چشم های شین و بهش گفتم : مدیر ارشد بخش R&D شرکت space x .

یه نگاه به من کرد یه نگاه به ساندویچ تو دستم دوباره یه نگاه به قیافه جدی من و گفت منم دوست دارم طراح لباس بشم ،

یه کم دیگه بهم  نگاه کردیم  بعد دوتایی باهم زدیم زیرخنده و به بحث درباره گربه سفیده ادامه دادیم.



*: عنوان از خواجوی کرمانی است.

 به نظرم ولی به کسی میشه گفت ازاده که موقعیت سلیمان بودن را داشته باشه و بعد این بحث ازادگی را تازه میشه مطرح کرد. 



هر سر موی پریشانی!

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۳ اسفند ۹۶
  • ۰۹:۱۵
  • ۰ نظر

-: درسته که حالا پوران خونده: بر گیسویت ای جان کمترزن شانه چون در چین و شکنش دارد دل من خانه ولی تو یه شونه ای به موهات بزن بابا. 

+:دلم پریشونه بابا!!

بعد از 1دقیقه سکوت سنگین. هردو منفجر شدیم از خنده =)))

{از سری مکالمات دختر. پدری}

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب