در هر نیستی هستی پنهان است

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶
  • ۲۰:۰۵
  • ۰ نظر

در باب حکمت:

-معنی حکمت الهی این است که فعلش غایت دارد نه خودش و حکمت هرمخلوق غایتی است نهفته در نهاد خود آن مخلوق و خداوند او را به سوی غایت ذاتی خویش میراند.

 و حکیم بودن خدا به معنی ایجاد بهترین نظام برای رسیدن موجودات به غایات نهایی آهاست و نه به معنی فراهم کردن بهترین وسیله برای خروج خودش از نقص به کمال.

( ای مهسا، پس هدف عبادت خدا نیست ، هدف عبد شدن توست . آن  چنان عبدی که چنین خدایی را سزاوار است)

در باب عدل:

- اگر در جامعه برخی نابرابری ها است ، اگ برخی منعم اند و کشتی کشتی نعمت در اختیار دارند و برخی مفلس و با دریا دریا محنت دست به گریبان اند این قضای الهی نیست که مسئول آن است. بلکه این انسان آزاد و مختار و مسئول است که مسئول این نابرابری ها است.

( ای مهسا، قوی تر باش و مسئولیت پذیر تر )


جهان بینی توحیدی-مرتضی مطهری

ساعت به وقت و دقیقه رادیو خرت وپرت

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶
  • ۱۲:۲۷
  • ۰ نظر

قسمت اول :

یک عدد ماکارونی فر ،خسته و درمانده در کتابخونه مرکزی، خزیده در یکی از میزهای مطالعه ، غرق در روزمرگی

شمارش معکوس

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶
  • ۱۱:۱۳
  • ۱ نظر

یه آدم هایی هستند مجبورند بعد از تموم شدن کلاس ها بعد از تعطیل شدن خوابگاه ها ، بیان دانشگاه و سنگر علم را خالی نکنند و پروژه شونو پیش ببرن.

با این آدم ها مهربون باشیم:( 

بعضی هاشون هستند سفرهای عیدشون کنسل شده ، با اینا بیشتر مهربون باشیم:(

حتی فردا سباستین ،حتی فردا!!

در باب بیانات ایلان

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۶
  • ۱۰:۳۲
  • ۰ نظر

من هیچ. من نگاه

چشمانت جنگ هسته ای بود و من آن سوسک جان به در برده!

الان ما ینی همینجور منتظر نشستیم و زل زدیم که ترامپ به کیم بگه فلان بعد اونم بگه خودت فلان و بهمان

بعد ترامپ بگه: عههه اینجوریاس. اوکی. بعد پا میشه از تو کتابخونه دفترش یه کتابی را برداره بعد قفسه کتابخونه یهو میره کنار و این از یه دالان تاریکی میگذره میرسه به یه اتاقی که رو دیوارهاش عکس پرزیدنت های قبلیه بعد مثلا رو عکس اوباما هم به جا کله اش یکی  یه سیب با ماژیک سبز کشیده، برای بار هزارم یه خنده ای میکنه و میاد دم میز وسط اتاق وایمیسه و میگه :عهه این دکمه چیه که هی به من میگن یه وقت نزنیشا. کلی هم کاغذ اینا اینجا زدن که لطفا سهوا این دکمه را نفشارید! بعد یه جوری پشتش را میکنه و عقب عقب میاد سمت میز و یه جور مصنوعی ضایعی(!) میوفته رو دکمه و میگه :عههه دیدی چیشد. حواسم نبود.

بعد از اونور کیم از ک.گ.ب(سرویس جاسوسی روسیه) خبر بش میدن که : اره . ترامپ دکمه را زده ولی تو دکمه را نزنیااا بیا ما یه سری اسلحه اینا داریم تو زاقه هامون ،بت میفروشیم.

کیم هم گوشیو قطع میکنه میگه : دکمه برا من میزنی فلان فلان شده. فک میکنی من خودم دکمه ندارم. شیجی بیا اینجا ببینم. اون دکمه ما را هم بیار.

(شیجی معاون اول در سایه است. یه سری مشاور و مباشر هستن که همه سیاستمدارها دارن و هیچ جا اسم و عنوان و خبری ازشون نیست به اینا میگن در سایه)

حالا شیجی هرچی التماس که کیم کوتاه بیا . یه وقت این روسیه الکی جو داده . نزن اینو.

کیم میگه: فک کرده ما دکمه نداریم. بیا اینمممم از اینننن....

بعد اینجاست که : ما که زل زده بودیم به تلویزیون و اخبار و روزنامه هامون و عمیقا اونچه که به خوردمون میدادن را تحلیل میکردیم،یهو همه باهم تصعید میشیم!

بعد اونور تو مریخ این کلونی هارا از تو فریزر درمیارن و مفتخرانه میگن : عالمی دگر بباید ساخت و ز نو آدمی! 


اینجاس که یه فلش فوروارد میریم 100سال بعد.


یه ادم بی اعتماد به نفس 20 ساله را میبینیم که عمیقا نمیدونه میخواد با زندگیش چیکار کنه بعد یهو میزنه به سرش بره نپتون زندگی کنه بعد بهش میگن : ببخشید اونجا مستعمره فرانسه است باید فرانسه یادبگیری.

بعد میگه خب جهنم میرم f238 ،اونجا یه شتابدهنده ذره ای هست ، رو فیزیک ذرات تحقیق میکنم.

میگن ببخشید اونجا فعلا یه مدته روابطش با مریخ خوب نیست به مریخی ها ویزا نمیده!


همینجاست که من احتمالا باید یه پند درباره اینکه: آدمی هر جا بره همین کوفتی که هست میمونه بدم و هی نصیحت کنم که باهم بسازین و هی دکمه دکمه نکنید ولی خب فعلا باید برم در کلاس حضور بهم برسونم !

به قول هولدن : باقی بقای کلونی آینده در مریخ!

داستان سگ های سیاه به روایت یک ساکسیفونیست که سنجابی در زوریخ را دنبال میکند

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶
  • ۱۵:۰۰
  • ۴ نظر

الان که دارم اینا را مینویسم سباستین ، میتونی منو تصور کنی که دست چپم از ساعد دچار شکستگی شده و پای چپم هم از قوزک دچار شکستگی شده و من به سختی دارم خودم را از یه تپه ی پر از درخت کاج میکشم بالا تا برسم به این صدای آبی که میشنوم .

 

سکانس اول:

یک مهسای جینگول مستون در منتهی الیه چپ اتاقش نشسته ، یک فایل ورد باز میکند به نیت نوشتن رزومه اش. چند سایتی را بالا و پایین میکند ، نکات لازم برای صادقانه و صریح نوشتن رزومه را درمیابد. در نهایت یک رزومه نه چندان خفن(!) و در حد همین بضاعتی که دارد مینویسد.

 

سکانس دوم:

 سگ سیاه افسردگی شماره 1 در پشت یک درخت کاج تنومند ، مترصد فرصت است تا بر شخصیت اصلی داستان ( و قهرمان یکه تاز ، آن مهسای والا و بلند مرتبه!) حمله ور شود.

 

سکانس سوم:

یک مهسای نه خیلی جینگول مستون وارد آدرس 4 پوزیشنی که مدتی است زیر نظر گرفته میشود تا رزومه خودش را اپلای کند و بعد در ابرها جفتک پران به شادی و نشاط بپردازد ( فارغ از نتیجه نهایی ریجکت شدن !) در همین لحظه حساس است که سگ سیاه افسردگی شماره 1( که بنابر طولانی بودن اسمش ،زین پس او را حشمت مینامیم) بر او حمله ور میشود و شخصیت اصلی داستان اینجاست که در مقابل جملات حشمت مبنی بر اینکه : 4سال از عمرت شده این 1 صفحه آ4 بدرد نخور و پر از چیزهای مختلف و بدرنخور، الان افتادی مردی، رزومه این 21 سالت توش چیه؟ و بعد در پس زمینه ،صدای عارف گونه ای را میشنویم که بااا حوصله زمزمه میکند" مزرع سبزفلک دیدم و داس مه نو/ یادم از کشته خویش امد و هنگام دِرو" و بعد اکو میشود در فضا : دِرو  دِرو   دِروووو

 

حشمت که دیگر ضربه هایش را زده ، آرام از صحنه دور میشود و شخصیت اصلی داستان را در تنهایی خود رها میکند و در فضای غروب مانند دور میشود.

 

مهسای حشمت زده(!) ­­این بار در سرگردانی و بهت و حیرت ناشی از حمله درحال از این سو به آن سو رفتن است... 

 

سکانس چهارم:

فضای غروب و برف و تپه هایی از جنگل های کاج، مهسای حشمت زده سرگردان

و این بار سگ سیاه افسردگی شماره 2( که به دلیل اختصار در نام، او را کیومرث مینامیم) خیلی گرگ وار و خیلی ارام نزدیک میشود نگاهی به سرتاپای مهسا میکند ، خنده ای میکند و این بار این صدای عارف گونه بااا حوصله زمزمه میکند: موتیویشن لتر ،لتتتررر، لتتتر ، لتتر

کیومرث که 10 سالی از حشمت بزرگتر میزند ، ارام تر راه میرود و جملاتی بیان میکند مبنی بر اینکه: انگیزه نامه! تو اصلا تا به حال شوق به کجا داشته ای؟ جز این بوده که شوقت به این خاک و به این دنیا بوده؟ جز این بوده که انقدر سرگرم لذت های خاکی شدی که آسمانت محدود شد به سقف ها و ستاره هایت نزول کرده به چلچراغ ها. حالا انگیزه نامه چه میخواهی بنویسی؟

 

سکانس پنجم:

شخصیت اصلی داستان را داریم با یک دست و یک پای مجروح که سعی دارد خود را از تپه ای بالا بکشد به شوق یک صدای آب واهی! که نه تنها آبی در کار نیست بلکه این توهمات وی است که او را در این جنگل سرد و بی حاصل سردرگم کرده است.

 

عنوان نوشت: عنوان تقلید از نمایشنامه ای است به اسم: داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد، نوشته : ماتئی ویسنی‌یک


پ.ن: چه استعارات که در این متن نهفته است!

و مبارزه با این مشکل است...

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶
  • ۰۰:۲۲
  • ۰ نظر

در جامعه دو نفر میخواستند یک دین را ترویج کنند، یکی علی شکست میخورد و یکی محمد پبروز میشود. چرا؟

مردم همان مردم عرب قرن هفتم میلادی، دین هم دین اسلام، قرآن هم قرآن ، معبود هم الله. زبان هم یک زبان، زمان هم یک زمان، جامعه هم یک جیز است و هردو هم یک چیز میخواهند ولی یکی پیروز میشود و یکی شکست میخورد.چرا؟

بعضی ها جواب هایی دادند که خیلی وحشتناک بود، میگفتند: به خاطر اینکه علی سازشکارنبوده به خاطر اینکه قاطع بوده به خاطر اینکه با ناحق هرگز نمیخواسته بسازد. خب همه اینها همه به نفع علی و به ضرر پیامبر است. یعنی انکه پیروز شده اینها را نداشته است!
عامل اصلی چیز دیگری است. عاملی که زمان پیامبر نبوده و زمان علی به وجود امده .

این مذهب شرک در زمان پیامبر بی حجاب و راست وروشن بوده است.ابوسفیان و ابوجهل و ابولهب رسما میگفته اند که اینها بت های ما است و باید برای حفظ تجارت قریش همین گونه بماند. عظمت ما و مقام ما و حیثیت ما در میان قبایل عرب بستگی به اینها دارد و ما مدافع اینها هستیم.

علی با همین ها در جنگ است اما اینها حجاب پیدا کرده اند. حجاب چیست؟ حجاب، حجاب توحید است که روی پاسدران شرک کشیده شده است. انوقت این علی که شمشیر کشید ، بر روی قریشی شمشیر کشید که دیگر مدافع بت ها نیست بلکه مدافع کعبه است که دیگر نه معلقات سبعه بلکه قران به سر نیزه میکند و مبارزه با این مشکل است.



به قول گریشمن : وقتی که زور و حیله لباس تقوی می پوشد، بزرگترین فاجعه تاریخ و بزرگترین قدرت مسلط بر تاریخ پدید آمده است.



مذهب علیه مذهب-علی شریعتی به قلم علی اللهیاری

غیرمعمولی و تاسف بار

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۰ اسفند ۹۶
  • ۰۵:۵۴

به سختی توقعاتم از خیل کثیر اطرافیانم را به اپسیلونی نزدیک به صفر رسوندم و امیدوارم همینجور بمونه! 

پ.ن1:طوری نشود که پی در پی طوری شود.

پ.ن3:دوستی های معمولی را بذاریم معمولی بمونه و وارد یه منطقه غیرمعمولی نکنیمش! با رفتارمون یا حرف هامون.... آخ از نگاه هامون :/

پ.ن4:انحصارا با شمام اقای الف ، ساکن واحد کناری در پژوهشگاه

پ.ن7: ای مهسا!کارهای عقب افتاده ات را تموم کن! این نفسی که الان اومد شاید هیچوقت دیگه بازدمی نداشته باشه. پس بمیر قبل از اینکه بمیری!

عالم سنه قورباندی دنیا سنه حیراندی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۹ اسفند ۹۶
  • ۱۷:۳۰

غمت در نهانخانه دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند(انچه قبل از سفر میم گذشت)

میم رفت و اومد و با کلی ذوق عکس هایی که گرفته بود را نشونم داد از کانالی که با همسفرهاشون راه انداخته بودند و هرکسی پای هر عمود اون حسی که داشته را مینوشته ومیذاشته تو کانال ، برام گفت. من سر و پا گوش بودم. 

میم ،امروز اربعین ِ من بود. امروز بود که حسین ارام جان ِ کریمخانی را از لابه لای 847تا ترک توی گوشی کشیدم بیرون و گذاشتمش روی تکرار. امروز بود که به غیر از ساعت های کلاس این کریم خانی بود که توی هدفون گوشم میخوند.

میم،یادته از بین الحرمین که گفتی ، خندیدمو بت گفتم به این رابطه دو نفریتون با وحید حسودیم میشه. به اینقدر از جنس هم بودنتون حسودیم میشه. خندیدی و گفتی از اول اینجوری نبود ، براش زحمت کشیدیم. گفتی قسمت تو هم میشه مهسا. من فقط خندیدم و نگفتم. نگفتم که من به خوبی تو نیستم میم. من خیلی مونده که به تو برسم میم. 

میم امروز خیلی به یادت بودم. به یاد همه اون حرف ها که از مسیر نجف تا کربلا برام تعریف کردی؛ که من فقط یک عیش نصف و نیمه ساخته و پرداخته ذهنم دارم که خیلیشو مدیون توام. میم امروز دوباره رفتم و کانالتون را خوندم . امروز با شما تو خونه ابوحنین مهمون بودم. امروز با شما تو موکب عراقی شب را صبح کردم. امروز عمود به عمود باتون اومدم.

هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بتونم تنهایی سفر عراق را هندل کنم و ای کاش که بین این همه ادمی که میشناسم یکی بود که میتونستم رو این سفر روش حساب کنم و نیست!

این قسمت :دامستوس

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۸ اسفند ۹۶
  • ۱۲:۵۲
  • ۰ نظر

جوری کف اشپزخونه را سابیدم که رواست اگه بقیه اعضای خانواده را مجبور کنم از روی زمین غذا بخورند! 

همینقدر ادم عقده ای و بی ظرفیتی هستم =)

فرزندم مبادا تو این اخلاق را در خود بپرورانی!

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶
  • ۲۲:۱۶
  • ۰ نظر

به فاصله زمانی یک ربع میتونم طرف مقابلم را به رگبار ببندم و بعدش جوری قربون صدقه اش برم که از دلش دربیاد .

مصداق بارزش تو سفر هرمز بعد از دره مجسمه ها با حبیبی!

خلاصه که بعد از مرگم یکی بیاد یه کتاب بنویسه در باب این اخلاقم با عنوان" جاذبه و دافعه ماکارونی فر" یه مستند هم به صورت مصاحبه ای با اطرافیانم بکنند در همین باب. یه انسان شناس و روانشناس هم بیان ریشه یابی کنند علت این اخلاق را کشف کنند بلکه منقرض شه تو نسل بعدی!

[بند 145 از وصیت نامه اش را کامل میکند]


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب