وجیها... وجیها...وجیها

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶
  • ۱۳:۴۷
  • ۱ نظر

اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الاخره


خیابون کاوه .حوالی ساعت 12.45

مسافر نبودم اما تصمیم گرفتم نمازمو تو نمازخونه ترمینال کاوه بخونم.

بعد از نماز چشمم رفت روی زیارت عاشورای روی دیوار.

به این جمله که رسیدم ؛رفتم تو فکر! 

چه جمله عجیبی! تا حالا بهش دقت نکرده بودم.مثل خیلی از چیزهایی که بهش دقت نکرده بودم.

میگه : خدایا مرا به واسطه حسین ، آبرومند قرار بده. در دنیا و اخرت.

وچجوری میشه که مقابل کسی که همه چیزشو میده برای دفاع از حق ،برای زیربار ظلم نرفتن؛ آبرو داشت؟ 

یاد همه اون موقعیت هایی افتادم که محافظه کاری باعث شد از حق دفاع نکنم . همه اون لحظه هایی که منفعت طلبی رابه حق طلبی ترجیح دادم.

از کی منفعتِ من از حق جدا شد؟ 

از کی ترسیدم از قربانی کردن ؟ 

از کی اسماعیلم را نگه داشتم و پرسیتدمش و به قربانگاه نبردم؟

چه راه درازی اومدی مهسا  و باید برگردی! 

امیدوارم 8 دقیقه را تاخیر نزنه ta

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶
  • ۰۰:۲۷
  • ۰ نظر
بنده آن دمم که دقیقا 3دقیقه مونده به ددلاین، کد بالاخره جواب میده!!
{پایان تکلیف شماره 1}

از این دایجستیو ها که یه طرفش کاکائوعه

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶
  • ۱۹:۴۲
  • ۰ نظر

یه سبک زندگی هم هست که تا 7 و8 شب تو دانشکده میمونی و پروژه میزنی ،ناهارم دایجستیو میخوری، حین پروژه هم این rock و folk های بهشتی است که در گوشت نجوا میکنند ...

 

ریشه یابی نوشت:

از عاقبت حشرونشر زیاد با کامپیوتری جماعت!

 

 


دریافت

 

اهنگ نوشت : mark eliyahu

یه نوازنده کمانچه اسرائیلی هست چندوقتیه کارهاشو گوش میدم:) البته که به جایگاه آن نجواهای کیهان کلهر و آن زلف های نقره فام که بر باد میدهد نمیرسد ولی خب درجایگاه دوم!

 

اتش فشان نیمه فعال !

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶
  • ۱۰:۱۹
  • ۱ نظر

یه تیم سخت و یه لیدر سختگیر داره میره تفتان و چابهار و من خیلی دلم میخواد که برم ولی حقیقتا میترسم. اکثر اعضای تیم همه کوهنورد حرفه ای و حداقل دماوند رفته اند! و من مرتفع ترین صعودم ، توچال بوده:/ میترسم از اینکه برم و بشم ترمز گروه . ضمن اینکه من فقط 2نفر را اونجا میشناسم و نهایتا یه اشنایی دوری از لیدر دارم.

از اینطرف اما وسوسه چابهار نمیذاره که بیخالش بشم.

خلاصه که یا تعطیلات عید میشینم و صبح تاشب این 2تا پروژه را میزنم و تا اردیبهشت تمومشون میکنم یا دلمو میزنم به دریا و میرم تفتان! 


اگه تا اخر هفته نتونم تصمیم بگیرم ، شیر یا خط میندازم:)))

به احترام انسان برخیز ما گناهکاریم

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۷ اسفند ۹۶
  • ۲۳:۳۸
  • ۰ نظر

از دیگران

ظرف درمانی!

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۷ اسفند ۹۶
  • ۲۲:۰۶
  • ۱ نظر

اگر پروژتان لنگ در هوا مانده است...

اگر تکلیف fpga تان ناقص روی دسکتاپ به شما خیره شده است و ددلاین تحویل آن فرداست...

اگر از 4 کتابی که از کتابخانه امانت گرفته اید تنها یکیش را خوانده اید...

اگر چند خرید واجب دارید ولی حوصله رفتن تا خاقانی را ندارید...

پیشنهاد رادیو خرت و پرت به شما این است که البوم " نه فرشته ام ، نه شیطان" از همایون شجریان  را پلی کنید ، دستکش های زرد را به دست کنید و به سینک پر از ظرف کثیف تلنبار شده ، پناه ببرید!


  و قطعا ارامش را در لحظه ای خواهید یافت که ظرف ها تمام شده ، سینک را سابیده اید و دستکش را با ظرافت خاصی ، جوری از دست درمی اورید که انگشتانتان ذره ای خیس نشود.

در ستایش مطی!

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
  • ۱۲:۵۳
  • ۱ نظر

مطهره که ارشد رفت تهران ، بهونه من هم برای دانشکده ریاضی رفتن تموم شد. امروز که از جلوی صندلی همیشگیمون با مطهره رد میشدم، دلم براش تنگ شد. مطهره صبور ترین ادمیه که میشناسم. نمیدونم اگه نبود چقدر مهسای الان متفاوت تر بود ولی اینو مطمئنم که با مطهره خیلی چیزها یاد گرفتم. 

تو خیلی از تجربه های امسالم یک حضور مطهره کم بود. مطهره کاری کرده بود که من از ترم 1 دانشکده ریاضی را بیشتر دانشکده خودمون و ادم هاش میشناختم. سرکلاس های عجیب غریبش میرفتم و کلمه ای از حرف های دکتر کوشش را نمیفهمیدم. 

باهم بودیم که رفیتم دفتر دکتر مرزبان و چایی خوردیم:))) 

من احتمال مهندسی را به لطف مطهره یاد گرفتم. مطهره بود که وقتی سرکلاس رجالی نمیرفتم دعوام میکرد و بیدارم میکرد که به کلاس برسم.

با مطهره بودیم که تو مدرسه سربه سر اقای ش میذاشتیم.


مطهره دلم برات تنگ شده:(

این قسمت : پنجشنبه های کلیشه ای! یا فیروزه ای های کلیشه ای!

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
  • ۰۱:۰۱
  • ۴ نظر

نه نشده بود...

درنیامده بود...

خوب نبود...

پنجشنبه فیروزه ای سارا عرفانی رو میگویم. چیزهای خیلی زیادی سر جایش نبود و هربار خودم را مجاب میکردم که دل بده به داستان و تا تهش را بخوان . نمیشد. جزئیاتی داشت که خیلی خیلی باورناپذیرش میکرد . داستانی که لذت تجربه زاویه نگاه جدیدی را به من ندهد از خواندنش لذت نمی برم. 

تمامش کردم چون نمیخواستم تا نصفه رهایش کنم . چندوقتی است این عادت نصفه خواندن را ترک کرده ام و حداقل این تمرین خوبی بود که کتاب را تا ته ببرم!

تعجب میکنم از خودنویسنده که فلسفه خوانده... از این همه سطحی نگری تعجب میکنم. من این همه وابستگی و احساسی برخورد کردن غزاله را نمیفهمیدم آن هم نسبت به کسی که چندباری فقط هم کلامش شده !!! من هیچکدام از شخصیت های دختر داستان را نمیفهمیدم . به قول خودش این همه چیپ بودن سطح دغدغه هاشان را نمی فهمیدم. این همه احساس وابستگی شان به یک نفر دیگر را نمیفهمیدم. این همه سیروسلوک غیرمعنوی و معنوی نشان دادنشان را نمی فهمیدم. این همه قیصربازی های شخصیت های پسر را هم نمیفهمیدم.

کم کم دارم به این نتیجه میرسم که مدار فهم من دچار مشکلات اساسی شده وگرنه که این حجم از نفهمیدن در این بازه زمانی یکماهه ، توجیه دیگری را نشاید!!

این قسمت : حقارت در سقف مطالبات

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۴ اسفند ۹۶
  • ۲۲:۲۱
  • ۱ نظر

داشتم نقدهای به وقت شام از حاتمی کیا را میخوندم  و هی علامت تعجب بود که بالای کله ام سبز میشد از صفت هایی مثل سفارشی ساز و غیره که به حاتمی کیا داده بودند! تو تَب کناری اومدم وبلاگ هایی که تو ریدر هستن را میخوندم که خوردم به این پست هیولای درون و بعد بووومب... تَب بعدی یهو خوردم به وصیت نامه شهید محمودرضا بیضایی و بعد رسیدم به شهید مصطفی صدرزاده و ....

تا حالا نمیدونستم خوندن یه وصیت نامه میتونه انقدر جذاب باشه!

پی نوشت: پا به دنیای بعضی از ادم ها که میذارم هرچند ناقص و با واسطه بیشتر میفهمم که چقدر خواستنی هام میتونه حقیر باشه! 


پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. شهید آوینی


از نفهمیدن ها

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۴ اسفند ۹۶
  • ۱۳:۱۰
  • ۰ نظر

بالاخره این 3روز تمرین سخت هم تموم شد. بالاخره اولین مسابقه هم با باخت تموم شد . 

پیش به سوی افق جدیدتر و تمرینات بدنسازی قوی تر! 

پی نوشت: یه سری روابط و مناسبات کاری و رقابتی را نمیفهمم!هیچوقت نفهمیدم! من همیشه همون بچه ای که تو زمین با یه لبخند کج ِ بی موقع ،فقط برای خودش بازی میکنه باقی میمونم. همیشه اونی که رو روال پیش نمیره و توپ های سخت را میزنه و سر توپ های اسون فقط خنده اش میگیره ، باقی میمونم. 

من این جدیت و رقابت طلبی بقیه را نمیفهمم!

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب