۶۶ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

وقتی از اقصی نقاط کشور حرف میزنیم از چه حرف میزنیم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۱:۴۰
  • ۱ نظر

2نفر از تهران

3نفر از همدان

و 3نفر از اصفهان

تیم جالبی شدیم. مقدمات سفر شامل انتخاب مقصد و جمع اوری اطلاعات و تصمیم گیری ها به طرزی محیرالعقول (!) انجام شد.

نگرانم؟ نه

هیجان دارم؟ بسیار زیاد

احتمال بارندگی و سیل هست تو منطقه؟ بله

به چه پشتوانه ای داریم میریم؟ معلومه به پشتوانه ی توکل به خودش، به پشتوانه اعتمادی که بهش داریم. به پشتوانه صبر و حوصله ای که می خوایم جاری کنیم تو هر تصمیم گیریمون

نویز طوسی

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۳۱ فروردين ۹۷
  • ۰۰:۴۶
  • ۰ نظر
یه دست زیر چونه یه دست رو کیبورد ،نشستم دارم این کدی که دیروزتاحالا درگیرش بودم را ران میکنم و براش تست بنچ مینویسم.
تست بنچ ( test bench)  چیز جالبیه! اینجوریه که میشینی یه سناریو مینویسی از اینکه اگر در زمان x سیگنال ورودی شماره 1 از صفر بشه 1 و در زمان y سگنال ورودی شماره 2 از 1 بشه صفر اونوقت انتظار داری که خروجیت چی بشه! طراحی مدارت بر مینای یه منطق و ساختار ذهنی بوده و حالا برای تست بنچ نوشتن تو باید فکر کنی که کجا ممکنه مدار باگ داشته باشه و طبق پیش بینی رفتار نکنه( و خب این خودش چالش سردرگم کننده ایه چون من اگه میدونستم کجای کدم باگ داره ساختار برنامم را اصلاح میکردم!)
نوشتن تست بنچ دقیقا مثل نوشتن یک فیلمنامه است؛ تو کاراکترهات را در نظر میگیری ( سیگنال های ورودی) و بعد یه سری گره داستانی ایجاد میکنی و بعد رفتار کاراکترهات را در حال دست و پا زدن دراین چالش ها  مشاهده میکنی.

+چرا انقدر حرف بی ربط میزنم؟ از اون بدتر چرا انقدر بی ربط فکر میکنم؟ 

سعی

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۶ فروردين ۹۷
  • ۱۳:۱۴
  • ۰ نظر

من اسماعیلی به دنیا اورده ام که حالا تشنه است ؛ 


سعی


من در سودای آب 7بار از صفا تا مروه را رفته ام و هیچ.اسماعیل من هنوز تشنه است.


سعی


تو کجایی چشمه زمزم من؟

چندین بار باید فریب سراب ها را بخورم؟


سعی


که رحمتت هم امتحان است!


تعریف یکتا

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۴ اسفند ۹۶
  • ۱۸:۰۹
  • ۰ نظر

به قول فراری که یادم نیست تو کدوم پست ولی یه جایی به همچین کانسپتی اشاره کرده بود:

من همیشه چیزهایی را برای دوست داشتن انتخاب میکنم که کسی دیگه دوستشون نداره نه به خاطر اینکه ادم فداکاریم بلکه به خاطر اینکه ادم ضعیفی ام .چون میدونم اگه بخوام سر دوست داشتن چیزی بجنگم محکوم به شکستم و این منم که اونو از دست میدم و رقیب پیروزه.

برای همین میگردم و یه دوست داشتن یکتا تعریف میکنم برای خودم . یک چیزی که لذت به عرش رفتن را فقط من باهاش میفهمم. این نه نقطه ضعفه که ازش خجالت بکشم و نه نقطه قوت که بهش ببالم. این دقیقا چیزیه که هست،سباستین.

ساعت به وقت و دقیقه رادیو خرت وپرت

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶
  • ۱۲:۲۷
  • ۰ نظر

قسمت اول :

یک عدد ماکارونی فر ،خسته و درمانده در کتابخونه مرکزی، خزیده در یکی از میزهای مطالعه ، غرق در روزمرگی

داستان سگ های سیاه به روایت یک ساکسیفونیست که سنجابی در زوریخ را دنبال میکند

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶
  • ۱۵:۰۰
  • ۴ نظر

الان که دارم اینا را مینویسم سباستین ، میتونی منو تصور کنی که دست چپم از ساعد دچار شکستگی شده و پای چپم هم از قوزک دچار شکستگی شده و من به سختی دارم خودم را از یه تپه ی پر از درخت کاج میکشم بالا تا برسم به این صدای آبی که میشنوم .

 

سکانس اول:

یک مهسای جینگول مستون در منتهی الیه چپ اتاقش نشسته ، یک فایل ورد باز میکند به نیت نوشتن رزومه اش. چند سایتی را بالا و پایین میکند ، نکات لازم برای صادقانه و صریح نوشتن رزومه را درمیابد. در نهایت یک رزومه نه چندان خفن(!) و در حد همین بضاعتی که دارد مینویسد.

 

سکانس دوم:

 سگ سیاه افسردگی شماره 1 در پشت یک درخت کاج تنومند ، مترصد فرصت است تا بر شخصیت اصلی داستان ( و قهرمان یکه تاز ، آن مهسای والا و بلند مرتبه!) حمله ور شود.

 

سکانس سوم:

یک مهسای نه خیلی جینگول مستون وارد آدرس 4 پوزیشنی که مدتی است زیر نظر گرفته میشود تا رزومه خودش را اپلای کند و بعد در ابرها جفتک پران به شادی و نشاط بپردازد ( فارغ از نتیجه نهایی ریجکت شدن !) در همین لحظه حساس است که سگ سیاه افسردگی شماره 1( که بنابر طولانی بودن اسمش ،زین پس او را حشمت مینامیم) بر او حمله ور میشود و شخصیت اصلی داستان اینجاست که در مقابل جملات حشمت مبنی بر اینکه : 4سال از عمرت شده این 1 صفحه آ4 بدرد نخور و پر از چیزهای مختلف و بدرنخور، الان افتادی مردی، رزومه این 21 سالت توش چیه؟ و بعد در پس زمینه ،صدای عارف گونه ای را میشنویم که بااا حوصله زمزمه میکند" مزرع سبزفلک دیدم و داس مه نو/ یادم از کشته خویش امد و هنگام دِرو" و بعد اکو میشود در فضا : دِرو  دِرو   دِروووو

 

حشمت که دیگر ضربه هایش را زده ، آرام از صحنه دور میشود و شخصیت اصلی داستان را در تنهایی خود رها میکند و در فضای غروب مانند دور میشود.

 

مهسای حشمت زده(!) ­­این بار در سرگردانی و بهت و حیرت ناشی از حمله درحال از این سو به آن سو رفتن است... 

 

سکانس چهارم:

فضای غروب و برف و تپه هایی از جنگل های کاج، مهسای حشمت زده سرگردان

و این بار سگ سیاه افسردگی شماره 2( که به دلیل اختصار در نام، او را کیومرث مینامیم) خیلی گرگ وار و خیلی ارام نزدیک میشود نگاهی به سرتاپای مهسا میکند ، خنده ای میکند و این بار این صدای عارف گونه بااا حوصله زمزمه میکند: موتیویشن لتر ،لتتتررر، لتتتر ، لتتر

کیومرث که 10 سالی از حشمت بزرگتر میزند ، ارام تر راه میرود و جملاتی بیان میکند مبنی بر اینکه: انگیزه نامه! تو اصلا تا به حال شوق به کجا داشته ای؟ جز این بوده که شوقت به این خاک و به این دنیا بوده؟ جز این بوده که انقدر سرگرم لذت های خاکی شدی که آسمانت محدود شد به سقف ها و ستاره هایت نزول کرده به چلچراغ ها. حالا انگیزه نامه چه میخواهی بنویسی؟

 

سکانس پنجم:

شخصیت اصلی داستان را داریم با یک دست و یک پای مجروح که سعی دارد خود را از تپه ای بالا بکشد به شوق یک صدای آب واهی! که نه تنها آبی در کار نیست بلکه این توهمات وی است که او را در این جنگل سرد و بی حاصل سردرگم کرده است.

 

عنوان نوشت: عنوان تقلید از نمایشنامه ای است به اسم: داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد، نوشته : ماتئی ویسنی‌یک


پ.ن: چه استعارات که در این متن نهفته است!

دیوار روبرو زرد، دیوار کنار آبی یا مثلا برعکس!

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
  • ۱۷:۵۱
  • ۰ نظر

خب مثل اینکه همه چیز داره دست به دست هم میده که من تعطیلات نوروز بشینم مثل آدم پروژه ام را بزنم و هی زل بزنم به طاق و در و دیوار. ( الان دارم نگاه میکنم به نظرم استراتژی بدی هم نمیاد اگه برم یه سطل رنگ بگیرم و در بقیه اوقات اتاقو رنگ کنم :))

سفر چابهار را خودجوش انصراف دادم!

لیدر الف ( ملقب به ه) یه صحبتی در راستای سفر به غرب و کردستان کرد ولی فک نمکینم برنامه بذاره!

کرمانشاه هم که از صبح یه بارقه امیدی در دلم موج میزد سرنوشتش در کامنتدونی پست قبل واضحه!


امید خدا دیگه:)

یه وقت هایی حواسمون به مهدی بازرگان کرواتی های انقلاب هم باشه

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶
  • ۱۶:۳۷
  • ۸ نظر

ترم 2یا 3بودم که برای ثبت نام رفتم. یه دختری شماره موبایلم را گرفت یه چندتا سوال درباره رشته ام و اینکه خوابگاهی ام یا اصفهانی ازم کرد و بعد گفت سخنرانی و جلسه داشتیم بت خبر میدم. من اما صادقانه و صریح گفتم که برای کار داوطلبانه تو اردوهای جهادی اومدم. یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مقنعه وسط سرم و بعد نمیدونم این شرایط من ورودی کدوم تابع تو مغزش بود که خروجیش شد یه جواب سربالا و دست به سر کردن من. یه مدت که گذشت هی این دختر را تو اتوبوس های دروازه تهران و جاهای مختلف دانشگاه میدیدم،کشاورزی میخوند. خیلی با خودم حرف زدم که دیگه ازش دلگیر نباشم و اینم مثل رفتار متعصب بچه های انجمن اسلامی تا حدودی فراموش کنم.

ترم پیش که شین داشت برام تعریف میکرد که اونم رفته جهاد و به اونم با یه نگاه از بالا به پایین و یه نگاه مسلمان به کافر گونه ، جواب سربالا دادند؛ دیگه واقعا برام توجیه پذیر نبود. این دیگه اشتباه و قضاوت یه نفر نبوده این دیگه میشه قضاوت یک سیستم که اینجوری مریضه! 

بعد از همون اردوی جهادی خیلی اتفاقی گزارشی که یکی از مدرس ها نوشته بود رسید دستم. 

منی که با حداقل 6تا برنامه پژوهشی و اموزشی که رو فلش اماده کرده بودم که تو مصاحبه تو دفتر جهاد اگه ازم خواستن ارائه بدم و با کلی ایده رفته بودم و خودمو برای یه مصاحبه اماده کرده بودم ؛ خیلی راحت با یه قضاوت از روی مقنعه رد شدم. و حالا گزارشی را میخوندم  از کسی که رفته بود فقط از روی حس متعفن ترحم. فقط از روی حس دلسوزی و گزارشش پر بود از کیسه هایی که دوخته بود برای ثواب اخروی! 

و من فقط 2هفته روی کلامم کار میکردم که رنگی از ترحم و نگاه شهری به روستایی توش نباشه. 

کاش انقدر مرزبندی نمیکردیم. 

کاش همون جمله اخر وبلاگ هبوط تو پست موقت قبلیش که: عقده هایمان با عقایدمان درهم تنیده نشود!

- بهونه نوشتن اینا ،پوستر بزرگی بود که جهاد برای اردوی این ترمش زده بود دم تالار !


پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶
  • ۱۴:۰۹
  • ۰ نظر

با شین حدفاصل مکانیک و تالار نشسته بودیم و داشتیم هندی میخوردیم؛ بحث پیش اومد که مهسا پوزیشن شغل مورد علاقه ات چیه؟

یه نگاه به ساندویچ کردم یه نگاه به نوشابه بغل دست شین و زل زدم تو چشم های شین و بهش گفتم : مدیر ارشد بخش R&D شرکت space x .

یه نگاه به من کرد یه نگاه به ساندویچ تو دستم دوباره یه نگاه به قیافه جدی من و گفت منم دوست دارم طراح لباس بشم ،

یه کم دیگه بهم  نگاه کردیم  بعد دوتایی باهم زدیم زیرخنده و به بحث درباره گربه سفیده ادامه دادیم.



*: عنوان از خواجوی کرمانی است.

 به نظرم ولی به کسی میشه گفت ازاده که موقعیت سلیمان بودن را داشته باشه و بعد این بحث ازادگی را تازه میشه مطرح کرد. 



در ستایش مطی!

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
  • ۱۲:۵۳
  • ۱ نظر

مطهره که ارشد رفت تهران ، بهونه من هم برای دانشکده ریاضی رفتن تموم شد. امروز که از جلوی صندلی همیشگیمون با مطهره رد میشدم، دلم براش تنگ شد. مطهره صبور ترین ادمیه که میشناسم. نمیدونم اگه نبود چقدر مهسای الان متفاوت تر بود ولی اینو مطمئنم که با مطهره خیلی چیزها یاد گرفتم. 

تو خیلی از تجربه های امسالم یک حضور مطهره کم بود. مطهره کاری کرده بود که من از ترم 1 دانشکده ریاضی را بیشتر دانشکده خودمون و ادم هاش میشناختم. سرکلاس های عجیب غریبش میرفتم و کلمه ای از حرف های دکتر کوشش را نمیفهمیدم. 

باهم بودیم که رفیتم دفتر دکتر مرزبان و چایی خوردیم:))) 

من احتمال مهندسی را به لطف مطهره یاد گرفتم. مطهره بود که وقتی سرکلاس رجالی نمیرفتم دعوام میکرد و بیدارم میکرد که به کلاس برسم.

با مطهره بودیم که تو مدرسه سربه سر اقای ش میذاشتیم.


مطهره دلم برات تنگ شده:(

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب