- مهسا ماکارونی فر
- شنبه ۵ خرداد ۹۷
- ۰۱:۴۹
- ۰ نظر
و این موضوع فارغ از جنس رابطه است! مثلا:
سفر انقدر چالش داشت و انقدر جادویی و شگفت انگیز بود که توصیفش با کلمات بسیار بسیار سخته.
حسی که الان دارم نسبت به تموم گرفتاری های روزمره ، یه جور بی تفاوتی و در ارامش تصمیم گرفتنه.
+تنها موندن بهتر از بودن با یه ادم اشتباهه. ( هزاربار اگه اینو با خودم تکرار کنم کمه.)
2نفر از تهران
3نفر از همدان
و 3نفر از اصفهان
تیم جالبی شدیم. مقدمات سفر شامل انتخاب مقصد و جمع اوری اطلاعات و تصمیم گیری ها به طرزی محیرالعقول (!) انجام شد.
نگرانم؟ نه
هیجان دارم؟ بسیار زیاد
احتمال بارندگی و سیل هست تو منطقه؟ بله
به چه پشتوانه ای داریم میریم؟ معلومه به پشتوانه ی توکل به خودش، به پشتوانه اعتمادی که بهش داریم. به پشتوانه صبر و حوصله ای که می خوایم جاری کنیم تو هر تصمیم گیریمون
من اسماعیلی به دنیا اورده ام که حالا تشنه است ؛
سعی
من در سودای آب 7بار از صفا تا مروه را رفته ام و هیچ.اسماعیل من هنوز تشنه است.
سعی
تو کجایی چشمه زمزم من؟
چندین بار باید فریب سراب ها را بخورم؟
سعی
که رحمتت هم امتحان است!
به قول فراری که یادم نیست تو کدوم پست ولی یه جایی به همچین کانسپتی اشاره کرده بود:
من همیشه چیزهایی را برای دوست داشتن انتخاب میکنم که کسی دیگه دوستشون نداره نه به خاطر اینکه ادم فداکاریم بلکه به خاطر اینکه ادم ضعیفی ام .چون میدونم اگه بخوام سر دوست داشتن چیزی بجنگم محکوم به شکستم و این منم که اونو از دست میدم و رقیب پیروزه.
برای همین میگردم و یه دوست داشتن یکتا تعریف میکنم برای خودم . یک چیزی که لذت به عرش رفتن را فقط من باهاش میفهمم. این نه نقطه ضعفه که ازش خجالت بکشم و نه نقطه قوت که بهش ببالم. این دقیقا چیزیه که هست،سباستین.
قسمت اول :
یک عدد ماکارونی فر ،خسته و درمانده در کتابخونه مرکزی، خزیده در یکی از میزهای مطالعه ، غرق در روزمرگی
الان که دارم اینا را مینویسم سباستین ، میتونی منو تصور کنی که دست چپم از ساعد دچار شکستگی شده و پای چپم هم از قوزک دچار شکستگی شده و من به سختی دارم خودم را از یه تپه ی پر از درخت کاج میکشم بالا تا برسم به این صدای آبی که میشنوم .
سکانس اول:
یک مهسای جینگول مستون در منتهی الیه چپ اتاقش نشسته ، یک فایل ورد باز میکند به نیت نوشتن رزومه اش. چند سایتی را بالا و پایین میکند ، نکات لازم برای صادقانه و صریح نوشتن رزومه را درمیابد. در نهایت یک رزومه نه چندان خفن(!) و در حد همین بضاعتی که دارد مینویسد.
سکانس دوم:
سگ سیاه افسردگی شماره 1 در پشت یک درخت کاج تنومند ، مترصد فرصت است تا بر شخصیت اصلی داستان ( و قهرمان یکه تاز ، آن مهسای والا و بلند مرتبه!) حمله ور شود.
سکانس سوم:
یک مهسای نه خیلی جینگول مستون وارد آدرس 4 پوزیشنی که مدتی است زیر نظر گرفته میشود تا رزومه خودش را اپلای کند و بعد در ابرها جفتک پران به شادی و نشاط بپردازد ( فارغ از نتیجه نهایی ریجکت شدن !) در همین لحظه حساس است که سگ سیاه افسردگی شماره 1( که بنابر طولانی بودن اسمش ،زین پس او را حشمت مینامیم) بر او حمله ور میشود و شخصیت اصلی داستان اینجاست که در مقابل جملات حشمت مبنی بر اینکه : 4سال از عمرت شده این 1 صفحه آ4 بدرد نخور و پر از چیزهای مختلف و بدرنخور، الان افتادی مردی، رزومه این 21 سالت توش چیه؟ و بعد در پس زمینه ،صدای عارف گونه ای را میشنویم که بااا حوصله زمزمه میکند" مزرع سبزفلک دیدم و داس مه نو/ یادم از کشته خویش امد و هنگام دِرو" و بعد اکو میشود در فضا : دِرو دِرو دِروووو
حشمت که دیگر ضربه هایش را زده ، آرام از صحنه دور میشود و شخصیت اصلی داستان را در تنهایی خود رها میکند و در فضای غروب مانند دور میشود.
مهسای حشمت زده(!) این بار در سرگردانی و بهت و حیرت ناشی از حمله درحال از این سو به آن سو رفتن است...
سکانس چهارم:
فضای غروب و برف و تپه هایی از جنگل های کاج، مهسای حشمت زده سرگردان
و این بار سگ سیاه افسردگی شماره 2( که به دلیل اختصار در نام، او را کیومرث مینامیم) خیلی گرگ وار و خیلی ارام نزدیک میشود نگاهی به سرتاپای مهسا میکند ، خنده ای میکند و این بار این صدای عارف گونه بااا حوصله زمزمه میکند: موتیویشن لتر ،لتتتررر، لتتتر ، لتتر
کیومرث که 10 سالی از حشمت بزرگتر میزند ، ارام تر راه میرود و جملاتی بیان میکند مبنی بر اینکه: انگیزه نامه! تو اصلا تا به حال شوق به کجا داشته ای؟ جز این بوده که شوقت به این خاک و به این دنیا بوده؟ جز این بوده که انقدر سرگرم لذت های خاکی شدی که آسمانت محدود شد به سقف ها و ستاره هایت نزول کرده به چلچراغ ها. حالا انگیزه نامه چه میخواهی بنویسی؟
سکانس پنجم:
شخصیت اصلی داستان را داریم با یک دست و یک پای مجروح که سعی دارد خود را از تپه ای بالا بکشد به شوق یک صدای آب واهی! که نه تنها آبی در کار نیست بلکه این توهمات وی است که او را در این جنگل سرد و بی حاصل سردرگم کرده است.
عنوان نوشت: عنوان تقلید از نمایشنامه ای است به اسم: داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد، نوشته : ماتئی ویسنییک
پ.ن: چه استعارات که در این متن نهفته است!
خب مثل اینکه همه چیز داره دست به دست هم میده که من تعطیلات نوروز بشینم مثل آدم پروژه ام را بزنم و هی زل بزنم به طاق و در و دیوار. ( الان دارم نگاه میکنم به نظرم استراتژی بدی هم نمیاد اگه برم یه سطل رنگ بگیرم و در بقیه اوقات اتاقو رنگ کنم :))
سفر چابهار را خودجوش انصراف دادم!
لیدر الف ( ملقب به ه) یه صحبتی در راستای سفر به غرب و کردستان کرد ولی فک نمکینم برنامه بذاره!
کرمانشاه هم که از صبح یه بارقه امیدی در دلم موج میزد سرنوشتش در کامنتدونی پست قبل واضحه!
امید خدا دیگه:)
ترم 2یا 3بودم که برای ثبت نام رفتم. یه دختری شماره موبایلم را گرفت یه چندتا سوال درباره رشته ام و اینکه خوابگاهی ام یا اصفهانی ازم کرد و بعد گفت سخنرانی و جلسه داشتیم بت خبر میدم. من اما صادقانه و صریح گفتم که برای کار داوطلبانه تو اردوهای جهادی اومدم. یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مقنعه وسط سرم و بعد نمیدونم این شرایط من ورودی کدوم تابع تو مغزش بود که خروجیش شد یه جواب سربالا و دست به سر کردن من. یه مدت که گذشت هی این دختر را تو اتوبوس های دروازه تهران و جاهای مختلف دانشگاه میدیدم،کشاورزی میخوند. خیلی با خودم حرف زدم که دیگه ازش دلگیر نباشم و اینم مثل رفتار متعصب بچه های انجمن اسلامی تا حدودی فراموش کنم.
ترم پیش که شین داشت برام تعریف میکرد که اونم رفته جهاد و به اونم با یه نگاه از بالا به پایین و یه نگاه مسلمان به کافر گونه ، جواب سربالا دادند؛ دیگه واقعا برام توجیه پذیر نبود. این دیگه اشتباه و قضاوت یه نفر نبوده این دیگه میشه قضاوت یک سیستم که اینجوری مریضه!
بعد از همون اردوی جهادی خیلی اتفاقی گزارشی که یکی از مدرس ها نوشته بود رسید دستم.
منی که با حداقل 6تا برنامه پژوهشی و اموزشی که رو فلش اماده کرده بودم که تو مصاحبه تو دفتر جهاد اگه ازم خواستن ارائه بدم و با کلی ایده رفته بودم و خودمو برای یه مصاحبه اماده کرده بودم ؛ خیلی راحت با یه قضاوت از روی مقنعه رد شدم. و حالا گزارشی را میخوندم از کسی که رفته بود فقط از روی حس متعفن ترحم. فقط از روی حس دلسوزی و گزارشش پر بود از کیسه هایی که دوخته بود برای ثواب اخروی!
و من فقط 2هفته روی کلامم کار میکردم که رنگی از ترحم و نگاه شهری به روستایی توش نباشه.
کاش انقدر مرزبندی نمیکردیم.
کاش همون جمله اخر وبلاگ هبوط تو پست موقت قبلیش که: عقده هایمان با عقایدمان درهم تنیده نشود!
- بهونه نوشتن اینا ،پوستر بزرگی بود که جهاد برای اردوی این ترمش زده بود دم تالار !