- مهسا ماکارونی فر
- پنجشنبه ۱۵ تیر ۹۶
- ۲۲:۲۱
- ۱ نظر
دیروز خبر دادن که دکتر ب از گروه مخابرات فوت کرده:( تو سایت دانشکده نشسته بودیم . واکنش ها مختلف بود. استاد خوب و مهربونی بود علاوه بر این معاون فرهنگی دانشگاه هم بود. امروز تشیع از روبروی ساختمون امور فرهنگی بود و فردا مراسمه تو مسجد. امروز دانشگاه بودم ولی فردا باید برم شرکت ( اگه شد فردا را صحبت میکنم که برم مراسم را حتما)
مجلس ختم باید شلوغ باشه باید اومد و کنار خانواده اون ادم وایساد تا اندکی تسلی خاطری باشه برای تنهایی عظیمی که به سمت ادم هجوم میاره.
خونه ی مادربزرگه شادی و لواشک داره =)
خونه ی مادربزرگه 1000 تا قصه داره=))
این داستان : شبی پر از خنده های الکی و بحث بر سر مسائلی که حتی اندازه یه سر سوزن هیچکدوممون توش تخصص نداریم=)))
2ساعت و43دقیقه داشتیم درباره
Dissociative identity disorder
و اینکه فیزیک فرد با عوض شدن شخصیت ها عوض میشه صحبت میکردیم و هی به تناقض میخوردیم. :))
عکس ها از حال و هوای الان خونه مادربزرگه است :) گلخونه ای که تموم دلخوشی مادربزرگه است. باید بیشتر بیام پیشش و بش سر بزنم . مینویسم که یادم نره.
پروژه یکی از درس ها تا دهم مهلت تحویل داره و اگه خودم تنها بودم قطعا بیخیال این پروژه مزخرف میشدم و چیزهای بهتر و لذت بخش تری یاد میگرفتم تو این فراغت تابستونی و کتابی که رو قفسه چشمک میزنه ( و کلی با ذوق و شوق از تو نمایشگاه امسال گرفتم=)) را شروع میکردم ولی...
ولی من تنها نیستم و همگروهی دارم و این تعهد میاره. مسئولیت میاره .
گاهی وقتا پای این تعهد و مسئولیت وایسادن کار سختیه . مخصوصا که اهداف هم گروهی یه زمین تا اسمون با من فرق داشته باشه
هر ترم میگم تلاشمو بکنم که تو کارگروهی پیشرفت کنم و این پیشرفت میتونم بگم هر ترم کندتره
با همه اینا اگه بخوام جنبه مثبت ببینم اینه که صبر را تمرین میکنم. سازش را تمرین میکنم. با هدف های مختلف کنار بقیه کار کردن را تمرین میکنم.
+وقتی حواست نیست خیلی خوب خودتی...
بارها این جمله را تجربه کردم . بارها ادم های اطرافم را وقتی اصلا حواسشون نبوده نگاه کردم و فقط سکوت کردم . خاصیت عجیبی داره . من هنوزم نمیدونم که باید چیزی که هستن را باور کنم یا چیزی که سعی دارن باشن را.
هنوزم نمیدونم چیزی که خودم هستم را باور کنم یا چیزی که سعی دارم باشم را .
اگه همین که فک میکنم نقاب ندارم خودش یه نقاب باشه چی
برادرم خسرو فیلم خوبی بود . در حد و انتظار خودش خوب بود . تک دیالوگ های هدف گذاری شده خوبی داشت که تو لحظات درست شکار میشدند اما ریتم . خب در این مورد نظری ندارم . نشونه گذاری های خوبی داشت ولی بازم به نظرم از نظر تدوین خوب کار نشده بود.
پیک فشار امتحان ها فردا و پس فرداست که دو تا امتحان نسبتا غیر اسان در پیش دارم. هر دو 3 واحدی و هردو مبتنی بر دانش حل مسئله.... توکل به خودت دیگه. یه جوری پیش بره که احساس ندامت نکنم . انگشت حسرت به دهان نگیرم.
کاش یوم الحساب هم حال و روزم این باشه
بادبان هارا بکش سباستین .
لنگر و بکش بالا.
20درجه به سمت شمال شرقی
حواست به صخره سمت چپ باشه
یوهوووووو
سفردریایی به بی نظیر ترین دوره زندگی داره شروع میشه ودل تو دلم نیست
ادم های کمی هستن که وقت میذارن برای عمق .
عمق چیز مهمی سباستین . اینکه سطحی و دم دستی نگاه نکنی به همه چیز
وقتی حرف یه کتاب میشه . میپرسه که بدرد میخوره؟ اره اره فلانی هم بم گفته بخونم حتما چون فلانی هم خونده بود و تمام
وقتی حرف یه دوره میشه .میگه بدردمون میخوره یعنی؟ اگه بعدا بدرد میخوره بریم و تمام
و من همینجور نگاه میکنم و میخندم به همه این تلاش های او برای عمیق "به نظر رسیدن" دربرابر دیگران میخندم . تا کی به دنبال بقیه میخواهی راه بیافتی و زندگی انها را موبه مو تکرار کنی؟؟ تا کی میخواهی لذت اتفاقی یک کتاب را خریدن و خواندن و لذت بردن از ان را نچشی. تا کی میخواهی به دنبال در نظر بقیه موفق بودن ادامه دهی .
پس خودت چه ؟ اصلا تا به حال برای خودت وقت گذاشته ای ببینی در این دنیا چه چیز برق چشمانت را به راه می اندازد؟
من برای دل خوشی های کوچک زیادی وقت گذاشته ام و 90درصد انها را به طریقه خودم کشف کردم و تغییر دادم تا اختصاصی شوند .
چیزهای خاص و کوچکی را یاد گرفته ام تا مهارت هایم اختصاصی شوند نه برای اینکه حتما بدانم جایی بدردم میخورد . تنها برای اینکه لذت بخش بودن یادشان گرفتم.
من حالا میتوانم انهایی که اختصاصی زندگی میکنند را تشخیص دهم و این موهبت بزرگی در روابطم است و قدرش را میدانم.
رو نوشت به همه انهایی که در این چند سال احمقانه بعضی از دلخوشی های کوچک اختصاصی مرا دزدیدند و در همه جا فریادشان زدند و بدون هیچ تغییری در زندگی به کار بستند و باعث شدند دیگر اختصاصی نباشد و همین علتی بود که آن دلخوشیِِ کوچکِ سادهِ اختصاصی را کنار بگذارم .