دومین رخداد حسادت برانگیز

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۴ شهریور ۹۶
  • ۱۲:۰۱
  • ۰ نظر

مقدمات سفر بعدی

گزارش کاراموزی

بازدید تدارک دیده شده از طرف شرکت

شروع ترم جدید

همه و هیچ

دارم فک میکنم که این همه دور خودمو شلوغ میکنم که چی... که فک نکنم . که فک نکنم به این حجم از پوچ بودن دغدغه هام . با یکی صحبت میکردم اونقدری ارامش عجیبی تو زاویه دیدش به دنیا بود که واقعا یاد آیه 64سوره عنکبوت افتادم:

وَمَا هَٰذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ

 وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ 

کَانُوا یَعْلَمُونَ


اونقدری ارامشی که داشت حسرت خوردنی بود که بدست اوردن همجین ارامشی را گذاشتم صدر لیست اهداف یکسال آینده ام . 

امان از بی پولی

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۷ شهریور ۹۶
  • ۱۸:۱۴
  • ۰ نظر

راضی نیستم از خودم اگه چابهار ندیده و نروژ نرفته از دنیا برم :/ 

اولی را گذاشتم تو برنامه بهمن که برم :) دومی اما...

هیشکی نبود ببینه مرد کوه درده

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۶ شهریور ۹۶
  • ۱۴:۱۳
  • ۰ نظر

شنیدن اخبار فساد تو دستگاه های دولتی دردناکه ، دیدن فساد تو بنیاد شهید زجرآوره ...
همسر شهیدی را دیدم که مشغول کاخ سازی است با مزایای گرفته شده از بنیاد شهید  

جانباز اعصاب و روانی را دیدم با دخترش ( که افسردگی حاد داشت) و همسرش که خیاطی میکرد تا روزی حلالی باشه برای گذران زندگی و اما خودش کلکسیونی از بیماری هایی که حتی یه دونه اش هم ادمو از پا میندازه و هزینه درمان با ارقام نجومی و اما خودش ، خودش، نگم از خودش ... نه تنها طلبکار نبود ( که ای کاش بود . ای کاش میومد یه سیلی میزد به هممون و میرفت که به خودمون بیایم که چشم هامون را باز کنیم) که شرم داشت از اینکه درخواست وام بده :/

خبرنگاری را دیدم که با هزارویک پارتی رفت استخدام یه روزنامه دولتی شد و الان مطلب میره در باب اینکه "هر جوانی که به قصد تحصیل از این مملکت اپلای میکنه میره جوان بی دینی است و اصلا رفته که آن کار دیگر بکند و همان بهتر که اینها میروند و اینها ارزشی نیستند" و فلان. :|

خبرنگاری را دیدم که برای حفظ پز "روشنفکری" و حفظ پز "دغدغه مندی" وقت و بی وقت از حصر میگه و سینه چاک میده برای اصلاح طلبی 

خبرنگار های کمی دیدم که رسالت خودشون را خبررسانی بدونند بدون فکرکردن به منفعت طلبی که اگه بیشتر بودن شاید جامعه بهتر و سالم تری داشتیم 

به قول دولت آبادی که میگه : درد اینجاست که درد را نمیشود به کسی حالی کرد ://

عنوان اما از رادیو چهرازی است اپیزود چندش را یادم نیست. اپیزود باهار بود فک کنم و صدا صدای حبیب بود به گمانم.

تنها درخانه این قسمت : نفرمایید شام

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۵ شهریور ۹۶
  • ۲۲:۱۶
  • ۱ نظر

تجربیات زندگی مجردی بند 1345ام تو یه پاورقی ذکر میکنه که:

وقتی اشپزی میکنی برا دل خودت و برا خودت شام میپزی تهش که میشینی به غذا خوردن و با هیچکدوم از معیارهای جهانی غذات نه تنها خوشمزه نیست که حتی قابل خوردن نیست !! اونقدی ابلیمو و فلفل بزن بهش که دیگه طعمی حس نکنی و طی یک حماسه اونو ظرف 5دقیقه بخورش و هضم و دفعش را به سیستم گوارشت بسپار.

تا سحر چه زاید باز

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۴ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۰۶
  • ۰ نظر

ابراهیم هم زندگی عجیبی داشته ها. گلستان شدن آتش بعد از اون  قربانی کردن اسماعیل . یه دوره ای همه فک کنم تجربه کنیم زندگی ابراهیم را حالا با شدت های متفاوت . بشینم ببینم چیکا باید کرد فی الحال تو این شرایط...

نامه ای به فرزند بند1254ام

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶
  • ۰۹:۲۶
  • ۰ نظر

فرزندم . الان که داری اینو میخونی شایدم اصن حوصله نداری که حرف های nسال پیش مادرتو بخونی(همینجا بهت میگم که غلط کردی که حرف های منو نمیخونی و اصن احترام به والدین کجا رفته پس :/ ) احتمالا 1253تا بند قبلی را هم که هنوز ننوشتم خوندی یا شاید تظاهر کردی که خوندی به هرحال یادم باشه مورد امتحان قرارت بدم که خوندی یا نخوندی.

به هرحال الان که دارم اینا را مینویسم تو شرکت نشستم و منتظرم که مهندس صاد بیاد و احتمالا بابات هم الان داره یه گوشه ای تو بلاگ غر غر هاشو مینویسه و شایدم البته بابات وبلاگ نویس نباشه که در این صورت داره غرغرهاشو سر یکی خالی میکنه یا به پرخوری ناشی از غرغر روی اورده...

خب به هرحال فرزندم اینا را که مقدمه گفتم تا برسم به متن ِ بند 1254ام:

فرزندم احتمالا وقتی 6صبح داری 8تا پیراهن مردونه بابات را اتو میکنی به این قضیه پی خواهی برد که اتو کردن یقه پیراهن مردونه یکی از سخت ترین مصائبی که تو زندگیت باش مواجهی و بعد از هر یقه نعره به اسمان خواهی زد و بعد شیون کنان به سراغ یقه بعدی خواهی رفت. ولی فرزندم به هرحال 6صبح بعد از پیروزی سربلندانه علیه 8تا یقه تو به خودت خواهی بالید :)

این قسمت: دو نقطه خط صاف

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۴۴
  • ۲ نظر

یه پدیده جالبی هم هست اینکه طرف چون دختر استاد فلانیه تو دانشکده کلا همه استادها تحویلش میگیرن و حالا کار هم ندارم با سهمیه هیئت علمی اومده یا نه ولی میاد میشینه میگه : بد دوره ای شده و فلانی داره رانت باباش را میخوره تو دولت :/

ینی میخوام بگم بزرگوار شما اظهارنظری هم نکنی درباره فساد تو دولت من میفهمم چقدر شعور و فهم سیاسی داری:///

سهمیه هیئت علمی مصداق بارز اون شعر که میگه: گیریم پدر تو بود فاضل از فضل پدر .... ایشالا خدا خودش راه راست به سمت هممون کج کنه :|

این قسمت : مفلوکانه

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۴۱
  • ۰ نظر

یکی از سخت ترین موقعیت هایی که توش قرار میگیرم اینه که تو یه موقعیت و تصمیم احساسی یه نفر حضور دارم و میخوام به مفلوکانه ترین شیوه بهش بگم که داری احساسی تصمیم میگیری. چندین شیوه متفاوت امتحان کردم تاحالا ولی بازم مفلوکانه شکست خوردم . یه مرزهایی هست که نباید رد بشه و یه سری نکات ریزودرشت و مناسبات هست که باید رعایت بشه . مثلا موقعیت اخیر اون طرفی که داشت تصمیم احساسی میگرفت خیلی سن و تجربه اش از من بیشتر بود و من بودم  و شرم گفتن یا نگفتن و درست گفتن و نگفتن اینکه فلانی اون دکمه آف احساس را بزن لعنتی بعد تصمیم بگیر و خب من چی گفتم؟ فقط یه جمله گفتم میخوای بیشتر فک کنی؟ همییین
و خب به نظرم شایسته بود که همون جا به رادیکال 63 قسمت مساوی تقسیم میشدم و از هستی ساقط میشدم :| 
یکی از ویژگی هایی که باید کسب کنم همین درست و به جا مشورت دادنه که خیلی فعلا توش میلنگم و به قول کتاب ادبیات فارسی دبیرستان "کمیتم توش لنگه" :)))

سفرنامه مرداد اقلیم دوم

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۳۶
  • ۰ نظر

ساعت چند از تهران رسیدم خونه؟ 13.35 شنبه 20مرداد
کفش هامو دراوردم و فقط خوابیدم و خوابیدم حتی یادم نمیاد پا شده باشم ولی مامان میگه پاشدی غذا خوردی :)
یکشنبه 22مرداد ساعت 8 صبح با جیغ و داد های معده ام پا شدم و پای چپ ام به شدت درد میکرد
کوله مشکی را برداشتم و زیرانداز و عینک و گذاشتم توش و پیام دادم به بچه ها که من کویر را میام :)
ساعت 3.5 چادر و کوله را برداشتم که برم چادر تحویل صاحبش بدم و از اونور یه اسنپ تا خود دانشگاه
22مرداد 4.5 حرکت به سمت لاسیب

7  وسط بیابون بودیم و تلسکوپ ها را گذاشتن پایین اما وضعیت هوا چندان جالب نبود ابر بود 

تا خود 5صبح بیدار بودیم و بارش شهابی میدیدم و از هر دری از کیهان چرت و پرت میگفتیم . درازکش بحث های فلسفی نجومی کیهانی میکردیم و خود خود زندگی بود =)

8صبح 23مرداد راه افتاریم به سمت اصفهان و 11 من خونه بودم.

نزدیک یک ساعت فقط داشتم از چهارشنبه تا الانم را مرور میکردم. ظرف 5 روز من 2 اقلیم متقااااوت تجربه کردم . اون شب کذایی تو جنگل را رد کردم و تجربه رصد بارش شهابی برساووشی وسط لاسیب . 5روز عالی =))

عکس از من نیست:) از یکی از دوستان جان است:)) از طلوع لاسیب

سفرنامه مرداد اقلیم اول

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶
  • ۱۱:۲۱
  • ۰ نظر

چهارشنبه 18 مرداد96 ساعت 5بعدازظهر:

ترمینال کاوه. اتوبوس اردبیل . وقتی با احتمال 1÷12 من دقیقا میشینم رو اون صندلی خرابه :))

پنجشنبه 19مرداد 96 ساعت 8 صبح:

وقتی اتوبوس با 3ساعت تاخیر میرسه اردبیل و ما اصفهانیون مورد فحش دوستان همسفر تهرانی قرار میگیریم :))

و بالاخره ساعت 10 حرکت از دریاچه سوها بعد از یک پشت ِ نیسان سواری معرکه:))

دالان بهشت و ناهارخوری و ساعتشم یادم نیست :))

قرار بود 7 کمپ کرده باشیم دم ابشار و ....

الان ساعت 22.45 ذخیره ابمون تقریبا تموم شده و ما هنوز به اونجایی که باید کمپ.کنیم و اب داره نرسیدیم . کل تیم بریده و نشسته داره اسمون تماشا میکنه. برای اضافه کردن هیجان به فضا یه دو سه نفری دارن از فیلم ترسناک هایی که دیدن حرف میزنن و یه نفر بامزه داره صدای گرگ در میاره =) وسط جنگلیم دقیقا و خب 11 قراره راه بیوفتیم که برسیم به اونجایی که اب داره . از روی gps یه 400 متر داریم . :))

ساعت 12.5 بالاخره رسیدیم :) آاااااب=)

جمعه 20مرداد ساعت 10 صبح ابشار لاتون :

منظره روبروی ابشار بسیار لذت بخش تر از خود ابشار و مستغرق در تفکر در باب اینکه اگه دقیقا از همین نقطه پام لیز بخوره و پرت شم پایین فقط ممکنه استخون انگشت وسطی پام سالم بمونه=))

جمعه 20 مرداد ساعت 6 روستای کوته کومه:

منتظر نیسان تا بریم لوندویل و ساحل :))

جمعه 20مرداد ساعت 7 ساحل لوندویل:

یه ساحل تمیز و دریای نه چندان اروم و من دقیقا لم دادم رو این صخره و فقط صدا صدا صدای موج که میاد . خود ارامش مطلق =))) 

ساعت 10 شب: اتوبوس استارا به اصفهان خیلی وقته که رفته و ما منتظریم که یا با نیسان =) بریم استارا و از اونجا بریم تهران یا بریم رشت و یا اتوبوس همینجا بیاد تا بریم تهران.

بالاخره اتوبوس اومد و کولر روشنه و من دارم الاسکارا هم تجربه میکنم:))

شنبه 21 مرداد ساعت 6 صبح:

ترمینال غرب تهران 

ساعت 8 صبح : سوار اتوبوس اصفهان به سمت خونه و من واقعا چشمام دیگه داره بسته میشه. 

اون شب کذایی وسط جنگل بدون اب نمردیم و این یعنی فراتر رفتن از یه مرز ذهنی :)


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب