- مهسا ماکارونی فر
- جمعه ۲۱ خرداد ۹۵
- ۲۱:۰۷
- ۰ نظر
یه مَثل معروفی هست که میگه "هیچی جز رده پاتون را تو طبیعت جا نذارید" ولی مگه میشه اخه هوش و حواستو کنار چشمه جا نذاری؟ مگه میشه ؟ اصن یه تیکه از روحتو جا میذاری و میای . برمیگردی و همه خستگی هاتو به شهر میاری و باز در طلب اون تیکه که جا گذاشتی دوباره راهی میشی که شاید پیداش کنی اما بیشتر خودتو جا میذاری و برمیگردی . به نظرم این یه سیکله معیوبه ولی میدونی خیلی دوست داشتنیه.
عکس از من | بازگشت از کلار
امتحان ماشین 1 را با اقتدار هرچه تمام تر گند زدم رفت و خب فدا سرم . امتحانه دیگه بدرد گندزدن فقط میخوره. اصن ادم امتحانو گند نزنه چیو گند بزنه.والاااا.. امروزم تحویل تمرینش بودیم که رفتیم از زیر در اتاق انداختیم تو و اومدیم 😂😂😂 خلاصه که خوب ندادم ولی فک کنم پاس بشم ایشالا. ماه رمضون شروع شده امروز و خیلی ناگهانی سحر تصمیم گرفتم که این یک ماه فیلم نبینم کلا. چون کلا این مدلی بودم این چندوقته که به محض گیر اوردن یه دو ساعت وقت خالی میشستم پا فیلم و حالا تصمیم گرفتم که این یک ماه بیشتر این وقتو بذارم ذو کتاب خوندن. درواقع دیدم نصفیش که دارم امتحان میدم قاعدتا باید با کتاب بگذرونم اون نصفی هم میذارم رو کتاب های نخنونده ای که تو قفسه دارم. پیش بریم ببینیم چی میشه. دیگه اینکه طی یه اقدام 5دقیقه ای که کل فرایند فک کردن و تصمیم گیریش و اجراش همین 5دقیقه طول کشید. اکانت اینستاگرامو حذف کردم و هی حالا راه به راه میان میگن کجا رفتی و خب به شما که کجا رفتم . چقد ادم نمیتونه ارامش روانی داشته باشه چقد همه چی تعریفش فرق کرده همین دیگه. الان افطار کردم همین چرت و پرتا را میتونم بگم. اهان یه چیز دیگه یه زمانی بود بعد اهنگ سنتوری من شروع کردم به چاوشی گوش دادن و یه ملتی اومدن مسخره کردن اه بابا اینا چیه گوش میدی طرف اصن صدا نداره که خیلی بده که و فلان گذشت تا اهنگ های شهرزاد با صدای چاوشی اومد بیرون و اوووو یه موجی راه افتاد چاوشی و کجایی و افسار و چقد چاوشی خوبه و فلان به نظر من بهترین البوم چاوشی من خود ان سیزدهم بود و پاروی بی قایق . حالا اما البوم جدید داده حالا اما چون همه دارن لینک اهنگشو میدن و تعریف میکنن من به همون میزان رغبت نمیکنم که گوش کنم (بخرم و گوش کنم) این البوم جدیدو . از یه چیزی که مد بشه از یه جیزی که موج بشه از اینا فراری ام .
امروز عصر جلسه داریم خانه برا این کاری که یکشنبه و سه شنبه ها باید برم سرش. به نظرم تجربه جالبی میتونه باشه . درس دادن به بچه ها. البته باید قبلش حتما یه مطالعاتی بکنم. سباستین شاید باورت نشه ولی 10روز شایدم بیشتره که درگیر این فریم اخر ویدیو ها برا مسابقه هستیم ینی به اپسیلون اپسیلونش مستر کاف گیر میده یعنی کلا خیلی ادم وسواسی روی نظم دقیقه اینی که میگم نظم دقیق ینی اصن به یه وری بودن و فونت های فانتزی اینا اعتقاد نداره همه چی باید زیر هم مرکز ثقل منطبق رو هم باشه و تا الان 13تا خروجی را هنوز تایید نکرده ( هی تو دلم میگم خدا به داد زنش برسه:)) یه چندوقتیه دقیق تر نگاه میکنم عمیق تر میشنومم . تو فرجه ایم و یه عالمه درس تلنبار شده ولی ولی من شاید ساعت ها رو یه جمله فک کنم. این روزها بیشتر و بیشتر به وجود یا عدم وجود حقیقت فک میکنم. حقیقتی میتونه وجود داشته باشه وقتی همه چی(تاکید میکنم که همه چی) یه استنباط از طرف ماست و این استنباط فقط بالا و پایین شدن یه سری ترکیب های شیمیایی تو بدن ماست و این ینی از یه چیز واحد به اندازه تمام ادم های زنده و مرده استنباط متفاوت و این عجیبه .مگه میشه یکی هزارتا باشه و همه اون هزارتا یکی. حقیقت حقیقت حقیقت. حقیقت کجاست؟
این علمی که داره هروروز بیشتر و بیشتر با سرعت بیشتری رشد میکنه میرسه به حقیقت ؟ توی این کتاب ها میشه حقیقت را پیدا کرد؟ نمیدونم. باید پرسید باید خواند.
چهارشنبه بود ( امروز یکشنبه است) اخرین روزی که کلاس داشتیم قبل فرجه ها و حل تمرین سیگنال با خلیلی (خلیلی دانشجو دکترایی که اول تی ای بوده بعد دست و پا دراورده و بعد اومده دکترا بگیره به همین برکت قسم روند رشدش همینحوری بوده:)) حالا همه اینا را گفتم که بگم نرفتم حل تمرین :)) خلاصه اما ظهر کلاس معارف داشتم باید میرفتم چون غیبت میخوردم . پاشدم که برم اما یه فیلم شروع شد( فیلم آزمایش ) جالب بود و نشستم تا اخرش دیدم بعد رفتم ینی همینجوریشم دیر شده بود . اتوبوس سوار شدم و طبق معمول هنذفری و رندوم پلی و پنجره ی اتوبوس و من که وایسادم و نگاه نگاه نگاه به مسیر همیشگی این دو سال. تو این دو سال تو مسیر دانشگاه یه عالمه لوکیشن دیدم که میشه از توش عکس های خوبی در اورد و هر بار به خودم میگم چرا زودتر پا نشدی که الان پیاده شی بری لا اقل یکی از این سوژه ها را شکار کنی و برگردی و هربار من در دقایق اخر به کلاس میرسم :| خلاصه که اونروزز یهو دم خیابون بهشتی (شاپور) اتوبوس خراب شد و اومدیم پایین که منتظر بشیم یه اتوبوس دیگه بیاد. دو سه دقیق ای منتظر بودم که با خودم گفتم مگه نه اینکه رفتن مهمه حالا چه با اتوبوس چه پیاده مهم ذاته رفتنه دیگه الان منتظر چی موندی برو. و رفتم و رفتم... سر راه 3تا از لوکیشن هایی که اون اول گفتم را عکس گرفتم و ادامه دادمشون ینی رفتم ببینم اونورش چه خبره البته خب تا اخر نرفتم چون کوچه های خلوتی بودن و خب میدونین که... اما عکس گرفتم دیدمشون راه رفتمشون و این الان برام فرق داره وقتی با اتوبوس دوباره از کنارش رد میشم میدونم چه شکلیه فقط یه تصویر گذرا نیست . 3تا مسجد فک میکنم تو این مسیر هست یکی مسجد لنبان یکی که مال یه هیئتیه الان یادم نیست و یکی دیگه که تو چارسوقه اگه اشتباه نکنم. از مسجد اول که مال اون هیئته بود رد شدم هنذفری تو گوشم بود ولی فهمیدیم دارن اذان میگن اهنگو قطع کردموو خواستم که برم تو و رفتم تو ولی تا وسط حیاط رفتمو بعد برگشتم تو پیاده رو و ادامه دادم رسیدم مسجد بعدی اذانو گفته یودن یکم وایسادم که ببینم خانما کجا میرن برای نماز رفتم. نمازمو خوندم منتظر جماعت نشدم خیلی وقته که نماز جماعت نمیخونم یه موقعی پای ثابت نماز جماعت های مدرسه بودم اما حالا هیچی اعتقادی بش ندارم . بعدا شاید درموردش حرف زدم. اودم از مسجد بیرون و رفتم رفتم دیگه خیلی دیر شده بود ولی همچنان نمیخواستم اتوبوس سوار شم . هوا گرم بود ولی اذیت نمیشدم فقط داشتم تند تند راه میرفتم یه نگاه دوباره به ساعت مجبور شدم تا ایستگاه اتوبوس بدوم تا برسم. سوار شدم وفقط دو ایستگاه مونده بود که همشو پیاده برم ولی خب اینجوری به اتوبوس دانشگاه نمیرسیدم و این یعنی 45دقیقه تاخیر که حتی ممکن بود غیبت بخورم بازم پس نیم ساعت تاخیر راه ترجیح دادم و این شد که حالم اونروز خوب بود. تصمیم گرفتم که تو مسجدهای ناشناخته تری نماز بخونم خیلی حس جالبیه انگار نماز به ادم بیشتر میچسبه تو جاهای جدید نماز خوندن. مثه نماز خوندن بالای کلار رو زیر انداز اون پیر مردها اخ که چه حالی دادو ناگفته نماند که کباب داشتن درست میکردن و بوی کبابا هم میومد :))
باید بنویسم. باید حتما حتما بنویسم. باید حتما یه لیست از مهمترین کارایی که کردم و مهم ترین گارایی که میخوام بکنم بنویسم. نه اینکه هیچ ایده ای نداشته باشم از اینکه میخوام چیکا کنم ولی خب تا حالا هم به صورت یه لیست ننوشتمشوم. امشب فهمیدم باید بنویسم. باید بنویسم که میخوام طلوع افتابو از بالای دماوند ببینم .باید بنویسم که میخوام غروب افتاب ونیز را ببینم باید بنویسم که که میخوام مسیر اسالم به خلخال را با پلی لیست فرهاد پیاده برم باید بنویسم اینار ار باید بنویسم که یادم نره اخه این روزها خیلی چیزا را یادم میره اینا را که نباید بادم بره