۴۴ مطلب با موضوع «شعور» ثبت شده است

جنگ داخلی

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۶
  • ۲۱:۲۰
  • ۰ نظر

پلی لیست ها بعضی وقت ها به عنوان کشنده ترین سلاح میتونن شناخته بشن. اهنگ اول از پلی لیست را که پخش میکنی یه حجم از خاطره و ادم و افکار و عقیده شروع به رژه رفتن میکنند به وسط های پلی لیست که میرسی افکار جدیدیت را بسیج میکنی و فرمان جنگ صادر میشه . پلی لیست های قدیمی یه میدون جنگ واقعی اند بین اونچه که بودی و اونچه که هستی. اخر جنگ اما همیشه مشخصه ,لشکر شکست خورده ی گذشته گوشه ی ذهنت مچاله شده و اینبار لشکر اکنون قوی تر از گذشته به خودش میگه ببین چی بودم و چی شدم:)))

طولانی ترین تعطیلات اخرهفته 3سال اخیر

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۹ فروردين ۹۶
  • ۲۱:۱۱
  • ۰ نظر

5شنبه همون روزی بود که کلی براش استرس داشتم و همونی بود که حتی برای بدترین شرایط ممکنی که عقلم رسیده بود هم برنامه ریخته بودم. صبح خیلیی خوب شروع شد و هرچی پیش تر میرفت غافلگیری ها شروع میشد و عملا انلاین برنامه داشت عوض میشد و براساس شرایط جدید برنامه ریزی جدید میکردیم . تا در نهایت با کلی خستگی به نهایت رسید و ساعت 5 عصر شدو تمااام. 
کلی انرژی از دست دادم و کلی انرژی و انگیزه گرفتم. با بچه هایی اشنا شدم که از من جوون ترند ولی جنس دغدغه هاشون را درک میکنم میفهممشون و بی نهایت از وقت گذروندن باشون لذت بردم:)))
خدا را شکر. از 100درصد برنامه 75درصد اونجوری که میخواستم پیش رفت و کلی دست همه درد نکنه:))

یکی از هدف هایی که واقعا بهش معتقدم انتقال تجربه است و خیلی دارم تلاش میکنم که تجربیات هرچند کم خودمو در اهتیار بقیه بذارم تا اگه بدردشون میخوره استفاده کنند. چیزی که تو دانشگاه ادم های معدودی براش وقت میذارن و کمتر کسی پیدا میشه که بی منت و چشم داشت تجربیاتش را در اختیار بقیه بذاره ولی این مسخره است . پیشرفت حاصل نمیشه مگر اینکه این حلقه انتقال تجربه را کامل کنیم:)

سناریو نجات از بدترین شرایط

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۴ فروردين ۹۶
  • ۱۳:۳۷
  • ۰ نظر

همیشه قبل از شروع یه کاری که براش کلی برنامه ریزی کردم و تلاش کردم یه استرس و دلشوره ای هست یه ترسی هست که اگه همه چی اونطور که انتظار دارم پیش نره چی ؟ اگه اینجوری نشه چی؟ بعد یه چنددقیقه چشمام را میبندم و به بدترین اتفاق ممکن که میتونه پی بیاد فکر میکنم و براش یه سناریو نجات مینویسم اونوقت دیگه خیالم راحته که حتی برای بدترینش هم برنامه دارم . الان از همون لحظه هاست که دارم با این ترس میجنگم که اگه برنامه 5شنبه به اون خوبی که فکرشو میکنم پیش نره چی؟ و حالاست که باید سناریو نجات از بدترین شرایط خودم را براش بنویسم :)) 

تو این لحظه ها همیشه با خودم میگم خب مگه تو مرض داشتی خورشید که همچین کاری را قبول کردی بعد با خودم میگم به هرحال نمیشه که ساکن یه جا وایساد باید چالش داشت و من چالشم را خودم انتخاب کردم چی بهتر از این... 

نه به دوگانگیِ مضحک

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۲ فروردين ۹۶
  • ۱۲:۵۹
  • ۰ نظر

ما هایی که انقدر تو وبلاگ هامون تنهاییم و همیشه از این حجم از تنهایی ناله میکنیم و همش غصه و آه و تنهایی شده مضمون پست هامون. چرا بیرون از این چاردیواری مجازی اون شکلی نیسیم. چرا یه نمایش مسخره راه میندازیم از انرژی مثبت و هزار چرت و پرت دیگه که وقتی حالت خرابه و داغون و له هستی یه ماسک میکشی رو خودت و کل وجودت و وانمود میکنی . بعد فک میکنی حالت خوب میشه؟ این دوگانگی فقط ادمو گیج میکنه . یه وقتایی باید بشینی این حجم تنهایی و غم را انالیز کنی و هضم کنی و این نیازمند زمانه و حالا که تونستی هضش کنی میتوتی از این مرحله عبور کنی.

اینارا به خودم میگم. یادت باشه خورشید وانمود کردن به خوشحالی از تو یه ادم خوشحال نمیسازه.یادت باشه

مدار360درجه

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۹۵
  • ۲۰:۵۳
  • ۰ نظر
ناراحت شدم وقتی خبر را خوندم . غم گلوم را گرفت. افشین یداللهی تجسم یه سبک خاص غزل بود. هرموقعی اسمش میومد گره خورده بود تو ذهنم با علیرضا قربانی و مدار صفردرجه و اون تیتراژ معرکه اش  با اهنگسازی عالیه فردین خلعتبری. بعد یهو میخونی که شاعرِ این بیت معرکه " من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی / چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی "  دیگه قلمش ساکت شده و غزلی جدید ازش نخواهی خوند .  فاتحه خوندم براش. برای شادی روحش. 
بعضی وقت ها ادم هایی هستند که تو این عمر و ساعت شنی محدودی که بهشون دادند دست به خلق چیزی میزنند که خیلی بعد تر از اونها هم شریک لحظه های ادم های مختلفه. و این سعادته . سعادتی که هرکسی بدستش نمیاره. 
اما این خلق در مرحله اول برای یک رضایت درونی یک خالق حائز اهمیته. 
یه یاداوری مجدد بود به اینکه حقیقتو دنبال کنم. chase your reality...

از برون سرگشته می نمایم و از درون به سکون سنگ

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۰ اسفند ۹۵
  • ۱۸:۳۰
  • ۰ نظر

ادم یه وقتایی فکر میکنه به خودش به دنیاش بعد نگاه میکنه (به قول جولیک مینگرد:))به دنیای بقیه و هی فک میکنه الکی . هی نگا میکنه هی فک میکنه هی نگا میکنه هی فک میکنه بعد یهویی پا میشه راه میره بعد سرعت میگیره بعد میدوه بعد با تمام وجودش فقط میدوه . یه قسمتی از فارست گامپ هست که برای چندین روز فارست فقط میدوه همونجوری. بعد یهو وایمیسه میخنده و میره خونه یه لیوان چایی میخوره و جبر خطی میخونه. 

الان اگه بخوایم این روند را مدل کنیم با این درصد پراکندگی به یه تابع درجه 10 میرسیم اما اگه از من بپرسی میگم این فقط یه خط ساده است و رابطه 100%خطیه . به قول دکتر الف. الف(استاد کنترل فرایند این ترم :) که over design یکی از بدترین چاله هایی که تو مهندسی نباید گرفتارش شد.



خیلی پیچیده تر از یه ساده ی معمولیه

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۴ اسفند ۹۵
  • ۲۳:۱۴
  • ۰ نظر

توالی اتفاقات یه چیزی تصادفی تر و مسخره تر از یه ظاهرِتصادفیِ ساده است.

امروز زود بیدار شدم اما آب جوش نبود. چایی نبود. دیر راه افتادم فک کردم سرویس دانشگاه راه افتاده و رفته برای همین تو ایستگاه اتوبوس منتظر اوتوبوس درواز تهران بودم . رسیدم و داشتم بدو بدو میرفتم که به اتوبوس دانشگاه برسم و سر راه حدود 2تا بسته 50 کیلویی را برای یه حاج خانمی جابجا کردم. حاج خانم به گمونم لر بود و هرچی میگفت من یه لبخند میزدم و نمیفهمیدم قرار شد تاکسی بگیرم براش اخ که این جماعت راننده تاکسی تا میفهمن غریبی تو شهر یادشون میوفته نرخ بالا بگن و پول مازارتی که همیشه ارزو داشتنو از مسافر بدبخت بگیرن. دخترش زنگ زد گفتم مادر بده من صحبت کنم بگم کجایی. ادرس دادم قرار شد خودشون بیان دنبالش خدافظی کردم و اومدم بازم پشت سرم داشت به لری یه چیزی میگفت من که نفهمیدم چی گفت . 

مسخره است دیگه ,من میتونستم با اختلاف 1دقیقه به سرویس برسم و اصلا مسیرم اونوری نمی افتاد ولی...

یه تافت بزنیم اصفهان همینجوری بمونه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵
  • ۱۶:۵۹
  • ۰ نظر

این روزها دوباره اصفهان همون اصفهان همیشگی شده . کنار رودخونه قدم زدنااا مرغ های سفیدی که مردم بهشون پفک میدن و پیاده روی های طولانی با رفیق هامون. حال و هوای عجیبیه . امروز 10کیلومتر پیاده روی کردیم و اصن گذر زمان حس نشد. عجیبه . عجیب.  

عکس از من|پل خواجو| نمیدونم چرا فقط سوراخ سوراخ شده:||


ازتفریحات سالم شیخ پرسیدند و وی از پاسخ میماند

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۹۵
  • ۰۰:۱۳
  • ۱ نظر

یکی از لذت بخش ترین تفریحات ِ سالم ِ تنهایی که دارم اینه که برم یه مرکز خرید مثل هایپر مارکت طبقه پایین ِ سیتی سنتر یه چرخ دستی بردارم بعد شروع کنم چیز میز گذاشتن تو چرخ و گهگاهی پیش این زوج های جوان که دارن بررسی میکنن که مثلا کدوم مارک ماکارونی بهتره بایستم و شروع کنم به اراجیف بافتن و یه چندتا اصطلاح تخصصی اشپزی هم میپرونم و سعی میکنم به مساوات از همه ی مارک ها تعریف کنم و بعد تو افق محو میشم . بعد کم کم شروع میکنم اون چیزایی که تو چرخ گذاشته بودم را میذارم سرجاش و بعد با 3تا دونه پتی بور از هایپر میام بیرون....

میخوام بگم یه همچین تفریحات سالمی دارم :) 

عکس از من/ پارکینگ سیتی سنتر


یادی از ایام جاهلیت

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۹ آذر ۹۵
  • ۱۸:۳۰
  • ۰ نظر

 قسم به های بای و ایستک.. و توچه میدانی چیست ایستک به دست و های بای بر کف از میدان شهدا تا انقلاب را طی کردن در روزهای زوج زمستان 91. 

جاهل بودیم و عقل درست حسابی که نداشتیم (نه که الان داشته باشیما ولی اون موقع ها جاهل تر بودیم الان فقط یُخده تجربه مون بالا رفته) از مدرسه برمیگشتیم و دیر میرسیدیم ولی می ارزید .پسفردا برای نوه هام تعریف میکنم که مامان بزرگتون قوت غالبش تو زمستون 91 های بای با ایستک بوده بعد عکس مهشادو نشون شون میدم و میگم با همین کله خر !! 

که یه وقت فکر نکنن مامانبزرگشون تو این دیوونه بازی ها تنها بوده .:)


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب