۵۶ مطلب با موضوع «تجارب العالیه» ثبت شده است

یک چیزهایی در خاطر ادم میماند که باید تلافی کند یا زنجیره را قطع نکنیم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۴ مرداد ۹۵
  • ۱۹:۱۵
  • ۱ نظر

پیش نوشت1: اینجا میتوانم با احتمال 99درصد بگویم که کسی هویت واقعی مرا نمیداند پس اینکه این پست را مینویسم که جلب توجه کنم و منافعی کسب کنم از اساس تئوری بی بنیادی محسوب میشود.

پیش نوشت2:یک حلقه ی زنجیر طول  بسیار ناچیزی نسبت به کل طول زنجیر دارد ولی ویرانی کل زنجیر وابسته به تک تک حلقه های ناچیز است پس وجود زنجیر به وجود حلقه های ناچیز( یا بخواهیم بهتر بگوییم اندکی بیش از ناچیز) وابسته است.

چند روزی از خوندن این پست لافکادیو میگذشت. امروز در بی آر تی( اتوبوس های تندرو ) خسته و له نشسته بودم و از کلاس ا س ک ر چ و پس از از سر و کله زدن با حدود 50 بچه ی 11 و12 ساله به خونه برمیگشتم . اونقدی خسته بودم که حوصله موزیک گوش دادن را نداشتم و فقط داشتم با گوشی لوپ بازی می کردم. چندتا ایستگاه بعد یه خانومی با یه بچه بقلش سوار شد و بقل من نشست . ایستگاهی که باید پیاده میشدم رسید و اتوبوس خیلی شلوغ بود اگه میخواستم پا شم و پیاده شم چون وضعیت صندلی های اتوبوس طوری بود که اون خانوم با بچه هم باید پا میشد تا من بتونم پیاده شم یه نگاه به وضعیت کردم و بی خیال شدم. گفتم هر موقع اون خانوم پیاده شد منم پیاده میشم و از اونجا دوباره با اتوبوس برمیگردم. همون موقع داشت پست لافکادیو تو ذهنم مرور میشد. اینکه من کار خاصی نکردم فقط نذاشتم زنجیره قطع بشه . شاید اون خانوم هیچوقت نفهمه که من این کارو کردم و اصن حالا کار خاصیم نکردم ولی اگه هر بار که از این موقیعت های کوچیک کوچیک پیش میاد همین پست لافکادیو گوشه ی ذهنم باشه و یادم نره حیلی خوبه. اینکه من هیچوقت قطع کننده زنجیره خوبی نباشم اصن مهم نیست که اندازه اش چقدره. یه زنجیر حلقه های کوچیک داره حلقه های بزرگ هم داره مهم اینکه حلقه ها باشن. 

happysad

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵
  • ۲۰:۴۳
  • ۰ نظر
عنوان فاقد هرگونه فاصله است . درستش هم همینه. اگه شرایط بده اگه مشکل هست زانو غم بقل گرفتن و غر زدن چیزیو حل نمیکنه. ادم باید یه طور خوشحالی ناراحت باشه . زندگیه دیگه ناراحتی داره غم داره اما باید یه طور خوشحالی غصه خورد . از توی شاعرها فروغ را دوست ندارم . فروغ فرخزاد غمگینه یه جور غمگینی ناراحته برا همین نمیخونمش. اما فریدون فرخزاد را دوس دارم . کسی که سطح اطلاعاتش واقعا بالا بود. نگرش سیاسی و اعتقاداتش را کاری ندارم به من ربطی نداره ولی از اون کسایی بود که به نظرم یه جور خوشحالی غمگین بود. البته به سن منم که قد نمیده از شعر و اهنگاش و کلیپ ها میگم که قبول دارم ناقصه و حالا اصن این یه مثال بود . سباستین منظور حرفمو فهمیدی؟ درگیر مثال نشو جانم . :) خلاصه که سباستین به نظرم یه جور خوشحالی ناراحت بودن خوبه . coldplayهم به نظرم یه جور خوشحالی غمگینه. شل سیلور استاین هم به نظرم از اون ادمای خوشحال غمگین بود . ینی اصن عکس عمو شلبی را که میبینی سبایتسن عمرا از رو عکس تشخیص بدی که شاعر و نویستده کودک باشه ولی واقعا که عمو شلبی خیلی مهربونه . اولین کتابی که ازش خوندم یک زرافه و نصفی بود و از اون به بعد بود که عمو شلبی هم شد برای من از اون عمو های خوشحال ناراحت .

اولین قرارداد یا در پی تجربه ای از میان جوان ترها و پیرترها

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵
  • ۲۳:۳۸
  • ۰ نظر

تقریبا یه هفته پیش بود که اولین قرارداد تو زندگیم رو بستم و امضاش کردم.. اولین حقوقم محسوب نمیشه چون جاهای مختلف قبلا به بهانه تدریس یا مشاوره حقوق گرفتم ولی این اولین کاغذی بود که امضا میکردم و اولین قرارداد منو تشکیل میداد. حس جالبی بود این رسمی شدن این بیشتر پیوند خوردن به دنیای بزرگترا.. این  رسمی شدنه. حالا نسبت به تک تک ساعت هایی که میرم سرکلاس تعهد بیشتری دارم که حلالم باشه این پولی که میگرم . تو این گرما انرژی مضاعف میطلبه سرکلاس سرو کله زدن با بچه های 11و12ساله ولی شادم میکنه .تهش با همه خستگی یه لبخندی رو لبم هست که مفید بودم که نسل بعد من بیشتر میدونه نسبت به من تو اون سن... به نظرم این انتقال تجربه بین نسل های چیزیه که باید جدیش بگیریم . اینکه کاروان راه میندازن با اشک و ناله و دلسوزی بلند میشن میرن خانه سالمندان ینی فاجعه ینی جنایت . بزرگترهای ما اگه حالا بسته به جفای روزگار(به هر دلیل .. آسیب شناسی اینکه چرا عزیز های ما تو این مراکز هستن و اصلا باید اینچنین مراکزی باشه یا نه در تخصص و سواد و شعور من نیست. صرفا دیدگاه خودمو مگم) تو این مراکز نگهداری سالمندان هستن و بازم به دلیل جفای روزگار(!!) چشم به راه عزیز هاشون هستن و دلتنگن دلیل نمیشه که ما( این ما ینی ما نوعی.. ینی دوستای من . ینی هم کلاسیای من . ینی خیلیااا) با دلسوزی بریم اونجا . بریم گریه کنیم که چی ؟ که هیچی صرفا از یک عذاب وجدان نمیدانم ناشی از چی رها شویم که بگوییم اره یک گل پلاسیده دادم عزیز جان دلش شاد شد!!! به ولله که جنایت است و تهوع آور چنین نگرشی... همان نگرشی که به قبرستان و قبرهای عزیزانمان داریم که برویم اشکی بریزیم و بیایم ( که حالا این اشک به چه درد آن از این دنیا رفته میخورد را هم نمیفهمم) که سرپوشی باشد بر این وجدانمان... و هیچ وقت نفهمیدیم که اگر به خانه سالمندان میرویم این ماییم که به آقا جان ها و عزیزجان ها نیاز داریم. که آنها سرد و گرم روزگار چشیده اند که آنها کوهی تجربه اند که باید از انها یاد گرفت باید کلمه به کلمه از انها شنید و جوید و هضم کرد و جذب جان کرد. که این انتقال تجربه بین نسل ها حکایتی دارد جانم.. باید سرای سالمندان را دانشگاه خواند. دانشگاه زندگی و نه بیت الترحم :| و اگر سر به قبر عزیزی در قبرستان میزنیم حواسمان باید بیش از پیش به خود مرگ و فلسفه اش باشد  نه اینکه غصه بخوریم که ای وای نیستی و من با غمت چه کنم و این صوبتا... بیشتر به یاد بیوفتیم که مرگ نه در تضادبا زندگی بلکه جزئی از زندگی است. که کمتر روزمره شویم.. 

17تیر1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۷ تیر ۹۵
  • ۱۸:۵۶
  • ۰ نظر

مهمونی که دیشب پیچوندم به کنار=) امروز اما یه صحبت طولانی چندساعته درمورد همه چیز با یه رفیق قدیمی از اونا که اونقدی از رفاقتتون گذشته که مثل چایی دم کشیده یا مثل قورمه سبزی جا افتاده . خلاصه که از اون رفاقتا که هرچند فاصله هست به سبب زندگی و مسافت هست از جایی که تو زندگی میکنی و جایی که الان اون زندگی میکنه اما ذهنت فکرت نزدیکه همون حوالی هم قدم میزنه خلاصه که امروز اومده بود اصفهان و دیداری تازه شد و با اینکه چندماهی میگذره از اخرین باری که دیدیم همو ولی حس دلتنگی ندارم . ینی وقتایی هم که نیست یه جاهایی باش قدم میزنم یه جاهایی باش بحث میکنم.هفته پیش هم اون یکی از رفقا از تهران اومده بود و باهم گپ میزدیم دقیقا همین حس بود. البته به لطف ارتیاط های مجازی هستیم کنار هم :)) انقدی که اصن وقتی همو میبینیم احستس دلتنگی و اینا نمیکنیم :)) خلاصه که امروز خوب بود . و از برنامه یکم عقبم سعی میکنم برسونم خودمو

6تیر1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۷ تیر ۹۵
  • ۱۵:۰۶
  • ۰ نظر
اولین حلسه از کلاس اسک رچ. اسک رچ یه بازیه برنانه نویسیه که دانشگاه ام ای تی نوشته برای اموزش برنامه نویسی خیلی سطح پایین برای بچه های رنج سنی ابتدایی. دیروز اولین جلسه ای بود که به عنوان کمک مدرس میرفتم سرکلاس. بهتر از اونی بود که فکرشو میکردم . و به نظرم مدرس اصی مستر مظ واقعا بلد بود به بچه ها درس بده و خب تا حایی که منم بلد بودم سعی کردم کمک کنم . بجه ها ناب بودند فکرشون ایده هاشون تلاششون. بعد از کلاس رفتم سمت ادا کردن نذرم. یه نذری داشتم خیلی وقت بود عقب افتاده بود ولی دیروز اولین قدمشو برداشتم . در کلا 14 تا قدمه و دیروز اولینش بود . پر از حس ناب پر از حس غریبگی پر از حس دور بودن پر از حس "من کجای این جهان وایسادم"...

پناهنگاه های تنهایی من جاهای شلوغی هستن..

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۳ تیر ۹۵
  • ۱۰:۵۳
  • ۰ نظر
غمگین که میشم حالم که خراب میشه از اونایی که تاحالا فقط به اندازه انگشتای یه دستم رخ داده به دو جا پناه میارم و گریه میکنم . من حال خرابمو تو خونه نمیارم بیرون در چالش میکنم و میام تو من حال خرابمو دانشگاه هم نمیبرم تو اتوبوس چالش میکنم و میرم. من اما وقتی حالم خرابه دو جا پناه میارمو و گریه میکنم و اشک میریزم. دو جایی که خیلی شلوغه ولی هیچکس پاپی نمیشه که چرا داری گریه میکنی . من پناه میارم به تنها سینما رفتن و تنها گلستان شهدا رفتن. سینما سانس 12.5ظهر ادمای کمی میان فیلم ببینن من اما میرم که اونجا گریه کنم . من تنها میرم و یه بلیت میخرمو میرم یه صندلی دور از اون جمعیت انگشت شمار میشینمو و چراغا که خاموش شد اشکام سرازیرمیشن.من بی صدا گریه میکنم و چراغام که خاموشه پس کسی پاپی نمیشه که "دختر تو چه مرگته که اومدی سینما و هنوز فیلم شروع نشده داری گریه میکنی" . من اما وقتایی که غمگین میشم گلستان شهدا میرم. اونجا سر قبر یه شهید میشینم و گریه میکنم از غصه هام برا عمو میگم . اونجام کسی نمیاد بپرسه که دختر تو چه مرگته که داری سر قبر یه شهید که نمیشناسیش گریه میکنی و عمو صداش میکنی . دو تا پناهگاه تنهایی ِشلوغ دارم .
1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب