۵۶ مطلب با موضوع «تجارب العالیه» ثبت شده است

جنوب فکه -اپیزود دوم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۸ بهمن ۹۶
  • ۲۲:۵۲
  • ۰ نظر

 سر این پست ، تو مکالماتی که نشسته بودم و با این قبر خالی میکردم ، یه جمله ای گفتم که برام سنگین تموم شد. حرف خوبی نبود، بچگانه بود. بدون فکر بود.

...

قران باز کردم و دنبال ادرسش میگشتم.پیداش نکردم، گوشی دراوردم و سرچش کردم؛ (مبارکه آل عمران، شریفه صدو شصت و نهم*). خوندمش ،10بار ، نه شاید 13بار. 

چندوقتی بود که درگیر مقدمات یه مسیری بودم ، دستم به هیچ جا بند نبود( هنورم نیست!) ، ترس شاید واژه بهتری باشه،اره ترسیده بودم، نمیدونم چیشد که یاد این آیه افتادم، خودشم کامل بلد نبودم ، یاد کانسپتش افتادم .

رو کردم بهش و گفتم میدونی چیه ؟ اینجا من و تو و خودشیم ، خودش که میدونه ، تو هم بدون که اینی که میگه را باور ندارم . نمیفهمم. درکش نمیکنم.

...

حالا مسیره برام روشن تره و مقدماتش از اونم واضح تر. هنوزم مشکلات هست ولی این بار این منم که نمیترسم :)

حالا دیگه بیشتر حواسم هست که جوری حرف نزنم که اینجوری شرمنده بشم .

...

وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ

*: این مدل ذکر سوره و آیه را از وبلاگ آیه ها یاد گرفتم:)

این قسمت : تعهد کاری یا تعهد مذهبی یا تعهد شخصی

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۶ بهمن ۹۶
  • ۲۰:۳۳
  • ۰ نظر

تو این چندسال خیلی سعی کردم که روابط کاری و مناسبات رسمی با  ادم ها را فارغ از اعتقادات مذهبی شون پیش ببرم و بذارم حوزه اعتقادات شخصی افراد شخصی بمونه و در دیدگاه من تاثیر نذاشته باشه ؛ بعد از تجربه های نسبتا زیاد هنوزم سعی میکنم این رویه را پیش ببرم ولی اگه بخوام صادق باشم باید بگم ترجیح میدم که با ادم های مذهبی تجربه های گروهی بیشتری داشته باشم. دلیلش اصلا ربطی به دین طرف نداره ( یکی از سال بالایی هایی که باهاش روابطم خوبه و تا حدودی قبولش دارم مسیحی هست و از اون مسیحی های مذهبی:)) دلیلش تعهد این افراد هست. وقتی با ادم متعهد کار میکنم خیالم راحته که وقتی قراره کاری را تا تاریخ مشخص پیش ببریم همون قدری که من برنامه ریزی میکنم اونم این کارو انجام میده . خلاصه که نسبت به اونایی که متعهد به اعمال مذهبی دین شون هستن یه حس اعتماد بیشتری دارم.

پی نوشت: اشتباه یا درست .نتیجه گیری بود طبق استدلال استقرایی.

این قسمت: انکار

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۴ بهمن ۹۶
  • ۱۴:۲۷
  • ۰ نظر

یه پروژه مراحل مختلفی داره. یکی از اون مراحل اینه که بعد از خلق سیستمت و موقع تست و ارزیابی اون متوجه یه سری باگ ها و مشکلات میشی و برای رفع تک تک اونها راهی سفرهای دور و درازی به جاهای مختلف میشی( احتمالا اگه این یه فیلم هالیوودی بود صجنه های مختلفی از شخصیت اصلی نشون میداد که در کوهستان ها و یخچال های تبت و بیابان های عربستان و جنگل های امازون به دنبال راه حلش در حال تلاش و پیگیریه و این وسط حتی سوار فیل و کرگدن هم میشه=)) با هر محنت و مشکلی هست تک تک باگ ها را رفع میکنی تا میرسی به اخرین باگ و خب هرچی وقت صرفش میکنی و تلاش میکنی اندکی از موقعیتی که هستی پیشرفت نمیکنی و وارد فاز بعدی میشی. این فاز منحصرا به انکار میپردازه . ینی دقیقا خودت میدونی مشکل کجاست ولی انکارش میکنی و هربار که استاد سوالاش داره به حوزه اون باگ نزدیک میشه تو اونو میپیچونی و به سمت دیگه ای منحرفش میکنی و خب بعد از طی این فاز ، یه روز صبح پا میشی و روبروی ایینه می ایستی و به خودت میگی: خب کیو داری گول میزنی؟ خودت را؟ چیو انکار میکنی؟ سیستم گوگولی ساخت خودت را؟ چجوری دلت میاد تا اخر عمرش با این نقصان به زندگیش ادامه بده؟ تو پدر ژپتو ی این سیستمی. تو مسئولی که واقعیتو بهش بگی.

 و بووومببب 

به این میگن ارامش بعد طوفان قبلی و ارامش قبل از طوفان بعدی

درست جایی وسط دوتا موج بلند 


ملکه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۸ دی ۹۶
  • ۲۱:۴۷
  • ۰ نظر
تا حالا فکر کردی که میخوای جواب گلوله هایی که گرفتی را پس بدی یا اونایی که نگرفتی را؟؟ 
تا حالا فکر کردی که اگه خدا طرف منه پس کی طرف دشمنه منه؟ 
تا حالا فکر کردی که مصلحت اندیشی تو چارچوب خودت میتونه عین شر باشه بیرون چهارچوبت؟

-ملکه- 
فیلم خوب. فیلم خوب. فیلم خوب. 
کارگردان: محمدعلی باشه اهنگر

جنوب فکه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶
  • ۱۳:۳۳
  • ۳ نظر

من ادم "جوگیری"ام. میدونی چی میگم سباستین؟ من با تمام تعاریف دیکشنری و دهخدا و فرهنگ معین از "جوگیر"جور در میام. البته اینجوری نبوده که من از اول اومده باشم "جوگیر بودن " را بررسی کرده باشم و بپذیرمش. نه. اینجوری بوده که اولش یه دونه لوبیا خیلی کوچیک و مظلوم بود و بعد جوانه زد بعد رشد کرد و نهال گوگولی مگولی شد و حالا اونقدی بزرگ شده که سایه انداخته رو یه مساحتی از "من". اینجوری نبوده که من بهش اب داده باشم و رسیدگی کرده باشم و برگ های زردشو چیده باشم. نه. اون از یکی از اب راه های زیرزمینی تغذیه کرده و به اینجا رسیده. به اینجا رسیده که من یه چیز چرتی درباره زهد و عرفان و گوشه نشینی میخونم و بعد دو روز فقط میشینم یه چادر میکشم سرم و ذکر میگم و بادوم و اب میخورم. اینکه بادوم میخورم دقیقا به خاطر اینکه "جوگیر"ام . برای اینکه یه جایی تو ذهنم مفهوم "ریاضت" گره خورده به "بادوم". برای همین که وقتی نفسم در نمیاد پا میشم میام این گوشه از گلستان شهدا میشینم و با خودم میگم من اگه تو جنگ بودم حتما از اون شهید های گمنام میشدم. حتما یه جایی خودم با دستای خودم پلاکمو دفن میکردم. مگه رسمش همین نیست؟ همین که 100 سال دیگه گمنام تر از همیشه باشی. همین که احتمالا الان تو یه سیاره ای 100 ها میلیون سال دورتر از اینجا (یه جایی عقب تر یا جلوتر تو زمان) هیچ تاثیری تو هیچ کجای جهان نداری. 

چرا اینجا انقدر ارامش داره؟ قطعه جاوید الاثر از گلستان شهدا. 

فرهاد صدری

فرزند منصور

22سالگی در جنوب فکه. 18بهمن61

اگه قراربود یه فُرم بِدن دستم و ازم نظر خواهی کنند که چجوری بمیرم من قطعا تیک "مفقودالاثر"بودن را میزدم .

با اون مقدمه ای که برات اول گفتم سباستین. هنوز قانع نشدی که من ادم "جوگیری"ام؟ 

که الان نشستم روبرو این قبر خالی و ذکر میگم و بادوم میخورم و به مفقود شدن تو فکه فکر میکنم. 

من یه چیزیم میشه و اینو خودم بهتر از هرکسی میدونم ولی خب همه ادما حق دارن که یه چیزی شون بشه.


اب اناره مزه طالبی میداد://

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۷ آذر ۹۶
  • ۱۹:۳۳
  • ۰ نظر

حاصل یه روز کلاس پیچوندن و نرفتن سرکلاس الک صنعتی و کنترل دیجی شد 60 تومن . 

گریز از جَو مرده و نمره و کاغذبازی های دانشگاه و پناه اوردن به اون نشاط و ذوق و آرمان خواهی و بلند پروازیِ کلاس نهمی های گوگولی مدرسه:))) 

با 36500 کنکور اسم نوشتم اونم برق نه!! با 8تومن رفتم سینما قاتل اهلی دیدم! با 3تومن آب انار خوردم:) بقیشو گذاشتم کنار برای کتاب ریاضی اون بچه هه دم سی و سه پل . امیدوارم یادم نره:/

کلاس خوب بود. خوب تر از اونی که فکرشو میکردم . برگشت به مدرسه خوب بود و خوب. 

قاتل اهلی متوسط بود! 

و آشوب هنوز ادامه داره.. تو کلاس خالی نشسته بودم و داشتم به همه اون چیزهای کمی که درباره تئوری اشوب میدونستم فک میکردم و ...

خلاصه که آتش در نیستان و خلاص ...

آچار فرانسه و پیچِ بلژیکی

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۹ آبان ۹۶
  • ۲۱:۵۸
  • ۰ نظر
سر میانترم معادلاتِ ترم 3 , کل اطلاعاتی که داشتم سرجمع 10 صفحه ای از بویس بود و رفتم سر جلسه (بویس. زبان اصلی. چاپ سال 1980 فک میکنم . با اون جلد قهوه ای عالیش. اونقدر نو بود که معلوم بود سال هاست کسی از کتابخونه نگرفتتش:)) لاپلاس بلد بودم اما سوال های فصل 1 را بلد نبودم. نشستم و با لاپلاس حلشون کردم و سعی کردم یه جوری چیزهای مربوطی را بنویسم که تهش برسم به اون جواب ها که با لاپلاس دراورده بودم . جواب داد. حتی الانم یادم نمیاد که چی بود راه حل اصلیش ولی مهم نبود . من گلیم خودمو از اون امتحان کشیدم بیرون با حداقل چیزهایی که بلد بودم . بعد از اون فهمیدم که باید تو خیلی از موقعیت های زندگی هم همین کار را بکنم و پشت سر هم با حداقل ترین ها گلیممو از اب کشیدم بیرون. ولی بعد بوووووومب. یهو چشم باز میکنی و میبینی عادت کردی که به حداقل ابزارها راضی باشی و این خیلی بده . اینکه بعد از یه مدت نری دنبال ابزارهای جدید مزخرفه چون داری یه قسمت از فرایند رشد خودت را محدود میکنی و هی باخودت میگی ببین جعبه ابزار من اینارا داره پس برو دنبال قطعه ای که با این ابزارها بتونی باش کار کنی و نه بیشتر . 
فهم همچین مسئله ای زمان برد و حالا برای همینه که بعد از مدت ها شروع کردم به توسعه جعبه ابزارم. شروع کردم مهارت هایی را یاد میگیرم که فراتر از رشته ام هست. شروع کردم عقایدی را میخونم که اختلاف فاز خیلی زیادی با عقاید الانم دارن و شروع کردم به جمع کردن متضاد و متنوع ترین ابزارها .
نتیجه گیری اخلاقی: شب امتحان میان ترم معادلات به بازی با پسردایی 6ساله خود نپردازید:))) به پدرو مادر خود نیکی کنید . گلدان ها را هم اب بدهید:)

این قسمت : توپ دو خال زرد

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۲۷ آبان ۹۶
  • ۰۸:۵۰
  • ۰ نظر

خیلی یه شبه و با تصمیمی کاملا فکر شده در حدفاصل 12تا 13ابان تصمیم گرفتم یه ورزش جدید شروع کنم و قرعه به نام اسکواش افتاد. 

حالا سه شنبه ها عصر و پنجشنبه ها صبحم با اسکواش پر شده و واقعا لذت بخشه. البته لازم به ذکره که نام برده هر بار با دست یا پای گرفته راهی خونه میشه و تا صبح به خودش غر میزنه که چرا یه ورزش اسون تر را در پیش نگرفت. وی اما در ادامه لبخند موذیانه ای میزند و بر این تصمیم بسیار میبالد. 

حقیقتش اینه که 2 یا 3تا ویدیو از مسابقاتش دیدم و با لحن ِ" خب اینکه کاری نداره. بعد یه ترم حتما دعوت میشم برای تیم ملی" گویان راهی ورزشگاه شدم برای ثبت نام و حالا هرجلسه بیشتر و بیشتر میفهمم که "ای بابا . چه سخت بوده و کسی چیزی نمیگفته". 

کل مسئله سر تمرکزه. سرعت توپ بالاست و هر حرکت اضافی ینی از دست دادن شانس جواب دادنِ صحیح توپ . اینکه میگم حرکت اضافی نباید باشه را جلسه قبل بعد از اینکه تمرین یکی از غول های باشگاه را دیدم ;متوجه شدم . دقیقا جوری گام برمیداشت که پشت توپ باشه و دقیقا دست و راکت را با زاویه ای حرکت میداد که توپ را دقیقا به نقطه ای که میخواد با شتاب موردنظرش بکوبه.  

و اینا دقیقا متضاد من بود که وقتی به سمت توپ میرفتم در 6 جهت گسسسته میشدم و در اخر هم از توپ جامیموندم.

و فقط تمرکز نباید به صورت یه تابع ضربه باشه باید یه قطار ضربه باشه . (بازهم سیگنال بازهم نایکوییست. فی الواقع معتقدم سیگنال را باید در تمام دروس دانشگاهی گنجاند و عمیقا مفاهیمش را زندگی کرد).

داشتم از مربی میپرسیدم که از جلسه اول پیشرفت داشتم یا نه . که خیلی قاطعانه جواب داد : اگه باز کردنِ درِ کورت را پیشرفت بدونیم اره پیشرفت داشتی:)))) 

و فکر نکنید که باز کردنِ درِ کورت (زمین بازی اسکواش را بش میگن کورت) کار خیلی آسونیه . مراتب عرفان میخواد :) باید 7 روز و 7 شب زاهدانه در گوشه ای بنشینید و مدام تمرین ذهنی انجام بدید . وی سپس لبخند گویان( بعله. لبخند را میگویند:)) راهی دانشگاه شد تا در امتحان حضور به عمل برساند در حالی که هنوز با ماهیچه ساعد دست راستش در حال مکالمه بود.

متفاوت ترین شب دهم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۱ مهر ۹۶
  • ۱۸:۱۷
  • ۰ نظر

شب عاشورای 96 

مینی بوس

صندلی دوم

دستان زیر چانه و زل زده به ماه

صدای کریمخانه طنین انداز در گوش هایم که میخواند : مستان همه افتاده و ساقی نمانده . یک گل برای باغبان باقی نمانده... مظلوم حسینم مظلوم ح س ی ن م

جمع غریبه است و اشنای چندین ساله ای توش نیست . 

عاشواری متفاوتی بود . متفاوت. کل شب فقط کریمخانی خواند و خواند و خواند و من از مرور کردم تمام گذرگاه ها و تصمیم های متفاوت زندگیم را مرور کردم و درماندم در عظمت تصمیم حسین درماندم. 

تاریخ در ذهن من شناور است و غیر خطی و حتی غیر علّی ... مثلا امروز برایم 14 ذی الحجه است و فردا برایم تاسوعا . 

عاشورای امسال برایم متفاوت بود ولی مثل نماز بدون وضو بود یک جای کارش میلنگید.

عاشواری امسال خالی از آن کنج دنج آرام گلستان شهدا بود. 

عزا گرفته ام سال های بعد بدون گلستان شهدا عاشورا هایم را چه کنم :((

تنها درخانه این قسمت : نفرمایید شام

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۵ شهریور ۹۶
  • ۲۲:۱۶
  • ۱ نظر

تجربیات زندگی مجردی بند 1345ام تو یه پاورقی ذکر میکنه که:

وقتی اشپزی میکنی برا دل خودت و برا خودت شام میپزی تهش که میشینی به غذا خوردن و با هیچکدوم از معیارهای جهانی غذات نه تنها خوشمزه نیست که حتی قابل خوردن نیست !! اونقدی ابلیمو و فلفل بزن بهش که دیگه طعمی حس نکنی و طی یک حماسه اونو ظرف 5دقیقه بخورش و هضم و دفعش را به سیستم گوارشت بسپار.

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب