- مهسا ماکارونی فر
- يكشنبه ۴ فروردين ۹۸
- ۲۰:۵۰
- ۱ نظر
یه جایی اواسط آهنگ گنج قارون هست که ایرج یه سوزی به صداش میده و میگه: خیلی بی غمام، میدونه ننهام، الکی خوشم.
من دقیقا همون لحظهام، همون نقطه، همون حال.
یه جایی اواسط آهنگ گنج قارون هست که ایرج یه سوزی به صداش میده و میگه: خیلی بی غمام، میدونه ننهام، الکی خوشم.
من دقیقا همون لحظهام، همون نقطه، همون حال.
من و مامان تفریحات دونفره جالبی داریم. یک مسابقه ورزشی پیدا میکنیم و بدون هیچ اطلاعات تخصصی درباره اون رشته در مورد تک تک جزییات اون مسابقه اظهار نظر میکنیم.
وقتایی که المپیک شروع میشه، بهشت ماست. از شیرجه گرفته تا ژیمناستیک، شمشیر بازی و جودو ساعتها مسابقه ورزشی میبینیم و درباره نقاط ضعف و قوت هر شرکت کننده بحث میکنیم.
یک مدت اصلا خوراکمان کشتی کج های آزاد بود، از آنها که تا سرحد مرگ دو نفر یکدیگر را در رینگ میزنند.
مادر تربیت بدنی و روانشناسی خوانده، معلم ورزش و مشاور و معاون مدرسه بوده، ترکیبی است از رنج و امیدواری توامان.
خیلی وقته که دیگه باهم مسابقه ندیدیم. خیلی وقته...
برای اینکه خوب به نظر بیای لازم نیست منو خراب کنی.
این یه قانون ساده را من از دوازده سالگی نتونستم به خواهرم یاد بدم و حالا اون 27سالشه و من دیگه امیدی ندارم که بتونم اینو بش یاد بدم.
پیرزن کهنسالی خواهم شد و هنوز صبح ها با صدای چغلی کردن خواهرم به مادرم بیدار خواهم شد.
برپا کن آتشی را
تا برسوزی غم باقی را
دنیا افسانه باشد
منت بر سر بخوان ساقی را
خلقی ترسان از عریانی از بیرنگی از بی نانی
خلقی خواب و مستی گوید که هیچ و هیچ و هیچ
هر سو شیخ و هر سو عابد خلقی ترسا خلقی موبد
خلقی خواب و مستی گوید که هیچ و هیچ و هیچ
ترانه سرا : احسان حائری
شما فکرکن یه آدمی مثل الکساندر مک کویین یه روز صبح از خواب پا میشه با اون حجم از خلاقیت با خودش فکر میکنه که من دیگه چیزی ندارم به این دنیا عرضه کنم و ماجرا را تموم میکنه. میخوام بگم افکار و ذهن انسان واقعا چیز عجیبیه!
اوج لذتی که تجربه میکنم اینه که وقتی همه دارن نهال تازه جون گرفته باغچهام را تشویق میکنند؛ من سمعک هر دوگوشم را درمیارم، جهان در سکوت فرو میره و من زیر لب میگم تازه خبر ندارین که چه دونه هایی توی اون گلدون کنار دیوار کاشتهام. قصه همیشه همین بوده، همه فقط اون چیزی که هست را میبینند، کسی اون چیزی که قراره باشه را نمیبینه، فقط خودتی و خودت که میدونه چه دونههایی کاشته و قراره چه جنگلی رغم بزنه!
تاحالا کویر رفتی؟
یه تیکهای حتما برات پیش اومده که نشسته باشی دست هاتو تا مچ یا بیشتر داخل تل شنی فرو کرده باشی، همون لحظه با خودت میگی: دستمو که مشت کنم و بیارم بالا میتونم همه دونهها را داخل دستم نگهدارم و اونوقت من فرمانروای شنهای داخل مشتم هستم.
درست همون لحظه مشتت را بالا میاری و با چشمات میبینی که تموم دونه دونه شن های تحت فرمانروایی از دستت سُر خوردند و افتادند.
و تو دوباره و دوباره فریب میخوری و دستهات را پر از شن میکنی و بالا میاری و خالی میشن.
این همون حسی که من به زمان دارم. تموم لحظه لحظه از زمان اندک من دارن از تو مشتم سر میخورند و من فقط تماشا میکنم.
-صبحانه چی خوردی؟
+ یک لیوان شیر، یک عدد شیرینی دانمارکی و یک عدد موز
-ناهار چی خوردی؟
+یک لیوان شیر، یک عدد موز. چون دانمارکی ها تمام شد.
-شام چی میخوری؟
+ احتمالا یک لیوان شیر. چون موزها هم تمام شد.
آقای چاوشی چرا دیگه از دزیره برامون نمیخونی؟
موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
نه من شاید هیچوقت موج نبودم؛ هیچوقت با تمایل قلبی خروش نمیکردم و سر به سنگ نمیزدم. من شاید یه جلبک دریایی باشم که بنابر یک سری اتفاقاتِ اتفاقی کنار یه ساحل ناارام و پر از موج وخروش قرار گرفتم. من تمام عمر با موج ها خروشیدم و سر به سنگ زدم. حالا اما خبری از هیچ موجی نیست، من موندم و من. اوایل همه چی ایدهآل بود. قهوه ، موزیک ،مطالعه ، فیلم. نه خبری از امتحان بود و نه تکلیف و نه ددلاین و نه هیچ چیز دیگه ای. این اولین بار بود که این موقع از سال من صبح ها لازم نبود 8صبح سر کلاس باشم. در واقع این اولین بهمن از عمرم بود که لازم نبود سر هیچ کلاسی حاضر بشم و تکلیفی تحویل بدم. همه چی خوب بود تا ملال رشد کرد و سایه انداخت رو همه چی. دیگه نه موزیک نه کتاب مثل قبل میچسبید. هیچ چیز دیگه طعم خودش را نداشت. انگار که من با اُور دُز کردن تو همه چی، طعم همه چی را از بین برده بودم. تمام گیرنده های من اشباع شده بود. من فهمیدم که درسته که من موج نیستم ولی جلبکی هستم که با موجها بزرگ شدم و بالاخره باید قبول کنم که موجها قبیله من هستند و من بدون قبیلهام هیچی نیستم. آره، من باید یه روزی اینو متوجه میشدم که دیگه هیچوقت نباید قبیلهام را رها کنم.