- مهسا ماکارونی فر
- چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸
- ۱۲:۰۲
- ۰ نظر
مسأله این نیست که اساساً تو آدم باهوشی هستی یا نیستی، مسأله اینه که تو الان باید آدم باهوشی باشی! میفهمی مهسا؟ بهتره این موضوع را خوب بفهمی.
مسأله این نیست که اساساً تو آدم باهوشی هستی یا نیستی، مسأله اینه که تو الان باید آدم باهوشی باشی! میفهمی مهسا؟ بهتره این موضوع را خوب بفهمی.
یه وقتایی دلم میخواد ناپدید بشم، هیشکی منو نبینه
هیشکی سراغم را نگیره
هیشکی نخواد که من باشم
من بمونم و یه سفیدی مطلق
بعد بشینیم یه گوشه به همه چی فکر کنم
فکر کنم که چرا از تو سیاهچاله نور بیرون نمیاد
چرا همستر بچه اش را میخوره
چرا پانداها یهو تصمیم گرفتن منقرض بشن
چرا دلفین ها انقدر شاد به نظر میان
به همه اینا فک کنم و هیشکی نیاد بپره وسط این اقیانوس از همهمه و بخواد در مورد مسائل مهم زندگی عشقی و کاریش حرف بزنه
هیشکی نیاد در مورد بی مهری هایی که دیده اَندَک ناله(!) کنه
هیشکی نیاد از تجربه مهیج ارائه مقاله اش بگه
میدونی به نظرم هرکسی باید بین گزینه عوضی بودن و فقط به خودت فکر کردن و گزینه مهربون بودن و گوش شنوا بودن، حداقل یه وقتایی اولی را انتخاب کنه و در موردش نخواد به کسی توضیح بده.
هیچ جا و هیچکس و هیچ چیز در هیچ کنج دنیا انتظارت را نمی کشد
تنها کرم ها برای هرچه سریعتر مردنت آرزو میکنند
تو در هر نفس تنهایی ، تنها زاده شدی و تنها خواهی مرد
پس بیا و تا آخرین نفس شجاعانه بجنگ
نه برای اینکه مرثیه ای شگفت برایت بخوانند یا تجسمی برنزین از تو بر سر میدان بگذارند
فقط برای اینکه تو شجاعانه جنگیدن را به خودت بدهکاری.
تسبیح برداری و عبا به سر بگیری و ذکر«never give up» بگی!
حسین قلی خنده لبها کجاست؟ خنده دل نمیخوام.
این جمله معروفه هست که میگه:
Good things take time
به نظرم این چرته! واقعا چرته!
چرا؟
چون عمق مطلب را بیان نکرده.
چیزهای خوب، جونت را بالا میارن تا اتفاق بیوفتن.
و حالا حدس بزن چی؟
اون چیزها حتی ممکنه خوب هم نباشن بلکه چیزهای معمولی و سادهای باشند ولی
بازم جونت را بالا میارن تا اتفاق بیوفتن.
-چنین گفت مهسا-
احسان: یه چیزی بهت بگم مامان، آدم بمیره بهتر از اینه که خل باشه ولی فک کنه سالمه.
-اینجا بدون من-
«کبریت زدم، تو برای این روشنی محدود گریستی»
همینه، تهش همینه، زورمون را میزنیم شاید بشه اصطکاک بین گوگرد سر چوب کبریت و جعبه کبریت به حد کافی برسه و بشه که یه روشنی کوچک تو دل تاریکی درست کنی، که بشه امیدت برای روشن و درخشان شدن همه جا اما نمیشه چوب کبریت تموم میشه و دوباره و دوباره و دوباره...
یه روزی یا نور همه جا را میگیره یا کبریتهات تموم میشه.
موضوع این نیست که تو نمیترسی از اینکه زمین بخوری و هزار تیکه بشی و شکست بخوری، موضوع اینجاست که تو میترسی خیلی هم میترسی ولی بالاخره انجامش میدی؛ چون تو قویتر از ترسهات هستی؛ چون تو خالق ترسی و اگرچه خالق بر مخلوق عشق میورزد ولی خالق بر مخلوق برتری ذاتی دارد.
تو سالن مطالعه تنها شدم، پاشدم شوفاژش را خاموش کردم و الان است که امام علی بیاد بزنه رو شونه ام و بگه: آفرین! یادم باشه تو نامه بعدی به مالک بگم بیاد ازت یادبگیره.
تصور اینکه چند وقت دیگه بیام بگم این روزهایی که سگی گذروندم و به فارسی سخت خودم را از وسط به دو نیم تقسیم کردم، ارزشش را داشت؛ مضحکه، واقعا مضحکه.
آره خلاصه فراری جان، یه وقت هایی حتی ممکنه ارزشش را نداشته باشه ولی خب چاره چیه.
یعنی میخوام بگم حتی اگه ارزشش را نداشته باشه هم باید گذروند، همین.