نامه ای به فرزند بند523

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۶ دی ۹۶
  • ۱۸:۱۵
  • ۰ نظر

فرزندم به خاطر بسپار :

یکی از مزایای شب امتحانی درس خوندن اینه که با بالاترین gain ممکن درس میخونی. این یکی از مهارت های بقا است که باید طی سالیانی که درس میخونی حتما پیداش کنی. حتما تا الان 213 بار برات توضیح دادم که با بالابردن بهره برای رسیدن به سرعت بالا ، درصد فراجهش هم بالا میره. حتما تا حالا 123بار تریدآف بین سرعت و فراجهش را گفتم و بعدش برات توضیح دادم که برای ایده ال کردن یکی از مشخصه هات حتما یه چیزی یه جای دیگه خراب میشه و باید بهاش را بپردازی.حتما این ها را برات گفتم برای همین دیگه بهش اشاره نمیکنم:)

کنار همه اینها تو باید بلد باشی که خیلی به موقع سوئیچ کنی رو gain بالا و مثلا برای تموم کردن یه کتاب چرت376صفحه ای ،هرچی میتونی ازش بکشی بیرون و تمومش کنی.یکی از فانکشن هایی که به مغزت اضافه میشه تو مود gain بالا اینه که دیدگاهت تبدیل میشه به یه موتور انتقادگر و تحلیل گر اما نه با توان بالا.

سخن اخر از این بند:

درسته که مهارت gain بالا درس خوندن را باید یادبگیری ولی یادت باشه که همه درس خوشگل ها و عمیق ها و گوگولی ها ( مثل احتمال مهندسی و سیگنالو...) را فدای یاد گرفتن این مهارت نکنی که " خسر الدنیا و الاخرت " میشی :))) 

مثلا میتونی این مهارت را رو درس چرت های دانشکدتون که استادش گیر کرده تو قرن 19 اجرا کنی:)

از لحظات تعطیلات

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
  • ۲۰:۲۶
  • ۰ نظر

به یه ترکیب شگفت انگیز از سیب زمینی و کره و پنیر صبحانه رسیدم با مقدار دقیقی از فلفل تازه سابیده شده .

[جوراب های راه راه ابی را می پوشد و میلاد درخشانی پلی میکند و غرق در لحظه میشود]


از کل جنو تا سانچی

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۴ دی ۹۶
  • ۱۹:۱۲
  • ۰ نظر

عجیبه که میون این همه آب باشی ولی بسوزی و بمیری.

چندوقت پیش که خبر اومد کوهنوردهای خراسانی تو بهمن تو یکی از قله های اشترانکوه گیر کردن و بعد دونه دونه پیکرشون پیدا شد با میم و کاف داشتیم بحث میکردیم کدوم یکی را ترجیح میدیم؟ سقوط از قله، زیر بهمن موندن و یخ زدن از سرما، غرق شدن توی اب یا سوختن در اتش ؟

همه اولویت هامون را لیست کردیم و همه با این موافق بودیم که سوختن توی اتیش اخرین الویتمونه. بعد اومدیم عمیق تر بهش نگاه کردیم که چرا همه روی این بدترین بودن ِ سوختن توافق داریم. تئوری ترس از درد خیلی زود رد شد چون طبق دانش اندکمون از فیزیولوژی که با پرهام گذروندیم؛ تعداد گیرنده های حسی سرما خیلی بیشتر از گرما هستند پس یه سرمای زیاد دردناک تر از یه گرمای زیاده. من یه تئوری روانی-عقیدتی مطرح کردم برای قضیه. پیشینه دینی ما از هشدارهای مکرر دینمون نسبت به اتش جهنم میتونه باعث این ترس ما باشه و حتی فراتر از اینم رفتم که اگه یه نفر که هیچ پیشینه مذهبی نداره را بیاریم بشونیم و ازش سوال بالا را بخوایم بپرسیم و بعد اولویت هاش را ببینیم میتونیم نتیجه کاملا متفاوتش را ببینیم.

خبرهای این چندروز از سوختن این نفتکش و غم انگیز بودن ماجرا بهانه ای شد که دوباره به این موضوع فکر کنم.عجیبه که میون این همه آب باشی ولی بسوزی و بمیری.  

اینکه میگه :وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ . که اتیش میتونه وسط اقیانوس باشه ولی بسوزونه برای همین که فقط خودش میتونه حفظ کنه من را از اتشی که دورنمه و نه اب و نه هرچیز دیگه ای...

جدا از فکرهایی که اومد تو کله ام از این سوختن در اب، دعا میکنم برای تسلی خاطر و صبر برای خانواده هاشون.:(

داستان یک پلیور

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۴ دی ۹۶
  • ۱۸:۱۹
  • ۰ نظر

من یه پلیور طوسی دارم که روش نوشتهsoulcal . اون زمان که خریدمش نه خودم میدونستم معنیش چیه نه خواهرم و نه حتی تلاشی که با خواهرم برای پیدا کردنش تو دیکشنری لانگمن کردیم ، نتیجه داد. این شد که من خودم براش یه معنی ساختم بخش اولشو ترجمه کردیم به روح و بخش دومش را کال گذاشتیم بمونه. این شد که معنیش شد "روح کال"( روحی که هنوز ناقصه و نرسیده ). با این ترجمه و رنگش این پلیور شد یه چیز ویژه برای من . وقتایی که قدم میذارم تو خوندن یه کتاب (کتابی که در راستای پختن یه فکری باشه) یا وقتایی که میخوام بشینم به یه سری قضایا طوسی نگاه کنم ( نه مشکی نه سفید بلکه نگاه کردن طوسی. ینی نگاه کردن خنثی. نگاه کردن بدون رد یا قبول کردن) این پلیور را میپوشم. یه جواریی مثل اسیلاتور درونی میمونه برای من .( کار اسلاتور اینه که با تولید یه موج با فرکانس دلخواه بخش های مختلف مدار را با کلاکی که میسازه هماهنگ کنه . ).

یه کم نسبت به این پلیور شرطی شده ام و مثلا وقتایی که تابستون میپوشمش تا بتونم بهتر طوسی نگاه کنم به قضایا با نگاه های عاقل اندر سفیه بابا مواجه میشم ولی الان زمستونه و خوشحالم که لازم نیست توضیح بدم چرا اینو پوشیدم:)

بعدها با خودم فکر کردم که احتمالا این عبارت soulcal روی پلیور را یه کارگرتایلندی خیلی فقیر که مجبوره برا مخارج زندگیش روزی 14ساعت تو یه کارگاه کوچیک نساجی کار کنه با کنار هم قرار دادن بی معنی این حروف ساخته و بعد هم احتمالا با خرید و فروش های بسیار کالا وارد ایران شده و خب فاینالی به دست من رسیده و اینجوری با پوشیدنش یه قسمت از محنت و درد و غم اون کارگر تایلندی هم به افکار من اضافه شد.

دیروز که یکی از کتاب های شریعتی را شروع کردم با خودم گفتم وقتشه که دوباره این پلیور را بپوشم. بعدا شاید درباره کتاب نوشتم ولی این پست فقط قصه این پلیور تا این لحظه است. با خودم گفتم اگه تئوری کارگر تایلندی و اون ترجمه نصف و نیمه را بریزیم دور باید بفهمم معنی واقعیش چیه . گوگلش کردم ( چرا زودتر این کارو نکردم واقعا؟!) . خب نتیجه خیلی خیلی ساده تر از تئوری هایی بود که من براش ساخته بودم.soulcal اسم یه برند امریکاییه که  مخفف عبارت  the soul of California هست. 

حالا دارم با خودم فکر میکنم که کدومش واقعا درسته. معنی واقعی عبارت ؟ ترجمه من از عبارت؟ یا داستانی که میتونه حقیقت داشته باشه؟

زمستون

حجم: 1.52 مگابایت

جنوب فکه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶
  • ۱۳:۳۳
  • ۳ نظر

من ادم "جوگیری"ام. میدونی چی میگم سباستین؟ من با تمام تعاریف دیکشنری و دهخدا و فرهنگ معین از "جوگیر"جور در میام. البته اینجوری نبوده که من از اول اومده باشم "جوگیر بودن " را بررسی کرده باشم و بپذیرمش. نه. اینجوری بوده که اولش یه دونه لوبیا خیلی کوچیک و مظلوم بود و بعد جوانه زد بعد رشد کرد و نهال گوگولی مگولی شد و حالا اونقدی بزرگ شده که سایه انداخته رو یه مساحتی از "من". اینجوری نبوده که من بهش اب داده باشم و رسیدگی کرده باشم و برگ های زردشو چیده باشم. نه. اون از یکی از اب راه های زیرزمینی تغذیه کرده و به اینجا رسیده. به اینجا رسیده که من یه چیز چرتی درباره زهد و عرفان و گوشه نشینی میخونم و بعد دو روز فقط میشینم یه چادر میکشم سرم و ذکر میگم و بادوم و اب میخورم. اینکه بادوم میخورم دقیقا به خاطر اینکه "جوگیر"ام . برای اینکه یه جایی تو ذهنم مفهوم "ریاضت" گره خورده به "بادوم". برای همین که وقتی نفسم در نمیاد پا میشم میام این گوشه از گلستان شهدا میشینم و با خودم میگم من اگه تو جنگ بودم حتما از اون شهید های گمنام میشدم. حتما یه جایی خودم با دستای خودم پلاکمو دفن میکردم. مگه رسمش همین نیست؟ همین که 100 سال دیگه گمنام تر از همیشه باشی. همین که احتمالا الان تو یه سیاره ای 100 ها میلیون سال دورتر از اینجا (یه جایی عقب تر یا جلوتر تو زمان) هیچ تاثیری تو هیچ کجای جهان نداری. 

چرا اینجا انقدر ارامش داره؟ قطعه جاوید الاثر از گلستان شهدا. 

فرهاد صدری

فرزند منصور

22سالگی در جنوب فکه. 18بهمن61

اگه قراربود یه فُرم بِدن دستم و ازم نظر خواهی کنند که چجوری بمیرم من قطعا تیک "مفقودالاثر"بودن را میزدم .

با اون مقدمه ای که برات اول گفتم سباستین. هنوز قانع نشدی که من ادم "جوگیری"ام؟ 

که الان نشستم روبرو این قبر خالی و ذکر میگم و بادوم میخورم و به مفقود شدن تو فکه فکر میکنم. 

من یه چیزیم میشه و اینو خودم بهتر از هرکسی میدونم ولی خب همه ادما حق دارن که یه چیزی شون بشه.


افسوس هزار اما

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۹ دی ۹۶
  • ۲۱:۰۲

قرار نبود تو این اوضاع، تو این احوال وقتی میام سروقت تو ، اینجوری جواب بدی:(  دیگه مگه میشه این حواسو جمع کرد... 

از اولش بگم یا از اخرش؟ از امنو دوم بگم یا از بعید اخرش؟ 

خودت که میدونی سخته . نمیدونی؟ نمیبینی سر هر حق و باطلی چقدر نوسان داره سیستم؟ قرار نیست اسون تر بشه؟ حالا وسط این اوضاع چنگ زدن به ریسمانت هم شده جوابش این! خب ینی من برم به رادیکال 198 قسمت مساوی تقسیم بشم و فک کنم ببینم چیکار کردم که شده این؛ که بعید اخر آیه را که خوندم ترسیدم و لیوان چایی از دستم ول شد. :/

یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الْکِتابِ الَّذی نَزَّلَ عَلی‏ رَسُولِهِ وَ الْکِتابِ الَّذی أَنْزَلَ مِنْ قَبْلُ وَ مَنْ یَکْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعیداً

136 سوره نسا

جریان سیال ناارام ذهنی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۶ دی ۹۶
  • ۱۱:۳۰
  • ۱ نظر
موقع هایی که احساس امنیت نمیکنم به چیزهای خیلی کم اهمیت و چرتی پناه میبرم. مثل کل دیروز که احساس امنیت نمیکردم و به کتاب و فیلم پناه بردم. از 3تا امتحان پشت سر هم خسته بودم. از دو تا امتحان این هفته خسته بودم. از تکلیفی که فردا باید تحویل بدم خسته بودم. از پروژه ای که تحویلش اخر این هفته است خسته بودم. از میم و کاف و حرص خوردن هاشون خسته بودم. از خودم اما بیشتر از همه کلافه بودم. برا همین هیچ کاری نکردم. برا همین فقط nothing else matters از متالیکا پلی کردم و یه مجموعه داستان از سلینجر خوندم.برا همین اخر شب با اشتراک یک ماه رایگان فیلیمو نشستم و هامون دیدم. 
هامون پر از نقص بود پر از کلیشه بود پر از حرف های سطحی و نپرداخته بود. هامون میتونست انقدر کپی از هالیوود نباشه. هامون میتونست عمیق تر باشه. پخته تر باشه ولی خب مهرجویی یا نخواسته بود یا نتونسته بود .( که من با بخش نخواسته بود بیشتر موافقم). هامون منهای شکیبایی و انتظامی هیچی نبود. بقیه کاراکترها در نیومده بود. دیالوگ های بقیه پینگ پونگی نبود. کادر های خوبی نداشت و و و ...
حمید هامون اما درست و به جا بود. حمید هامون اشفته بود سرگردون بود برا همین هم حتی ریتم راه رفتنش اشفته بود برا همین پله ها را دو تا یکی میکرد برا هیمن برا هر چیزی سریعترین راه حلی که به ذهنش میرسید را انجام میداد. حمید هامون باور پذیر بود.
وای از علی وااای. که چقدر مهجور مونده بود شخصیت علی. ظلمی شده بود به شخصیت علی. 
وای از قصه ی ابراهیم. واااای از نیم بند پرداختن به ابراهیم. زندگی ابراهیم پر از شگفتیه. زندگی ابراهیم زندگی همه ماست. از بت شکستنش از تبر به دوش بت اعظم گذاشتنش از ورود به اتش و خروج از گلستانش از ساره از هاجر از شک کردن به رستاخیزش از قربانی کردن اسماعیل از رمی جمراتش از ساخت کعبه...
وای از پایان افتضاحش. وای از این کلیشه تکراری " زدن به اب"( اب نشونه ای از پاک شدن) . 
هامون تموم شد و ساعت 2بامداد شنبه است. من بیدارم و فکر میکنم به حمید هامون درونم . یاد کتاب فرنی و زویی سلینجر می افتم . همون کتابی که تو فیلم هم بش اشاره شد.( ولی اشاره ناقص . اشاره بد). 
رابطه فرنی و زویی اینجا شده بود رابطه حمید و علی اما چقدر ناقص چقدر ناپخته تر.
بعدا نوشت: دیروز و همه احساس نا امنیتی اش تموم و شد و امروز یه حجم عظیمی از روزمرگی و روتین های درس و دانشگاه پیش روعه. که انکار اونها هیچ چیزی را حل نمیکنه. پس پیش به سوی بی نهایت و فراتر از ان( دیالوگ باز لایتیتر تو toy story) 

همین دیگه

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۳ دی ۹۶
  • ۱۸:۲۴
  • ۴ نظر

ایرانِ این روزهای ِ من به روایت تصویر.

حمل با جرثقیل+نورهای پر مدّعا+و پرچم سربلند و همیشه در اهتزاز (این روزها اما در پس زمینه ی هیاهوها). همین.


وی درنهایت به درجه ای از عرفان رسید که با چشم الک صن حل میکرد

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۰ دی ۹۶
  • ۱۷:۵۶
  • ۰ نظر

تک تک فیبر های ماهیچه ای از عضله های دوسر و 3سرِ دستِ راستم درد میکنه و منم و کلی مسئله که باید برای امتحان پس فردا حل کنم :/ 

به مربی میگم امتحان دارم توروخدا شنا را بیخیال شو و وی با لبخندی بر پهنای صورت 30تا شنا داد:(( 30 تا سوئدی:(( 

از کدام وطن کوچ کنم و به کدام وطن رهسپار شوم..

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۸ دی ۹۶
  • ۱۳:۰۸
  • ۰ نظر

از دیگران

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب