جریان سیال ناارام ذهنی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۶ دی ۹۶
  • ۱۱:۳۰
  • ۱ نظر
موقع هایی که احساس امنیت نمیکنم به چیزهای خیلی کم اهمیت و چرتی پناه میبرم. مثل کل دیروز که احساس امنیت نمیکردم و به کتاب و فیلم پناه بردم. از 3تا امتحان پشت سر هم خسته بودم. از دو تا امتحان این هفته خسته بودم. از تکلیفی که فردا باید تحویل بدم خسته بودم. از پروژه ای که تحویلش اخر این هفته است خسته بودم. از میم و کاف و حرص خوردن هاشون خسته بودم. از خودم اما بیشتر از همه کلافه بودم. برا همین هیچ کاری نکردم. برا همین فقط nothing else matters از متالیکا پلی کردم و یه مجموعه داستان از سلینجر خوندم.برا همین اخر شب با اشتراک یک ماه رایگان فیلیمو نشستم و هامون دیدم. 
هامون پر از نقص بود پر از کلیشه بود پر از حرف های سطحی و نپرداخته بود. هامون میتونست انقدر کپی از هالیوود نباشه. هامون میتونست عمیق تر باشه. پخته تر باشه ولی خب مهرجویی یا نخواسته بود یا نتونسته بود .( که من با بخش نخواسته بود بیشتر موافقم). هامون منهای شکیبایی و انتظامی هیچی نبود. بقیه کاراکترها در نیومده بود. دیالوگ های بقیه پینگ پونگی نبود. کادر های خوبی نداشت و و و ...
حمید هامون اما درست و به جا بود. حمید هامون اشفته بود سرگردون بود برا همین هم حتی ریتم راه رفتنش اشفته بود برا همین پله ها را دو تا یکی میکرد برا هیمن برا هر چیزی سریعترین راه حلی که به ذهنش میرسید را انجام میداد. حمید هامون باور پذیر بود.
وای از علی وااای. که چقدر مهجور مونده بود شخصیت علی. ظلمی شده بود به شخصیت علی. 
وای از قصه ی ابراهیم. واااای از نیم بند پرداختن به ابراهیم. زندگی ابراهیم پر از شگفتیه. زندگی ابراهیم زندگی همه ماست. از بت شکستنش از تبر به دوش بت اعظم گذاشتنش از ورود به اتش و خروج از گلستانش از ساره از هاجر از شک کردن به رستاخیزش از قربانی کردن اسماعیل از رمی جمراتش از ساخت کعبه...
وای از پایان افتضاحش. وای از این کلیشه تکراری " زدن به اب"( اب نشونه ای از پاک شدن) . 
هامون تموم شد و ساعت 2بامداد شنبه است. من بیدارم و فکر میکنم به حمید هامون درونم . یاد کتاب فرنی و زویی سلینجر می افتم . همون کتابی که تو فیلم هم بش اشاره شد.( ولی اشاره ناقص . اشاره بد). 
رابطه فرنی و زویی اینجا شده بود رابطه حمید و علی اما چقدر ناقص چقدر ناپخته تر.
بعدا نوشت: دیروز و همه احساس نا امنیتی اش تموم و شد و امروز یه حجم عظیمی از روزمرگی و روتین های درس و دانشگاه پیش روعه. که انکار اونها هیچ چیزی را حل نمیکنه. پس پیش به سوی بی نهایت و فراتر از ان( دیالوگ باز لایتیتر تو toy story) 

همین دیگه

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۳ دی ۹۶
  • ۱۸:۲۴
  • ۴ نظر

ایرانِ این روزهای ِ من به روایت تصویر.

حمل با جرثقیل+نورهای پر مدّعا+و پرچم سربلند و همیشه در اهتزاز (این روزها اما در پس زمینه ی هیاهوها). همین.


وی درنهایت به درجه ای از عرفان رسید که با چشم الک صن حل میکرد

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۱۰ دی ۹۶
  • ۱۷:۵۶
  • ۰ نظر

تک تک فیبر های ماهیچه ای از عضله های دوسر و 3سرِ دستِ راستم درد میکنه و منم و کلی مسئله که باید برای امتحان پس فردا حل کنم :/ 

به مربی میگم امتحان دارم توروخدا شنا را بیخیال شو و وی با لبخندی بر پهنای صورت 30تا شنا داد:(( 30 تا سوئدی:(( 

از کدام وطن کوچ کنم و به کدام وطن رهسپار شوم..

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۸ دی ۹۶
  • ۱۳:۰۸
  • ۰ نظر

از دیگران

این وسط با استرس ولتاژ سوئیچ چه کنم

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۴ دی ۹۶
  • ۱۶:۳۳
  • ۰ نظر

روا نبود که با ذوق پاشی فسنجون بپزی بعد به جای رب انار,شربت البالو بریزی توش و بعد اولین قاشقی که میخوری به خودت بگی:مگه املت چِش بود؟:/

روا نبود که تو این فرجه ها که تکلیف و پروژه داره از سرو کله ام بالا میره , لایسنس متلب بازی دربیاره.

روا نبود که اقای سین سر 100 کلمه مطلب و عکسی که قرار بود بفرسته تا کار نشریه همون دیشب تموم شه انقدر مسخره بازی دربیاره و بهونه های الکی بیاره .

روا نبود که عملا سردبیر هیچ غلطی نمیکنه و تمام پیگیری های خارج وظیفه من را خودم باید انجام بدم تا نشریه به موقع دربیاد.

هیچکدوم اینا روا نبود ولی میدونی چیه سباستین . مهم نیست . مهم نیست بقیه با چه درجه از تعهدی دارن کارشونو میکنن . حتی نتیجه ها هم برام مهم نیست . وقتی من یه منبع تغذیه پوش-پول دارم که نسبت به تغییرات ولتاژ ورودی خوب بلده فیدبک بده و خروجی ثابت تامین کنه دیگه چه اهمیتی داره چی و کجا داره رو ولتاژ ورودی نویز میندازه.

این قسمت : بهترین دفاع حمله است یا چگونه در نیم ساعت فوتبال بیاموزیم

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۲ دی ۹۶
  • ۱۹:۵۷
  • ۰ نظر

ال کلاسیکو

ردیف 11ام سالن اجتماعات دانشکده صندلی سوم

این هیجان های الکی :))

این حرص خوردن های الکی:))

این پفیلاهای الکی:))

دیوار برلین تو دروازه ی بارسلونا نبود . فی الواقع دیوار برلین ردیف جلو ما بودند که حتی وقتی نشسته بودند انگار وایساده بودند. :|



رفتن کوه حلاوته

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۶
  • ۲۱:۵۵
  • ۴ نظر


از ورزشگاه که دم پل بزرگمهره پیچیدم تو ابتدای مادی نیاصرم و هندزفری به گوش تا اردیبهشت را پیاده رفتم.رفتن حکایت غریبیه.چه دلبری میکرد مادی نیاصرم تو این اخرین روز پاییز . من بودم و "ایه های عاشقانه" علیرضا عصار و جوجه هایی که یکی یکی اخر پاییز شمردم. شمردم که رسیدم به این که هیچی نیست تو جواب " عمرک فیما أفنیتَه" بدم ;که شرمندگی قطره قطره از چشم هام پایین اومد . سرمو انداختم پایین زیر یه پرچم"باز این چه شورش است که در خلق ادم است/باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است" باقی مونده از محرم دم خیابون عافیت ,ایستادم . نه پای رفتن داشتم نه تاب موندن. رفتن اما باز مثل همیشه غالب شد . رفتن حکایت غریبیه. 

آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان اندر چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگونشدم
در بن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم نمی‌گنجم کنون

از پاسخ میمانم:(

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۸ آذر ۹۶
  • ۰۰:۰۱
  • ۱ نظر

عمرک فیما أفنیتَه


اب اناره مزه طالبی میداد://

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۷ آذر ۹۶
  • ۱۹:۳۳
  • ۰ نظر

حاصل یه روز کلاس پیچوندن و نرفتن سرکلاس الک صنعتی و کنترل دیجی شد 60 تومن . 

گریز از جَو مرده و نمره و کاغذبازی های دانشگاه و پناه اوردن به اون نشاط و ذوق و آرمان خواهی و بلند پروازیِ کلاس نهمی های گوگولی مدرسه:))) 

با 36500 کنکور اسم نوشتم اونم برق نه!! با 8تومن رفتم سینما قاتل اهلی دیدم! با 3تومن آب انار خوردم:) بقیشو گذاشتم کنار برای کتاب ریاضی اون بچه هه دم سی و سه پل . امیدوارم یادم نره:/

کلاس خوب بود. خوب تر از اونی که فکرشو میکردم . برگشت به مدرسه خوب بود و خوب. 

قاتل اهلی متوسط بود! 

و آشوب هنوز ادامه داره.. تو کلاس خالی نشسته بودم و داشتم به همه اون چیزهای کمی که درباره تئوری اشوب میدونستم فک میکردم و ...

خلاصه که آتش در نیستان و خلاص ...

فرزند جدید

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۴ آذر ۹۶
  • ۱۳:۲۸
  • ۲ نظر

در من شترگاوپلنگ جدیدی زاییده شده که افسار زندگی و افکار و احوال را بر سُم گرفته. احوالات ِ رفتن و ماندن . ارشد و کار . کاروپژوهش و یا و یا و یا.... 

اوضاع قاراش میشی است. از طرفی دلم میگوید بخارایِ من ایلِ من . از ان طرف اما جاه طلبی وارمان خواهی پدر از روزگارم دراورده. یک نفر عاقل و بالغ و شیخ و حکیم هم یافت می نشود که بشود دور از قضاوت و نصیحت با او مشورت کرد.

پس فعلا مجبورم این شترگاوپلنگ را بزرگ کنم تا ببینم هنگام بلوغش کدام بر دیگری غلبه میکند و باز چه زاید .

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب