این قسمت: حبیب، دلبر، مهسا در نقش جمشید

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۰ مهر ۹۷
  • ۱۳:۵۰
  • ۰ نظر

یکی اومد از ترسش برای ابراز علاقه به فرد دیگری برام حرف زد، دلهره داشت، خودش نبود، شیدایی و شوریدگی و دل سپردن داشت از همه لحن صداش قطره قطره می‌چکید. با خودم گفتم دنیا هنوز دیوونه های عاشق خودش را داره.

اولین چیزی که به ذهنم اومد بگم را گفتم، فکر نکردم روش.

بهش گفتم: میدونستی خورشید بالاخره یه روزی ما را میخوره؟ 

چشم‌هاش گرد شد و یه نگاهی بهم کرد.

خندیدم و بهش گفتم ترس نداره که پسر خوب. برو بهش بگو، صاف و صادق. وگرنه باید تا اون روزی که خورشید ما را میخوره منتظر بشینی و بترسی.

خندید. اعتماد به نفس بیشتری گرفت، گفت راس میگی مهسا، ما که در نهایت چیزی برا ازدست دادن نداریم ولی فک کن چه باحال میشد وقتی خورشید زمین را میخوره، ما تو یه ایستگاه فضایی باشیم و تماشاش کنیم.

دوتایی زدیم زیر خنده و بهش گفتم: الحق که دیوونه ای.

پس اندازی که امیدوارم تا اردیبهشت دوام بیاره

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
  • ۱۰:۵۱
  • ۱ نظر

تو این بی‌پولی به دوتا کار هم گفتم نه! و خب میریم که داشته باشیم یک اقتصاد مقاومتی را تا اردیبهشت. 

اتفاق جالب اما اینجاست که باتری ساعتی که سه سال پیش دراورده بودم را امروز گذاشتم سرجاش و این یعنی سلام به روزهای الارم، سلام به روزهای برنامه‌ریزی داشتن، خداحافظ زندگی در لحظه، خداحافظ حال استمراری.

بعد همشو سر گاز میخوری داغ داغ

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
  • ۱۲:۱۸
  • ۲ نظر

سرخ کردن کتلت/کوکو/سیب زمینی مجردی، اونجاش که کسی نیست کنار گاز بزنه رو دستت بگه: صبر کن سر میز.

یا مثلاً پاپیون هم پخش کنند خوبه

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۷ مهر ۹۷
  • ۱۵:۰۶
  • ۰ نظر

دیگه برای تحقق "امید، بذر هویت ماست" به نظر میرسه فقط مونده تو بیلبوردهای سطح شهر، رستگاری در شاوشنگ پخش کنند و بعد دسته‌جمعی از تونل‌های فاضلاب فرار کنیم و بریم تا مرز مکزیک.

منم یکی مثل اونا

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۵ مهر ۹۷
  • ۲۰:۵۵
  • ۱ نظر

از اینقدر چرت گفتن دوستام و ادبیات متفاوت‌شون تو توییتر ناراحت میشم.

آدم‌‌هایی که صبح را باهاشون شب میکنم و هیچوقت نه اینقدر ناله کن هستن و نه اینقدر بی‌ادب! انگار که پشت کیبورد تبدیل به موجوداتی متفاوت میشن و من از این همه ناهمگونی هم تعجب میکنم، هم ناراحت میشم.

شاید از بیرون منم همینجوری به نظر میام.

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۴ مهر ۹۷
  • ۱۱:۲۵
  • ۰ نظر
نامبرده تصمیم دارد با همچین برنامه ای، ورزشش را ادامه دهد، برای کنکور درس بخواند و در فکرش است که یک کار نیمه وقت هم قبول بکند.
وی توهم خاصی نسبت به توانایی هایش و زمان داشت!
الگوریتم را با بچه های کامپیوتر 95 هم کلاسم،
or را با بچه های 94 ریاضی هم کلاسم در دانشکده صنایع،
مکاترونیک را با ورودی های 94 برق
و مخابرات را با ورودی های 95 برق .

همین طوره

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۳ مهر ۹۷
  • ۰۹:۲۸
  • ۰ نظر

هیچ کی واسه چیزی که دوستش داره اون قدرها سرش شلوغ نیست . 

دیالوگی از بئاتریس

از نمایشنامه اثر پرتوهای گاما بر روی گل‌های همیشه بهار ساکنان کره ماه

وی در ادامه افزود

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷
  • ۱۱:۰۰
  • ۰ نظر

ازجمله امراضی که به لیست امراض قبلی میتونم اضافه کنم، اینه که :

به طور خودآگاهانه اشتباه حرف میزنم!

به وضوح میدانم که جمله‌ای که بیان میکنم دچار کژتابی است و اشتباه برداشت خواهد شد ولی از این در موضع ضعف قرار گرفتن شنونده لذت میبرم. از اینکه دوباره مجبور میشوم برایش توضیح دهم، لذت میبرم.

متاسفانه هرروز زوال انچه بدان اخلاق می‌گوییم در من ادامه دارد و تلاشی برای پایان دادنش نمیکنم، بگذار ببینیم تا کجا پیش میرود، سباستین!

خواننده خاموش

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷
  • ۲۲:۵۲
  • ۴ نظر

بدی اینکه وبلاگ یکی را برای  مدت زیادی خاموش بخونی، اینه که اگر یه موقع بخوای براش کامنت بذاری، در ابتدا لحن  کامنتی که مینویسی خیلی دوستانه است چون مدت‌ها خاطرات و دستنوشته‌های اون را خوندی ولی اون از تو هیچی نمیدونه، حتی نمیدونه که وجود داری! و بعد مجبور میشی کامنت را کامل پاک کنی و از اول با یه لحن کمتر صمیمانه بنویسی و در نهایت بیخیال کامنت میشی و به عجیب بودن همه این روابط اجتماعی فکر می‌کنی.

حبیب

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷
  • ۲۱:۵۸

میخوام بت بگم، کوری دیوونه!
چرا نمیبینی؟ چرا نمیشنوی؟ زدی به خریت؟ زدم به خریت؟ چرا نه تو جلو میای و نه من جلو میام؟ چرا از هم دور وایسادیم و منتظریم. تا کی منتظر بمونیم؟ میدونم که تو هم میدونی و میدونی که من هم میدونم. پس این تعلل ها؟ پس این نگاه ها؟


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب