- مهسا ماکارونی فر
- شنبه ۷ مهر ۹۷
- ۱۵:۰۶
- ۰ نظر
دیگه برای تحقق "امید، بذر هویت ماست" به نظر میرسه فقط مونده تو بیلبوردهای سطح شهر، رستگاری در شاوشنگ پخش کنند و بعد دستهجمعی از تونلهای فاضلاب فرار کنیم و بریم تا مرز مکزیک.
دیگه برای تحقق "امید، بذر هویت ماست" به نظر میرسه فقط مونده تو بیلبوردهای سطح شهر، رستگاری در شاوشنگ پخش کنند و بعد دستهجمعی از تونلهای فاضلاب فرار کنیم و بریم تا مرز مکزیک.
از اینقدر چرت گفتن دوستام و ادبیات متفاوتشون تو توییتر ناراحت میشم.
آدمهایی که صبح را باهاشون شب میکنم و هیچوقت نه اینقدر ناله کن هستن و نه اینقدر بیادب! انگار که پشت کیبورد تبدیل به موجوداتی متفاوت میشن و من از این همه ناهمگونی هم تعجب میکنم، هم ناراحت میشم.
شاید از بیرون منم همینجوری به نظر میام.
هیچ کی واسه چیزی که دوستش داره اون قدرها سرش شلوغ نیست .
دیالوگی از بئاتریس
از نمایشنامه اثر پرتوهای گاما بر روی گلهای همیشه بهار ساکنان کره ماه
ازجمله امراضی که به لیست امراض قبلی میتونم اضافه کنم، اینه که :
به طور خودآگاهانه اشتباه حرف میزنم!
به وضوح میدانم که جملهای که بیان میکنم دچار کژتابی است و اشتباه برداشت خواهد شد ولی از این در موضع ضعف قرار گرفتن شنونده لذت میبرم. از اینکه دوباره مجبور میشوم برایش توضیح دهم، لذت میبرم.
متاسفانه هرروز زوال انچه بدان اخلاق میگوییم در من ادامه دارد و تلاشی برای پایان دادنش نمیکنم، بگذار ببینیم تا کجا پیش میرود، سباستین!
بدی اینکه وبلاگ یکی را برای مدت زیادی خاموش بخونی، اینه که اگر یه موقع بخوای براش کامنت بذاری، در ابتدا لحن کامنتی که مینویسی خیلی دوستانه است چون مدتها خاطرات و دستنوشتههای اون را خوندی ولی اون از تو هیچی نمیدونه، حتی نمیدونه که وجود داری! و بعد مجبور میشی کامنت را کامل پاک کنی و از اول با یه لحن کمتر صمیمانه بنویسی و در نهایت بیخیال کامنت میشی و به عجیب بودن همه این روابط اجتماعی فکر میکنی.
میخوام بت بگم، کوری دیوونه!
چرا نمیبینی؟ چرا نمیشنوی؟ زدی به خریت؟ زدم به خریت؟ چرا نه تو جلو میای و نه من جلو میام؟ چرا از هم دور وایسادیم و منتظریم. تا کی منتظر بمونیم؟ میدونم که تو هم میدونی و میدونی که من هم میدونم. پس این تعلل ها؟ پس این نگاه ها؟
به طور معمول هرادم تپلی از زندگیش لذت بیشتری برده و در معاشرت های غذایی تجربیات جذابتری دارد ولی هر آدمی که لذت بیشتری از زندگیش برده لزوما تپل نیست!
به بعضی از این آدمهای رنج سیسال، حسودیم میشود. به سبک زندگیشان، به آرامش و ثباتهای فکریشان، به تصمیمهای غیرعجولانهشان، به اینکه سعی نمیکنند گردوخاک راه بیاندازند و خودی نشان دهند، بلکه آرام و بیصدا راه خودشان را میروند.
دعوا و نزاع بر سر قدرت احتمالا یک جایی در 29سالگی جای خودش را به پادشاه قلمرو درونی میدهد و همه چی خودخواهانهتر میشود.