- مهسا ماکارونی فر
- يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵
- ۲۰:۳۵
- ۰ نظر
کمالی که رو به کمال نره ناقصه. حالا شما برو هی بچسب به این کمال نصفه و نیمه ات .. منم میگم ناقصه :)
#همین_که_من_میگم
کمالی که رو به کمال نره ناقصه. حالا شما برو هی بچسب به این کمال نصفه و نیمه ات .. منم میگم ناقصه :)
#همین_که_من_میگم
داشتن گنجینه ای از انبوه معلومات که بتواند از نسلی به نسل دیگر منتقل شود چیز جالبی است. اما یک آفت بزرگ دارد : امکانش هست که ایده هایی که منتقل می شوند زیاد برای نسل بعدی مفید نباشند. هر نسلی ایده هایی دارد، اما این ایده ها لزوماً مفید و سودمند نیستند. زمانی می رسد که ایده هایی که به آرامی روی هم تل انبار شده اند، فقط یک مشت چیزهای عملی و مفید نباشند؛ انبوهی از تعصبات و باورهای عجیب و غریب هم در آنها وجود داشته باشند. بعد از آن، راهی برای دوری از این آفت کشف شد و آن راه، تردید در مورد چیزی است که از نسل گذشته به ما منتقل شده است. جریان از این قرار است که هر کس به جای اطمینان به تجربیات گذشته، تلاش کند تا موضوع را خودش تجربه کند و این است آنچه «علم» نامیده می شود؛ نتیجه ی اکتشافی که ارزش امتحان کردنِ دوباره با تجربه ی مستقیم را دارد، و نه اطمینان به تجربه ی نسل گذشته. من آن را این گونه می بینم و این بهترین تعریفی است که می دانم. قشنگی ها و شگفتی های این دنیا با توجه به تجربه های جدید کشف می شوند.
سخنرانی ریچارد فینمن
پی نوشت( راقم سطور این پی نوشت من هستم فلذا احتمال چرت بودن آن بسیار زیاد است و صرفا بیان یک تجربه شخصی است) :دانشگاه را به عنوان یک مرکز اموزش عالی تعریف می کنند اما به نظر من انچه که اکنون دانشگاه به نظر میرسد باشد شبیه یک ویترین کلاسیک 1980میلادی است که فقط در ان " ابزار علم" را ان هم به صورت اوراق و خاک گرفته انبار میکنند.
ادم یک وقت هایی مینشیند در دل و مغز خودش کنکاش میکند . هی حفر میکند چاه پشت چاه . هی میکند تا به چیزی برسد. میکاود و نمیابد. هی مینشیند جلوی اینه خنده ی زروکی تمرین میکند که تحویل جماعت دهد که برچسب " غمگین " و افسرده و این دری وری ها به ادم نچسبانند که من سخت از این صفت ها و قضاوت های بعدش متنفرم ینی به نظرم یک غمگین واقعی فقط غمگین است و حال و حوصله توضیح و توجیه و حرافی های دیگران را ندارد . برای همین مینشینم لبخند زورکی تمرین میکنم. اما آینه که امان نمیدهد هعی خودت را ورنداز میکنی ببینی این کیست جلوی رویت ایستاده و به تو لبخند میزند به قول فرهاد که " میبینم صورتمو تو آینه،با لبی خسته میپرسم از خودم :این غریبه کیه ؟ از من چی میخواد ؟اون به من یا من به اون خیره شدم ؟ " بعد یکهو به خودت می آیی میبینی ساعتی گذشته و تو اما فقط یک لحظه است که غافل بوده ای. نگاهت خیره به آینه مانده است و زیر لب زمزمه میکنی:"آینه میگه: تو همونی که یه روزمیخواستی خورشیدو با دست بگیری،ولی امروز شهر شب خونهت شده،داری بیصدا تو قلبت میمیری! " بعد یک نگاه به تسبیح و قرآن روی میزت می اندازی ته دلت قرص میشود که یکی همیشه بوده که در اخرین لحظات پرت شدنت دستت را گرفته . یکی که در همه ی ناامیدی هایت پناه بردی به او . مصرع اخر این شعر فرهاد را دوست نداری و دلیلش هم اوست . بی صدا نمردی . هیچ وقت بی صدا در قلبت نمردی . ینی مثلا اینجوری بوده که همیشه او یک زنگ دستش گرفته راه به راه در قلبت به صدا می اندازتش . نه که اهنگ خاصی هم باشد ها نه. فقط میشنوی که هست و دلگرمش هستی . مثلا از آن صدا ها که بچه بودم قابلمه ها را ردیف میکردم جلویم و هی با قاشق دنگ دنگ بر ان میکوبیدم بی انکه اهنگ خاصی بزنم . از روی سرخوشی بود و از روی سرخوشی میشنوم صدای زنگش را...
پی نوشت به صاحب زنگ : دل به جا نیست ای به قربانت.... کمی ساز دل ما را کوک کن :)))
چند وقتی است ننوشته ام از کتاب هایی که به خورجین اضافه شدند. انقدر خوب نبودند که بنویسم مثلا " دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم" اگر اشتباه نکنم مجموعه ای از 9داستان سلینجر بود که در حد انتظاراتم ظاهر نشد . فکر میکنم دوداستانش بود که فقط به دلم چسبید نام یکی " مردخندان " بود و نام دیگری همان عنوان کتاب " دلتنگی های..." کتاب دیگری که خوب بود اما نه انقدر که پست جداگانه ای بخواهم برایش بنویسم . نمایشنامه ای است به نام " مرگ دختر جوان" . نمایشنامه خوب و نسبتا دلچسبی بود . البته خرید این کتاب هم قصه جالب و کوتاهی دارد. الان که این ها را تایپ میکنم به نظرم رسید که پست جداگانه ای برایش بنویسم .
اما حالا اصل مطلب. فرنی و زویی اثری بی نظیر از سلینجر است. به نظرم نویسنده های کمی هستند که دو اثر بسیار خوب در کارنامه داشته باشند( اگر اسطوره ها را کنار بگذاریم ) اکثر نویسنده ها یک اوج دارند ( یک ضربه در طیف فرکانسی شان دارند و دیگر هیچ...) باقی شاید نوسانات کوتاهی باشند اگر خط صاف نباشند . اما ناتور دشت و فرنی و زویی به من ثابت کرد که سلینجر از این قماش نیست . حالا سلینجر عزیز تر برایم شده است . فرنی و زویی عالی بود . ترجمه ی امید نیک فرجام چنگی به دل نمیزد یعنی نه اینکه بد باشد نه. خو بود اما نواقصی هم داشت که توی ذوق میزد اما این باعث نشد که من شیفته ی فرنی و زویی نشوم.
نکته دیگری که میخواهم اشاره کنم گلایه است. داریوش مهرجویی سال 73 فیلمی به نام پری ساخته است اقتباسی از روی فرنی و زویی و از شوربختی اینجانب این فیلم را قبل از خواندن این کتاب چندسال قبل دیدم وباید بگویم که داریوش مهرجویی جفا کرده است در حق کتاب. البته خب هر ادمی ازاد است که در حق خیلی چیزها جفا کند و نباید خرده گرفت که او فیلمساز است و ازاد است هرجور میخواهد فیلم بسازد ولی خب من هم ازادم که نظرم را بگویم به هرحال میخواهم بگویم که قبل از خواندن کتاب هرگز پری را نبینید. البته از حق نگذرم نیکی کریمی نقش فرنی را خوب بازی کرده است اما خب ستاره اصلی داستان زویی است و علی مصفا اصلا زویی را بازی نکرده است ... خلاصه که سباستین گوش میدهی رفیق؟ فرنی و زویی در قفسه بهترین هایم قرار داردو بعید میدانم از انجا پایین بیاید.
حالا اینکه اصلا مدرن چیست و پست مدرن کدام خری است اصلا فرق مدرن و غیر مدرن چیست و این زهره ماری ها را کاری ندارم تنها چیزی که مقصود بیان ان را دارم این است که بازنده ها هم مدرن شده اند. دکتر کاف همیشه از نظر من یک بازنده است . دکتر کاف اما شخصیت خوب و محبوبی دارد و اکثر قریب به اتفاق جماعت برق و کامپیوتری ارزش و شخصیت خوبی برایش قائل اند و پی حرفش میروند اصلا بگوید برو فلان درس را حذف کن را فلان را بگیر و یا این روز آزمایشگاه برندار چون من میگویم از این دست حرف ها با منطق تماما " من میگویم پس درست است" بی چون و چرا توسط جماعت پذیرفته میشود . اما از نظر من دکتر کاف یک بازنده است . این را به گمانم خودش هم میداند ولی به روی خودش نمی اورد. ینی میدانی او شیفته ی این کرسی استادی است او به حقیقت شیفته این دانشکده کوفتی است و انگار که سال ها تلاش کرده که به این کرسی برسد و الان راضی است . میدانی همین اش بازنده اش میکند . این که از این دانشکده کوفتی با این اوضاع وخیم و بیخودش راضی است این حرص ادم را در میاورد.
وقتی یه روز در هفته از این سر دانشگاه میکوبی میری اون سر دانشگاه که غذای سلف بخوری ینی هنوز میخوای اصالت دانشجوییت را حفظ کنی . ینی هنوز سر شوقت میاره اون هیجان سیال در سلف . تنهایی میشینی تک تک نگاه میکنی به میز ها . موزیک تو گوشته و جان لنون داره imagine میخونه و تو تک تک بچه ها را از نظر میگذرونی . سال اولی ها کاملا مشخص ان . گهگاهی ta ها را میبینی و نگاهتو میدزدی. همینجور که لنون داره میخونه " تصور کن همه مردم فقط برای امروز زندگی میکردن..." تو قاشق را میذاری رو سینی سلف و با خودت فکر میکنی که چرا هنوز سوالی که از ترم 1 داشتی بدون پاسخ مونده و تاحالا جرئت نکردی از مسئول سلف بپرسی. از ترم یک همیشه برام سوال بوده که ته دیگ برنج های سلف را به کی میدن؟ خیلی سوال مهمیه خب. تاحالا نه من ته دیگ داشتم نه دیدیم که بقیه داشته باشن و سوال اینجاس که خب به کی میدن ته دیگ ها را؟ عایا به رنک 1تا3 هر دانشکده هر ماه سهمیه ته دیگ تعلق میگیرد؟ که به خداوندی خدا اگر چنین بود وضع درس خواندن من اینگونه نبود و شاید به امید ته دیگ اندکی از این حجم از درس های نخوانده کاسته میشد...
روزهایی که حالتان به طور مطلوبی میزان است و پاییز است و با خودتان و جهان در یک اتش بس و صلح به سر میبرید و فقط اندکی پریشان دلی دارید از اتوبوس پیاده نشوید تا از شهرکتاب ماژیک و منگنه بخرید . اکیدا تاکید میکنم که پیاده نشوید چون وقتی با دو ماژیک و منگنه و دوجین کتاب به سمت صندوق پیش میروید باید 86هزارو 500تومان را پیاده شوید !!! و همانا هل جزا الپیاده شوندگان الا پیاده شدن !!! خلاصه که رفته بودم فقط دوتا ماژیک بخرمااا نمیدونم چجوری رفتم سمت کتابا و چجوری برشون داشتم و الان بایداذعان کنم که کوییز ماشین فردا باید خوانده شود .
چه بسیار خاطره ها
که در یاد می اورند
شکوفه های گیلاس...
_یک هایکو( یک سبک شعر کوتاه در ژاپن است . ) از باشو