- مهسا ماکارونی فر
- جمعه ۲ فروردين ۰۴
- ۲۰:۱۴
- ۰ نظر
جمعه
امروز بیشتر به کارهای اداری خانه مامان گذشت. خورشت به و کدو چیز جالبی از کار دراومد. کمپوت سیب، شلغم و باقی رسومات سرماخوردگی.
این چند روز بالاخره فرصتی شد که کتاب " درک یک پایان" بارنز را هم بخونم. در رابطه با حافظه کم نظیرمان در ثبت حق به جانب بودن همیشگی مان در طول حیات. روایتی از چگونه همیشه در ذهن مان یک برش جانب دارانه از وقایع را ثبت میکنیم و تقریبا همه مان معتقدیم در آن برهه حساس کنونی حق با ما بوده است و گورپدر بقیه.
هوا مناسب دویدن هست ولی بیخیالش شدم.
مادربزرگم دوباره راهی بیمارستان شده و باز دراما و باز تلفن های پی در پی بین خاله هایم و دایی و مادرم.
اگر معتقدی عشق و دوست داشتن بی قید و شرط فردی، جنایتی در حق خودت و لحظات تنهایی و دوری نیست، پس بیا راجع بهش باهم صحبت کنیم.
اوقاتی که برای رسیدن به پرواز در عجله نیستم و زودتر میام فرودگاه، میشینم و آدمها را تماشا میکنم. به جزئیات بینظیر حل مسئله در خانوادهها، آدمهای تنها و کارکنان فرودگاه نگاه میکنم.
هربار به نظرم میاد موفقترین شیوه برای مواجهه با آشوب (نام دیگر زندگی) پذیرش سیال بودن است.
پذیرش قطعی نبودن، پذیرش گذرا بودن، تلاش برای رند نظرباز بودن.
اما حالا تلاش اصلی این جاست که چه تمرینهایی میشه کرد که روان و سیال شد و ماند؟
1- عصر شنبه است، بالای یکی از ساختمونهای سعادت آباد نشستی و داری رفت و آمد ادمها و ماشینها را نگاه میکنی. آدمهایی را میبینی که یه ابر پر از خط خطی و گره شده بالای سرشون شکل گرفته، با خودت میگی اخرین بار کی وقتی تو پیاده رو قدم میزدم به این فکر کردم که یکی از بالای یه برجی داره به من و ابر بالای سرم نگاه میکنه؟
یادم نمیاد.
2- اگه ظرف توجه و انرژیت محدوده، حواست هست داری به چه چیزهایی آره میگی؟ حواست هست باید بیشتر نه بگی؟
نه
3- چندماهی غوطهور در حال و حالا شروع شلوغ کاری ها جدید
ماجرا سفر رشت و انزلی را ننوشتم یادم باشه بنویسم :))))
ساعت هایی هست که سیاهی میاد و من را با خودش میبره
میبلعه
ساعت هایی که میخوام از نور روز فرار کنم
چشم هام را میبندم و هیچ کاری نمیکنم
غرق میشم تو تاریکی
یه بخش از وجودم اما همیشه چنگ میزنه که شعله شمع را نگه داره
تمام تلاشش را میکنه که خاموش نشه
امروز تاریکی منو با خودش برده بود
چشم هام را بسته بودم و روزهای کنار بابا را تصور میکردم
جمعه ظهرهایی که همه خانواده کنار هم بودیم، نه مثل الان که تیکه پاره شدیم
عصرهایی که باغ میرفتیم
چایی های عصرانه ای که دور میز باهم میخوردیم
تاریکی چنگ انداخته بود رو گلوم و فشار میداد
من اما هیچ کاری نمیکردم که نجات پیدا کنم
یار خوب اما اومد و دستم را گرفت
از تاریکی نجاتم داد
قلبم گرم شد و خوشی را پیدا کردم دوباره
رفیق روزهای سختم، دوباره منو نجات داد
1-
میشه روزها و ساعتها از آنچه گذشت و شنید و دید حرف زد،
میشه برای همه اونایی که از پیچ پشت جاده میان درمورد جادهای که توش قدم گذاشتن حرف زد،
ولی میگم یعنی تاثیری هم داره؟ چیزی تو تجربه زندگیشون تغییر میکنه؟
2-
مرامنامه امسال را هم نوشتم. هرسال بعد از تولدم، توی چند خط ویژن و ماموریت و اصول اخلاقی سال را مینویسم. مینیمال، جاهطلبانه، متمرکز
3-
تمرکز دارایی ارزشمندیه، اگه سرکار میریم، اگه درس میخونیم، اگه با دیگری وقت میگذرونیم واقعا باید نگاه کرد که چی چقدر در حال خوردن حریصانه تمرکزمونه!
4-
جومه نارنجی رخساره نارنجی به راه مرغاب شدم ز دست نارنجی
دلم تنگه دلم تنگه
خدایا
به شهرم میروم
به شهرم میروم
جنگه خدایا
https://open.spotify.com/track/5oeteenD2ZnHq6UpXk7vBo?si=be1ec5496ecb4c6f
من خواهر عجیبی هستم.
خواهرم برای من خواهر عجیبی است.
ما روابط عجیب و پیچیده و پر از عشق و پر از ماجرایی داریم.
این اواخر دوتا سریال دیدم که هردو روابط عجیب خواهرانه ای داشتند؛ پس ما تو این ماجرا تنها نیستیم.
چیزی که همیشه به عنوان یه اصل حتی تو بدترین دعواها هم قبولش داری، اینه که تا حد مرگ ازت عصبانی ام ولی تا سر حد مرگ دوست دارم و همین الان میتونم جونم را هم برات بدم چون تو خواهرمی!
اگه شما هم از سندروم عشق دیوانه وار به خواهرتون به علاوه بی رحمانه ترین دعواها با خواهرتون رنج میبرید، این سریال ها را بهتون پیشنهاد میکنم:
Bad Sisters
https://www.imdb.com/title/tt15469618/?ref_=ext_shr_lnk
Fleabag
https://www.imdb.com/title/tt5687612/?ref_=ext_shr_lnk
1403 در آشفته ترین و معلق ترین حالت آغاز شده.
هرچیزی که نگاه میکنی یک تگ "موقتی" روی اون میخکوب شده
فضای بیرون از این آشیانه کوچک من، غبار گرفته و طوفان شن میاد
در این بیابان غبار گرفته، من اما در بی حرکت ترین حالت خودمم
نشسته ام به در نگاه میکنم
از موقتی بودن همه چیز خسته ام و تو این طوفان شن گیر کردم
فضای آشیانه اما گرم است و نور دارد و امن است
تصور اینکه بتونم روی همه چیز تگ " دائمی" بزنم بهم امید میده
دوست دارم دوباره بتونم با افق چند سال برنامه بریزم و نه افق چند ماه بلاتکلیفی
گاهی وقت ها فکر میکنم نظام و ساختار فکری ابلهانه ای دارم، این البته تحت تاثیر فیدبک هایی که گهگاه میگیرم هم هست.
متفاوت بودن ارزش هایی که فکر میکنی این دنیا براساس اون بنا شده عامل اصلی این ابله پنداری میشه.
حالا سوال اینجاست که چطوری میتونیم توزیع متناسب تری را از تنوع ارزش ها ایجاد کنیم؟
اینجوری دیگه کسی به نظر کسی ابله به نظر نمیاد. مشکل الان اینجاست که دو قطبی های خیلی متمرکزی تشکیل دادیم و ابله پنداری موج میزنه.
برف که میاد از پنجره خونه، بغل تو نشستم و بیرون را نگاه میکنم، گرم میشم از وجودت، گرم میشم از نگاهت
حالا نیستی ولی ارمان گرشاسبی داره میخونه:
در کنارت زمستان توانی ندارد
آسمان را بگو برف باطل نبارد
سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود
من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم
مبادا که در حبس دنیای دیوانه منزل بگیرم
نترس از غرش این زمستان چالاک و باقی
من از تن گذشتم من از جان گذشتم که روحی پذیرد
سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود
چه روزهای عجیبیه سباستین
3 تا از همکارهام استعفا داده
مدیرم در حال استعفا دادنه
الان که اینو مینویسم یه چیز عجیبی تو پرتال دیدم که نمیدونم معنیش چیه
این روزها هم میگذره و ادامه میدیم
ماجراجویی های جدید تو راهه و ما در حال یاد گرفتنیم
عجب روزهایی شده اسماعیل
شلوغ و شلوغ و شلوغ و منتظر
5 تا پروژه باحال پیدا کردم که تصمیم دارم این یک ماهه فازشون را بگیرم
پروداکت جدید این هفته بتا تست رفتم و هفته دیگه ایشالا لانچ عمومی
عجب اکوسیستم کوچیکی شده اینجا!
دقت کردی چقدر تو همه چی عمق مون کمه؟ بازار کم عمق، اکوسیستم کم عمق، دانش کم عمق، استعدادهای کم عمق
استرس دارم و هیجان زده ام برای قدم های پیش رو
حالم خوبه
با شنیدن موفقیت های یارم دلم خیلی گرم میشه
چشام برق میزنه برای پیشرفتش
نگاهش میکنم و بهش افتخار میکنم
خیلی عجیبه
انگار که دنیام حالا خیلی وسیع تر شده
لذت هاش هم بیشتر شده
روزهایی که کمتر نوشتم نه که چیزی برای نوشتن نداشته باشد بلکه بیشتر اینگونه بود بیش از اندازه غرق در گذراندنش بودم.
امروز بی نهایت زیبا بود.
این هفته بی نهایت زیبا بود.
لذت ارکستر سمفونیک رفتن با یار، لذت پیتزا و ماهی خوشمزه.
لذت تماشای سریال و فیلم با یار
لذت صحبت های طولانی
این روزها ولی با اینکه خوب میگذره یه اضطرابی هم اما همراهش هست.
اضطراب رسیدن به امتحان ها
اضطراب استاد جدید پیدا کردن
اضطراب شانس اوردن و جور شدن خیلی از چیزها باهم
اما میدنیم که تموم میشه. روزهای سخت نموندن و رفتن. این اضطراب ها هم تموم میشه و میرن
از شرکت جدید راضی ام اما بعضی موقع ها کله ام خراب میشه که به نظرم یعنی باید صبر را بیشتر یاد بگیرم.
این دو هفته شاید یه کم بیشتر سحت بگذره ولی بازم به نظرم خوش میگذره.
روزهایی که خونه نیستی،
روزهایی که دوریم از هم،
حس گم کردن یه چیزی بهم میده.
عشق اعتیادآوره!
بیشتر از هر مخدر دیگه ای که ازش میترسی
من نمیدونم چجوری باید کنترلش کرد یا چجوری باهاش کنار اومد
من فقط میدونم که جات خالیه.
ای چراغ هر بهانه
از تو روشن از تو روشن
ای که حرف های قشنگت
منو آشتی داده با من
من و گنجشکای خونه
دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو
پر می گیریم از تو لونه
باز می آییم که مثل هر روز
برامون دونه بپاشی
من و گنجشکا می میریم
تو اگه خونه نباشی
اصفهانم
اومدم که پیش مامان باشم
زهرا مضطرب و ناراحته
خونه افسرده است
آدمهای خونه و فامیل افسرده ان
دنبال بهانه برای غصه خوردن و ترحم خریدن میگردند
حالا دیگه تهران بیشتر حس خونه و آرامش بهم میده تا اصفهان
ش.ش مریضه
من نشستم و نگاه میکنم به آدم های دور و برم
ببخشید من واقعا نمیتونم برا همه تون غصه بخورم و از این حس بدی دارم
دلم تنگ شده
روزهایی که از دست میرن
لحظه هایی که تو راهن
مامان شور زندگی و خنده را فراموش کرده شاید هم نمیخواد به یاد بیاره
من دارم تلاش میکنم
خیلی دارم تلاش میکنم که از این مرداب خودم را نجات بدم
شاید که دارم تلاش بیهوده میکنم
برای روزها و شب هایی که قراره این جاده ها را بریم و ندونیم پشت هر پیچ چی انتظارمون را میکشه
برای همه تونل ها و پیچ هایی که میریم
برای همه دسشویی های تو راه
برای همه ساحل ها و پیاده روی های ساحلی
برای روزهای گرم و شرجی
برای شب های پر حادثه و هیجان
برای تجربه های متفاوت
برای همه سفر های پیش رو
اخر هفته را عروسی الیاس و نیلوفر بودیم در شمال. چکه سما رقصیدیم. خندیدیم. خوش گذشت
اولین ماک:
ریدینگ با اینکه قرار نبود لانگ داشته باشه ولی 40 تا سوال بود. 5 دقیقه اضافه اوردم. اعتماد به نفسم رفت بالا.
هدستم از اواخر لیسنینگ اذیت میکرد و تصمیم میگرفت یه سری از مکالمات را فیلتر کنه یا تند کنه
اولین نفری بودم که اسپیکینگ را شروع کردم و همه جا ساکت بود و خجالت میکشیدم که بلند تسکم را بگم! {این دیگه چه بهونه مزخرفیه که میارم؟!!}
لیسنینگ تسک 3 را کلا از دست دادم چون بقیه یهو شروع کردند حرف زدن { خدای من! دختر تو واقعا یه چیزیت میشه! اخه چه ربطی داره؟!!}
با اعتماد به نفس پایین وارد رایتینگ شدم. تقریبا از تلاش دست کشیدم و باخت را قبول کردم. { مهلک ترین اشتباهی که میشه کرد. از این دیگه خیلی اعصابم خورده!}
کلمه و عبارت کم می اوردم برای نوشتن، املای کلمات ساده را اشتباه میکردم و برمیگشتم که اصلاح کنم.
ریپورت ریدینگ و لیسنینگ را بعد ازمون دیدم و شبیه نرمال بود ( لیسنینگ معمولا بهتر میزدم)
به ویس اسپیکینگم گوش دادم و یک افتضاح تمام عیار بود. ملغمه ای از صدای بدون اعتماد به نفس یه بچه که شک داره به همه چی و ساختار اشتباه و لغت های بی ربط به هم { اوج حماقت یه کودک 5 ساله در یک امتحان!}
رایتینگم و نگاه کردم و دیدم که چقدر خالیه چقدر میتونست پر و بهتر باشه. { تاوان دست کشیدن از جنگیدن و بازی را عوض نکردن!}
اولین ماک افتضاح تمام شد. { مبارکت باشه مهسا جان!}
الان نشستم یه کافه رندوم تو وزرا که یه پیانو قدیمی دیواری هم توش هست و اعصابم خورده. از چی؟ از تمرین نکردنم؟ از همه تلاشم را نذاشتن سر جلسه؟ از اینکه تو جلسه داشتم میباختم ولی ادامه ندادم جنگیدن را و از اسپیکینگ گیو آپ کردم و بازی را تغییر ندادم با اینکه میتونستم تو رایتینگ جبران کنم؟
اره از همه اینا اعصابم به شدت خورده! این اون چیزی نیست که دلم بخواد یه بار دیگه تکرارش کنم. ( سال ها بود همچین حسی نداشتم. شاید از امتحان نهایی فیزیک دوم دبیرستان !)
هفته دیگه 3 یا 4 تا مصاحبه کاری دارم ( دقیق یادم نیست)
دوتاش از بقیه مهم تره
هفته دیگه سفر داریم.
این آدم بودن و آدم ماندن یعنی مطابق میل و استانداردهای خودت آدم ماندن کار سخت و با دقتی هستش. نگهداری داره.
من که شیدا شده ام
محو پیدا شدنم
تا حالا شده خسته نشی؟ حوصله ات سر نره؟
من زیاد پیش اومده که وسط یه مکالمه با ادم ها حوصله ام سر بره. از اون ادم، از اون گفتگو، از اون محیط، از اون فکر
حالا اما از ش.ش به طرز شگفت انگیزی حوصله ام سر نمیره :))))
با وجود ساعت ها زیادی که با هم صحبت میکنیم و وقت میگذرونیم بازم دلم بیشتر میخواد
شنیدن حرف هاش
شنیدن شوخی هاش
نگاه کردن به راه رفتنش
عادی نمیشه
حوصله ام سر نمیره ازش
فردا ماک دارم و میدونم که خوب نمیدم :)))
هفته دیگه سفر تو راهه
شبهایی که صبح نمیشد فکر میکردم که تموم شده
شبهای گریه و بی خوابی
تموم نشدن، هیچی تموم نشده
از صبح میخواستم گریه کنم و شرایطش نبود
نمیخواستم جلو مامان بزنم زیر گریه
شب اما دارم اشک میریزم
سقف و دیوارهای خونه تا نزدیکی قفسه سینه ام اومدن
به سختی نفس میکشم
یاد آخرین شب زنده موندن بابا می افتم
نفسم بالا نمیاد
سیاهی داره منو با خودش میکشه پایین و من کاری از دستم بر نمیاد
حتی کیبورد گوشی را تار میبینم
ثانیه به ثانیه دارم میشمرم که صبح بشه
که تموم بشه این اشک ها
که تموم بشه این سیاهی
یه لحظه حواست نیست و پرت میشی تو تاریکی
چنگ میزنی به هر سنگی که دستت میرسه
چنگ میزنی که سقوط نکنی، دلت نمیخواد دوباره صدای خورد شدن استخون هات را بشنوی
هی مراقبت میکنی که از لبه پرتگاه فاصله بگیری اما یهو زیر پات خالی میشه و سقوط میکنی
دلم تنگ شده بابا برات و دستم هیچ جوره بهت نمیرسه
شده یک صفحه سفید را نگاه کنی و تصور کنی که جزئیات نهایی تصویر نهایی چی خواهد بود؟
من این چند روز به یه خونه خالی نگاه کردم و خنده ها و خوشی هاش را با جزئیات خونه اش را تصور کردم
پهن شدن افتاب تا سرامیک سوم
گوشه مناسب گلدون ها
جای مبل
بوی غذا
پخش شدن صدای موزیک
گپ های تو بالکن و چایی
جای کتاب ها
جای لباس ها
هر بار کلید انداختن و خسته اومدن توش
هربار کلید انداختن و رفتن صبح ها
من همه این تصویرها را به چشمم دیدم تو این خونه خالی
با تو کف زمین خالی خونه دراز کشیده بودیم و هم را نگاه میکردیم
و من برای هزار و چندمین بار دوستت داشتم.
من ادم قدردانی نیستم
من ادم خوبی نیستم
این تقریبا یک ماه پر استرس و پیش بینی نشده گذشت
ولی ته دلم خوشه
ولی ته دلم پر از ارزوهای ریز و درشته
با همه وجودم دارم تلاش میکنم که یکی یکی برسم بهشون
و یکی یکی داره حل میشه
مشکلات دارن پیش میان ولی چیزی گره نمیشه
و اره هنوز هم شعر میخونم عزیزم:
دیده دریا کُنَم و صبر به صحرا فِکَنَم
وَاندر این کار دلِ خویش به دریا فِکَنَم
از دلِ تنگِ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گُنَهِ آدم و حوا فکنم
مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
بِگُشا بندِ قَبا ای مَهِ خورشید کُلاه
تا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فکنم
خوردهام تیرِ فلک، باده بده تا سرمست
عُقده در بندِ کَمرتَرکشِ جوزا فکنم
جرعهٔ جام بر این تختِ روان افشانم
غُلغُلِ چنگ در این گنبدِ مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایّام چو سهو است و خطا
من چرا عِشرتِ امروز به فردا فکنم
روزهایی هست که به تمام معنا همه چی آشوبه.
اوضاع کار خوب پیش نمیره
زورت به یه سری چیزها تو کار نمیرسه
یه سری ادم ها زیر سوالت میبرن
همه چی به سمت ناپایدار بودن میره
یاد مشکلات مالی که باید هندل کنی میوفتی
و بوووووووم
تقویم را نگاه میکنی و میبینی که 9 اردیبهشته
روز تولد پدرت
پدری که دیگه حمایتش را نداری، نمیتونی وقتی خسته ای زنگ بزنی و از روزمرگی هات بگی و صداشون را بشنوی و به نصیحت هاشون گوش کنی
پدری که دیگه نیست که روز تولدشون را تبریک بگی
پدری که تا همیشه 63 ساله میمونه و شمع بیشتری را فوت نمیکنه
بابا امروز خیلی دلم برات تنگ شد چون نه تنها تولدت بود که روز خیلی سختی هم برای من بود.
خشم داشتم و ناراحت بودم. از شرکت زدم بیرون و اومدم خونه
دیوار و سقف را نتونستم تحمل کنم و رفتم پارک دویدم
تا جایی که زورم میرسید دویدم و دویدم
بعد نشستم منتظر که شایان بیاد
اومد
بهتر شدم
بهتر شدم
تو تموم لحظه هایی که به فنا رفتی هیچوقت تنها نیستی
همیشه و همیشه هستن ادم ها
همیشه ادامه پیدا میکنه
روزهای سختی که میاد اما نمیمونه
روزهای بد میان
روزهای بد ادامه پیدا میکنند
من دوباره توی ضعیف ترین حالت خودم قرار گرفتم.
از عزیز دلم دورم و دلم براش تنگ شده و ای کاش که تهران بودم
خودم انتظار دارم
عزیز دل انتظار داره
کارهای مالیاتی و کارهای خونه مونده و وسط هردو هستم
خودم انتظار دارم
مادر انتظار داره
خواهر انتظار داره
فامیل انتظار داره
کارهای شرکت و این ته اوکیعار مونده و هروز هم کار جدید اضافه میشه
خودم انتظار دارم
تیم لید انتظار داره
تیم انتظار داره
همکار انتظار داره
کمتر با دوستام حرف میزنم و ازشون خبر میگیرم و بهشون اهمیت میدم
خودم انتظار دارم
دوست انتظار داره
شب که میشه حس میکنم کلی کار بیخود انجام دادم و از هر طرف یکی داره دست و پام را میکشه و من همه زورم را دارم میزنم که قلبم هنوز هم تپش داشته باشه.
این روزها و این شب ها تموم میشن و دوباره غرق نور و خوشی میشیم. سیاهی میره.
بعدا نوشت:
ناراحتش کردم با چیزی که میدونم حساسه ولی واقعا عمدی نداشتم توش / ناراحتیش را دیدم و ناراحت شدم وگریه ام گرفت/ پا شدم و رفتم سر کارهای خودم/ خبر داد که گوشیش را زدن / پا شدم و شله زرد درست کردم/ حالا بوی زعفرون پیچیده توی خونه/ نمیتونم تلفن را بردارم و بهش زنگ بزنم/ نمیتونم بهش اس ام اش بدم که قربونت برم/ فعلا فقط دیسکورد هست.
از فاصله گریه تا شله زرد فکرهای تاریک اومدن و گذشتن و توشون غرق نشدم.
تجربه بهترین سیزده به دری که تا حالا داشتم:
تنها بودم و صدای پیانو عزیزل دلم از توی میت میومد که داشت برای من پیانو میزد. داشتم فیله مرغ گریل دارچینی و تاس کباب همزمان درست میکردم چون قرار بود دایی اینا بیان اینجا ولی نیومدن.
بعد نشستم فیله مرغ دارچینی را با سالاد سیب، همراه عزیز دلم از توی میت خوردم و این شد بهترین سیزده به در تا الان.
سیزده به در بعدی میخوام صدای پیانو بغل گوشم باشه و همراه هم عذا بخوریم.
دلتنگی برای کسی؟
missing someone؟
دلتتنگ اصن یعنی چی؟ یعنی دلت کوچیک شده؟
میس یعنی چی؟ یعنی یه چیزی را گم کردی؟ حواست را جا گذاشتی؟
یعنی بخوایم در مجموع بگیم یعنی هم دلت کوچیک شده و هم چیزی را گم کردی و الان سردرگمی؟
سختی میکشی و به هزار و یک سختی چیزی را به دست میاری و وقتی برای مدتی از دستش میدی، سردردگم میشی و نمیدونی چیکار کنی.
تمام عالم را داری و اونو نداری که انگار همه عالم هیچه.
برای 3 روز میشه که گمش کردم. میدونم کجاست اما دستم بهش نمیرسه. رفته تو صفحه مانیتور و صفحه گوشیم.
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
بهترین سفر عمرم را با بهترین و قشنگ ترین آدمی که میشناسم تجربه کردم.
این 6 روز با اتوبوس و ماشین و هواپیما و کشتی سفر کردم.
گذر زمان را حس نکردم از عالم و دنیا رها بودم و فقط خوش گذروندم.
ساعت ها به قشنگ ترین آدمی که میشناسم نگاه کردم و بغلش کردم.
خندیدیم و گریه کردیم.
راه رفتیم و حرف زدیم.
خیره به ساحل نگاه کردیم و رقصیدیم.
موزیک گوش دادیم و خوش گذروندیم.
هنوز چند ساعت هم نشده که رفته و دلم براش تنگ شده.
دلم برای صداش برای خنده هاش برای نگاه کردنش تنگ شده.
قلبم را جوری حس مکینم که تا حالا حسش نکردم.
فکر میکنم عاشق شدم و دقیق نمیدونم.
10 ماه از شناختنش میگذره و حالا وقتی که پیشم نیست حس میکنم یه تیکه از وجودم نیست.
وقتی بهم میگفت که : مهسا روزهای خوب هم میاد. باورم نمیشد ولی اومدن، روزهای فوق العاده اومدن.
الان وقتی بهم میگه که بازم روزهای خوب میان دیگه باور میکنم چون میان
سالی که گذشت خلاصه پذیر نیست چون همه چیز در حال انفجار بود و ادامه پیدا کرد.
ارشدم را تموم کردم و هنوز ادامه داره
فک کنم عاشق شدم و هنوز ادامه داره
پدرم را از دست دادم و هنوز ادامه داره
با مادرم و خواهرم رابطه متفاوتی را اغاز کردم و هنوز ادامه داره
روزهای سختی اومد که باور نداشتم تموم میشن، فکر میکردم تا ابد ادامه پیدا میکنه
بزرگ شدم؟
نمیدونم اما متفاوت تر و تلخ تر شدم
نسبت به تجربه های متفاوت در زندگ حریص تر شدم و جاه طلب تر شدم.
من برای پیش اومدن این اتفاق ها هیچوقت اماده نبودم ولی بذار بگیم که بد هم هندلش نکردم فقط در لحظه تا جایی که میشد سعی کردم آروم تر باشم و تصمیم درست را بگیرم.
برای سال جدید اماده ام؟
نه. معلومه که نه ولی میدونم که بیشتر میخوام و این یعنی تجربه های سخت تر و تصمیم های سخت تر
وقتی شکست سختی میخوری
وقتی دوباره پا میشی و با خودت میگی دیگه هیچ چیزی قرار نیست منو تا انتهای ناراحتی و عصبانیت ببره،
اتفاق های ناراحت کننده میان و میوفتن و تو ناراحت میشی اما به خودت اجازه نمیدی کسی یا چیزی تو را تا انتها ببره
برای همین ناراحت میشی و عبور میکنی، اندازه قبلا گیر نمیکنی توش، طعمش را میچشی و عبور میکنی و رها میشی ازش
بارِ بودن کمی را با خودت اینور و اونور میبری
معجزه مرگ و از دست دادن؟ معجزه بزرگ شدن ؟ یا بهتر بگیم معجزه مهسا بودن!
جمعه ظهر میاد و شنبه شب برمیگرده.
چی میخوام دیگه از این زندگی؟
(پست به مرور اپدیت میشه)
از ۲ بهمن که با مامان اومدیم کیش تا امروز که ۱۸ بهمنه، چی گذشته ؟
هیچی.
خوابیدم، دویدم، فکر کردم، به دریا خیره شدم، چندتا آینده احتمالی را تصور کردم و ساختم و گریه کردم و خرابشون کردم، به مامان فکر کردم، به زهرا فکر کردم، به شایان فکر کردم، به روزهایی که گذشت و به روزهایی که میاد فکر کردم و بی حس شدم.
اینجا آب و هوا خوبه
بیشتر از قبل ورزش میکنم و غذا میخورم
دلتنگی داره خفه ام میکنه
کمتر کار میکنم و برام مهم نیست
کمتر هیجانزده میشم و برام مهم نیست
یه سری فکر تاریک دارم و برام مهم نیست
از خیابون و نیمکت کنار ساحل که رد میشم بابا را میبینم و بغض میکنم و پا میذارم به فرار
نمیدونم کی برمیگردم تهران و برام مهم نیست
نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم و برام مهم نیست
پس کی دوباره میخوام پاشم و صبح تا شب مشغول چیزی باشم و برم تو دل های چیزهای جدید ؟ «برام مهم نیست»
از چی خسته شدم؟ نمیدونم و برام مهم نیست
روزها دارن میگذره و حدس بزن چی؟
چیزی که این روزها دوستش ندارم، نوسان سریع بین خوشحالی و ناراحتیه. نوسان بین بدست آوردن و از دست دادن.
خداحافظی هایی که دوست شون ندارم، ازشون متنفرم ولی ادامه دارن.
زیاد میخوام؟ خودخواهم؟
آره میدونم. چون دوست ندارم کم بخوام.
این روزها وضعیت کارم نامشخص تر از همیشه است، اوضاع احوال روحیم هم به نظر چیز با ثباتی نمیاد.
از وسط های آسمون ، سقوط میکنم به هسته زمین و کنترلی روشون ندارم و این از همه چیز بدتره!
کم کم باید دوباره کنترل کنم این نوسانات را، که آسیب نزنم. به هیچکس آسیب نزنم و اول از همه به خودم.
اتفاق ها می افتند، غم بزرگ میاد، خشم بزرگ میاد، ناتوانی عظیم میاد سراغت، اما بعد میگذره و میبینی، سرخوشی بزرگ اومده، شیرینی های لذت بخشی را تجربه کردی، عطشت برای هر لحظه لذت بردن از این فرصت کوتاهی که داری هزار برابر شده، دیگه سر موضوعات کمتری ناراحت میشی و استرس میگیری، خورشید به حرکتش ادامه داده، روزها شب شده و بعد از تاریکی ها دوباره سحر اومده، همه چیز یا شاید بهتر بگیم همه چیز به غیر از یک چیز ادامه پیدا کرده و منتظر نمونده.
میخوام بگم هرچقدر مرگ بی رحمانه میاد و ازت نمیپرسه و میگیره و میبره، همون قدر زندگی و عشق میاد و ازت نمیپرسه و پیش میره و با خوشی هاش غافلگیرت میکنه. تجربه لحظاتی که فکرش را هم نمیکردی که چقدر میتونه خوب باشه.
من نمیدونم چی میخواد بشه، من دیگه حالا اصرار به یه سری نتیجه ها هم نمیکنم، فقط بیشتر و عمیق تر شیرجه میزنم تو جریان زندگی، چون حیفه، کمه، خیلی زود دیگه دستت به هیچی نمیرسه.
چطوری هنوز راه میرم و سرپام؟
چون دیگه بدتر از این چی میخواد بشه، بذار که بریم و ببینیم.
دوست داشتن و عشق نفس به نفس داره باهام میاد و نمیخوام از دستش بدم، حالا هرچی که میخواد بشه.
شایان، خانواده ای که باقی مانده، دوستان، همکاران از شانس هایی که تو زندگیم آوردم، تاسی که ریخته شده و خوب اومده.
I know I'll be alright
But I'm not tonight
I lost a friend
I lost my mind
زیر هجوم این حس، این درماندگی، این گریه های مادرم
دفن میشوم، ناتوان و فلج میشوم، توانایی برقراری ارتباط با آدم ها را از دست میدهم
هنوز هم دستام را نگاه میکنم که خالی ان، همان هایی که با آنها دست های پدر را گرفتم و گفتم از این روزهای سخت عبور میکنیم و نکردیم. ماندیم.
همان هایی که همان شب که از شیراز که برگشتیم، نشان زهرا دادم و گفتم دست خالی برگشتم.
So how do I say goodbye
To someone who's been with me for my whole damn life
You gave me my name and the color of your eyes
I see your face when I look at mine
So how do I, how do I, how do I say goodbye?
1-
روزها میگذرن
اتفاقات جدید پیش میان
کم کم دیگه به بیشتر از دوساعت اینده و فردا و پس فردا فکر میکنی
کم کم روتین سابق را سعی میکنی پیدا کنی و تکرار کنی
همه چی زور میزنه که عادی به نظر برسه
اما
یه چیز خیلی کوچولو سر و کله اش پیدا میشه و همه اون عادی بودن را میریزه بهم و دوباره یادت میاد که نیست دوباره زیر هجوم جای خالیش خورد میشی، له میشی
یه چیز خیلی کوچولو و ساده مثل بوی چای مورد علاقه اش، مثل جایی که همیشه سوئیچ ماشین را میذاشت، مثل نقل قول هایی که بقیه ازش میکنند
به یه چیزهایی دیگه دستت نمیرسه و این عادی نیست و همه اون تلاش ها برای برگشتن به قبل را مسخره میکنه
2-
بزرگ شو مهسا، تو تنها ادمی نیستی که تو این دنیا باباش مرده. کنار بیا باهاش و تمومش کن
3-
از لطف بقیه ممنونم (از سرم هم زیاده) ولی از پیام های دلسوزی ادم های دور متنفرم اما خب که چی
4-
برای بغض های ناگهانی مادرم، ناتوانم
5-
برای خیلی چیزها ناتوانم و گیر کردم و نمیدونم چجوری باید رد شد
اولین باره بارون بگیره، جای خوشحالی دلم میگیره
اولین باره برف میاد، ادم برفی هست
اما تو نیستی
اما تو نیستی
زمستون اومده و تو نیستی بابا
با خودم میبرمت ، گم میشم تو تاریکی ها
1)
تو روزهای تاریک
تو لحظه های تاریک
تو اعماق تاریکی
داری غرق میشی، داری فرو میری
هربار دستت را میگیره و میاره به سمت نور
هربار نور محو یه فانوس دریایی را نشون میده و میگه از اینم رد میشیم و میرسیم به نور
2)
از اصفهان که داشتم میرفتم تهران برای این دو روز، بی حس بودم و فرو رفته بودم تو دل تاریکی، سیاه و غمگین و سرد و بی حس بودم
رفتم و اروم شدم
رفتم و نور فانوس دریایی را نشونم داد
رفتم و ساعت هایی فک نکردم که تو این دنیام
فکر نکردم به هیچ چیزی
تو لحظه بودم و کنار اون و همین اهمیت داشت
3)
رفتم و ادم های درجه یک تیم ام را دیدم و دورشون بگردم برای این همه درجه یک بودن شون. حلوایی که با دستام درست کرده بودم را بردم براشون ( خیلی خوب نبود و لی با دستای خودم درست کرده بودم)
4)
من برگشتم اصفهان حالا و نمیدونم قراره چیکار کنم
هیچ برنامه ای ندارم برای اتفاق های روبرو قرار شد سخت نگیرم
ساعت های کمی کار میکنم و مهم ترین تسک ها حالا خیلی بی اهمیت به نظرم میان
5)
من نمیدونم که کی و کجا بالاخره به یکی از این فانوس های دریایی میشه رسید و دیگه نترسید
اما فعلا که فقط این نور محو و کوچولو که اون بهم نشون میده تنها چیز زندگیمه که داره بهم جهت میده
من از همیشه بیشتر ترسیده ام و ضعیفم ولی دارم ادامه میدم
7)
7 شیرین و تازه و عجیب و قشنگ بود.
حس حقارت میکنم
از دلسوزی آدم ها حالم بهم میخوره
حس شکست میکنم
تو مراسم علی وایساده بودم بعد از دکترهای تهران که گفتن پیوند، گفتم من نمیخوام اینجا وایسم. حالا امروز همونجا نشسته بودم و مراسم بابا بود
حس ضعیف بودن میکنم
انگار که دیگه نمیتونم محکم قدم بردارم
قبلا به پشتوانه بابا قدم برمیداشتم
بابا غرورم بود
بابا همه اعتماد به نفسم بود
حالا حتی توان قدم برداشتن تا سر خیابون را ندارم
از شبی که از شیراز اومدیم، زیر هجوم جای خالیش له شدم.
برای
همه فرم های رضایتی که این ۳ماه امضا کردم و هربار گفتن بگو پسرش یا برادرش یا پدرش بیاد امضا کنه و من جواب دادم: پسر نداره، تو این شهر غریبیم و کسی جز من نیست که امضا کنه.
وقتی داری یه فیلم نگاه میکنی نمیدونی که سکانس های این فیلم هم یه روزی ممکنه واقعی بشن
فیلم که داری میبینی تو اون موقعیت را از بیرون نگاه میکنی و فکر میکنی من اگه تو اون موقعیت بودم چیکار میکردم
یکشنبه، من پیمان معادی بودم تو اون سکانس که پدرش را رو ویلچر برده بود حموم و زیر دوش تو بغل پدرش گریه میکرد.
این مدت سایه مرگ همه جا دنبالم بوده و من خیلی نزدیک تر و زلال تر زندگی کردم.
خیلی عجیبه که هرچقدر سایه مرگ سنگین تر میشه، بیشتر شجاع میشم و بیشتر عاشق میشم و بیشتر تجربه میکنم و عطشم برای هر تجربه از زندگی برای هر نفس کشیدن برای هر سالاد خوردن حتی، بیشتر میشه.
دقیقه به دقیقه اش داره پر از چالش و سختی و عجیب و شیرین و تازه و متفاوت میگذره.
تصمیم های عجیب و متفاوت میگیرم، رو لبه های مرگ و زندگی دارم راه میرم و هربار نمیدونم چی میشه و چی جلوی راهم هست.
تو همیشه میدونی که مرگ همیشه هست، میدونی که خودت، عزیزانت قراره که بمیرن ولی وقتی نزدیک سایه اش قرار میگیری وقتی به هرچیز چنگ میزنی که یه نفس بیشتر فقط بمونه وقتی هرکاری میکنی که اتفاق نیوفته، تجربه هر لحظه از زندگی متفاوت تر میشه
دیگه نمیخوای هیچ فرصتی را برای زندگی و تجربه هاش از دست بدی.
بعضی ها بازی میکنن که ببرن
من دارم بازی میکنم که نبازم
اینا یه کم باهم فرق دارن
نتیجه اما وابسته به شرایطت نیست وابسته به اینه که چقدر داری خوب بازی میکنی
این روزها پر از ابهام و بلاتکلیفیه و این دقیقا بدترین چیزهایی هست که من باهاشون کنار نمیام.
من آدم صبر و انتظار نبودم، هنوز هم نیستم ولی راه دیگه ای هم جلو پام نیست.
دیگه واقعا نمیتونم امید و انرژی بدم به بابا و مامان
هرروز پا شدم و دویدم
هرروز پا شدم و رفتم تو دل هر راهی که جلو پام بوده
حالا اما خسته ام و به هیچ دستاوردی نرسیدم و انتظار داره ذره ذره از پا درم میاره
من نسبت به دوستانم و همکارام حسودی میکنم،
من نسبت به حتی بیمارهای دیگه تو بیمارستان حسودی میکنم
من چیز زیادی نمیخوام، من فقط دلم میخواد ادم خوشحال ۴ ماه پیش باشم که یادداشت های احمقانه برای ش.ش مینویسه
مغزم به طور کامل فرسوده شده، تمرکز نمیتونم بکنم، خلاقیت که هیچی، نتیجه گیری های ابلهانه میکنم و تقریبا میتونم بگم کار با کیفیت انجام نمیدم
من دیگه نمیدونم چی میخواد بشه
یه تیکه چوب وسط اقیانوسم و هر موجی بزنه بدون مقاومت میرم به یه سمتی!
دوست دارم که رشد کنم، یاد بگیرم ، آدم بهتری بشم ولی اینجا فقط کثافته که توش دست و پا میزنم
تا حالا ته جهنم وایسادی بعد یهو برای ۱۲ ساعت در بهشت برات باز بشه؟
تو بهشت قدم بزنی، نفس بکشی
بعد ۱۲ ساعت در بهشت بسته بشه و دوباره تو جهنم باشی
۲ آبان برا من اینجوری بود
۱۲ ساعت فقط تو بهشت بودم
بهشتی که ساعت نداشت، بدو بدو نداشت، نگرانی نداشت
جاری و زنده و بی دغدغه بود.
به خاطر من اومده بود، به خاطر من بی خوابی کشید، به خاطر من اومد و موند و بهشت ساخت
به خاطر من اون اتوبوس و هواپیما را سوار شد.
من اما اینجا دوباره وسط جهنم ام، دوباره دارم میدوام و به چیز دیگه ای اهمیت نمیدم.
هنوز نظر کمیسیون نهایی نیست و این یعنی هنوز تو لیست پیوند نیستیم
لاجیک تصمیم ها و این تاخیرها را نمیفهمم و این باعث میشه سخت تر کار کنم و تمرکز کنم
تا حالا با مدیری کار کردی که تصمیم هاش را نفهمی و فقط مجبور باشی کار کنی و دلیور کنی؟ من الان تو همون موقعیت ام.
از اینکه پیش هر دکتر و کلینینک و اسکن و کوفت و زهرمار رفتم و نقش مظلوم به خودم گرفتم و کولی بازی دراوردم و التماس کردم که نوبت بندازم جلو، داره حالم بهم میخوره ولی آره التماس هم میکنم به خاطر بابا همه کاری میکنم.
نتیجه داوری این کنفرانسه اومده و تا اخر هفته باید اصلاحیه را بفرستم. ایمیل زدم به استادم شرایط را براش گفتم، ایمیل کنفرانس هم فوروارد کردم و درنهایت گفتم اگه وقت کنم اصلاحیه را میفرستم ضمن اینکه نمیدونم اصن تایم کنفرانس تهران باشم یا نه. زنگ زد و باهام حرف زد و همدردی کرد من ولی بازم حالم بهم خورد که حتی پیش استادم هم باید شرایط را توضیح بدم.
نتیجه ارزیابی عملکرده اومده و فک کنم ریز را نتونم بگیرم. دو سه تا فیدبک اینولید هم اومده که واقعا کله ام را خراب کرده تو 1:1 امروز فک کنم بحث کنم راجع بهش شاید هم بیخیالش بشم.
یکشنبه:
۳۷ درصد احتمال
جزو ۳۷ درصد بودن
واقعا راه که میرفتم انگار سبک سبک بودم
هیچ وزنی را حس نمیکردم
عجب کابوسی بود
حالا نه اینکه الان مسیر جلو روم ساده باشه
ولی کنسر نیست
دوشنبه:
تو شیراز از جلو دانشکده مکانیک شون رد شدم و دلم همون فراغت و دغدغه نداشتن را خواست
که تنها فکرم این باشه تمرین الک۱ را بنویسم بعدش بریم با بچه ها ول بگردیم و چایی بخوریم و مسخره بازی
چهارشنبه:
ساعت ۳ شبه و بابا یه کم تب دارن، داریم میریم بیمارستان
امیدوارم عفونت نباشه. عفونت نبود. داریم برمیگردیم.
تقریبا هیچ روتین ثابتی تو زندگیم ندارم به غیر از پیام صبح بخیر این بچه و حرف زدن های اخر شب
هیچ روتین قابل اطمینانی وجود نداره که مطمئن باشم فردا هم هست. پس فردا هم هست .
یه قاشق ماست که میخورم برام عجیبه. با خودم میگم شاید دوباره پیش نیاد ماست بخوری. پس میفهمی کامل طعمش را؟
دیگه کم کم داره یادم میره زندگی روتین چه شکلیه. اینجا هر لحظه مثل 3 نصف شب باید پاشم و تصمیم بگیرم که کار درست چیه
کم کم دارم کار میکنم. سخت هم نمیگیرم سر کار کردن. تمرکز خیلی طولانی مدت ندارم و اوکیه. تسک ها کوچیک کوچیک را دان میکنم و بیشتر دلم تنگ شده برای بحث های جالبی که تو شرکت با بچه ها داشتیم.
حوصله بجث کردن با این بچه های املاک و خودرو را ندارم. حوصله نفهم بودن ادم ها را ندارم. خودتون بشینید فکر کنید بفهمید.
برای این گزارشه دیتا ندارم و گند زدن تو دیتای این. به درک. مهم نیست برام.
یه 37 میخوام تتو کنم یادگاری از این روزها.
این شب ها این روزها،
تلخم، سردم، پر از ترسم، ضعیفم، بی رحم ام، عصبانی ام
از عالم و آدم طلب دارم، رک و مستقیم و بی ملاحظه حرف میزنم
فک کنم دیگه نتونم به اون مسخرگی و اون نسخه امیدوار و مهربون و گل و پروانه ای قبل برگردم
نه کارم
نه اپلای
نه فارغ التحصیلی
نه مقاله
هیچکدوم برام اهمیتی ندارن
حتی دیگه از اینکه زورم به این شرایط هم نمیرسه هم ناراحت نیستم
من حالا فقط نمیخوام حداقل ها را از دست بدم
حداقل های پیش پا افتاده
حداقل هایی که حالا دیگه تنها چیز ارزشمندیه که دارم
سه شنبه شب
تو یکی از این مقاله ها روی کیس استادی که داشتند نوشته ۳۷درصد میتونه کنسر نباشه
۳۷ درصد چقدر احتمال خوبیه؟
پای چپم دوباره یه کم گرفتگی داره و بی حس شده
چهارشنبه صبح
یه کم برای روال کردن بستری و پذیرش و بیمه تکمیلی اینا داستان داشتم ولی روال شد
دکتر اومد و داشت توضیح میداد، تو چشم های من نگاه کرد و گفت شاید پیوند نخواد، یه جورایی گفت خودت میدونی یعنی چی دیگه
خیلی آرومم و به طرز عجیبی استرس ندارم، نمیدونم چرا
چهارشنبه عصر
دکتر اومد و گفت به نظر خوب نمیومد اما منتظر جواب پاتولوژی باشین
من تموم شدم، همون لحظه تموم شدم
عصبانیم، خیلی خیلی عصبانیم
من ته جهنم وایسادم
ته ته جهنم اینجاست
هر اتفاق بدی که میشد نیوفته، افتاده
پنجشنبه عصر
دکتر صبح اومد و دوباره بابا را ویزیت کرد، گفت من درگیری ندیدم و هنوز هم نمیدونیم که کنسر هست یا نه، که یعنی دوباره همون احتمال ۳۷ درصد
فعلا با این استنت که گذاشتن بابا بهتره
زهرا وضعیتش نوسان داره
با مامان دعوام شد
هنوز عصبانیم
دلم تنگ شده
پنجشنبه شب
یه خواب مزخرف دیدم
حالا ۲ شبه و دیگه خوابم نمیبره
کاش شایان اینجا بود و بغلم میکرد
کاش بود و نازم میکرد
دارم کم میارم
کم کم دیگه نمیتونم
جمعه صبح
دلم نمیخواد پا شم
دلم میخواد تا ابد اینجا تو خودم مچاله بشم و بیرون هیچ اتفاقی نیوفته
دلم میخواد بغلم کنه و نازم کنه و همه چی آروم باشه
هیچی جلو روم نباشه
هیچ اتفاقی نیوفته
همه چی متوقف بشه
دلم میخواد دوباره سرمست آغوش اون باشم و هیچ ساعتی آلارم نزنه
من فقط دیگه کم کم نمیتونم
اون بیرون همه چی بی رحمه، سخته
جمعه عصر
بالاخره اینترنت بهتر شده و وصل شدم
بعد از مدت ها شاید سال ها و قرن ها
به چشمهاش، به لبخندش، به جزییات صورتش نگاه کردم و قلبم مچاله شد
دلم میخواست دوباره دست بکشم رو استخون فک پایینش
دوباره دست هاش را بگیرم و به هیچی فکر نکنم، همون لحظه باشم
زهرا امشب میره
فردا دوباره باید پیگیر باشم و دوباره کار را شروع کنم وسط این جهنم فقط زنده بمونم
بقا همیشه یعنی باید بجنگی تا زنده بمونی
اون بیرون هیچی آسون نیست، هیچ حقی برای زنده موندن وجود نداره و فقط باید با چنگ و دندون بدستش بیاری
چقدر کم باهاش بودم، چقدر کم باهاش خوش گذروندم و چقدر الان حسرتش را دارم، درس عبرت برای حروم نکردن لحظه های بعدی
اینجا فقط سیاهی و تاریکی که اضافه میشه
فردا بابا جراحی دارن و نتیجه هر چی که باشه من میدونم که روزهای سختی را پیش رو دارم. روزهایی که تمام قد باید وایسم و خانواده ام را حمایت کنم و ببرم جلو تو دلی این سیاهی
من اما نمیدونستم که میتونم یه یک نفر دیگه هم تکیه کنم
نیمدونستم که چه حسی داره وقتی یه نفر انقدر قاطع پشتم وایمیسه و هوامو داره
نمیدونستم که میشه با یه حرف از یه نفر دیگه انقدر قوی تر شد
من دیشب فکر میکردم که حقش نیست، انصاف نیست در حقش
لیاقتش خیلی بهتر و بیشتر از این حرفاس
امروز صبح ولی باورش کردم که پیشم هست که هرچی هم که بشه هست
من فقط تا قبل از این نمیدونستم که میشه ولی الان...
اینارا دارم تو نوت گوشی مینویسم
شنبه
ساعت ۱ شبه، با یه سمند مامان و بابا را دارم میبرم شیراز
فردا صبح میرسیم، میریم اقامتگاه ، از اونجا میرم بیمارستان برای تشکیل پرونده
ظهر با دکتر ن. الف وقت ویزیت داریم تا ۱۲ باید خودمو برسونم به دکتر
تا همین امشب ۳ بار بلیط عوض کردم و پلن عوض کردم و در لحظه تصمیم گرفتم
تصمیم ها را جابجا کردم تا به بهینه ترین حالت برسم
اما اصن بهینه ترین حالت چیه؟
تازه اول مسیریم
میدونی من دیگه رفتم تو دلش
الان وسط میدون جنگم
پای سمت چپم به صورت عصبی درد میکنه، از کشاله ران تا نوک پام یه احساس گرفتگی و کوفتگی دارم، عصبیه
من ولی الان وسط میدون جنگم
اوه دختر اولویت بندی
چه چیز مهمیه تو زندگی
اینکه در لحظه چی اولویت داره یا نداره
چی به بقای تو کمک میکنه و چی فقط یه چیز اضافه است
یکشنبه صبح
اولین چیز عجیبی که از شیراز به نظرم اومد، نیمکت های پشت به خیابون انگار که قهری به حرکت
اینجا تو بیمارستان قدیمی های این پروسه که اسم مینویسن و نوبت را رعایت میکنند و یه رسوم نا نوشته ای را به جدیدتر ها یاد میدن
دوشنبه صبح
اولویت بندی. اسنشال
سه شنبه شب
همه چیز داشت روال میرفت جلو، همه چی خودش انجام میشد
متمرکز بودم و پر انرژی
قدم به قدم انجام دادم و رفتم جلو
سه شنبه صبح کمیسیون بودیم و هیئت ۱۲ نفره از جراح ها
ته کمیسیون، بابا رفت بیرون و منو صدا زد یه دکتر و گفت مشکوکیم به تومور
رفتم پیش دکترش و گفت بعد از عمل چهارشنبه اگه مثبت باشه سرطانه و از لیست پیوند درمیاد
و اگه منفی باشه میره لیست پیوند
پاهام شل شد
مغزم پاشید
هیچی دیگه نمیفهمیدم
گرفتگی پای چپم بیشتر شد دیگه کاملا بی حس شده بود
فقط گفتم میرم دنبال روند کارها و پرونده
بعد از دکترش تو خیابون های شیراز راه میرفتم و گریه میکردم
رفتم یه پارکی نشستم و های های گریه کردم
چهارشنبه صبح
تو شرایطی قرار میگیری که بدترین گزینه ها و ترس هات که داشتی میشن بهترین گزینه هات
ورست کیس همیشه میتونه خیلی چیزهای بدتری باشه
پنجشنبه صبح
دلم براش تنگ شده، اگه اینجا بود بغلش دراز میکشیدم و نمیذاشتم تکون بخوره. برای اینکه تو بغلش باشم و شروع کنه حرف زدن و ارتعاش صداش را از روی سینه اش بشنوم دلم تنگ شده
برای استخون فک پایینش دلم تنگ شده
اینجا فعلا آرامش نسبی برقراره، تو یه خونه حیاط دار تو صدرا هستیم و فعلا تا عمل بابا جابجا نمیکنم اما دنبال جای جدید هستم
من هنوز زیر بار همه این مسئولیت ها نشکستم، خم شده ام اما نشکستم.
دیروز بالاخره به زبون آورده ام که دیس اپلای را دادم. من هر اتفاقی بیوفته نمیتونم امسال خانواده ام را تنها بذارم و برم.
فعلا خداحافظ دکترا
(این پست فعلا انتها ندارد، شاید بعضی قسمت های آن تکمیل شود و حذف شود و اضافه شود...)
امروز 8 مهر
آشغال ترین روز زندگیم.
وایسادم و روضه خوندم برای مامان و بابا که اگه دکتر گفت عمل پیوند هیچی نیست یه عمله دیگه. پلنم این بود بدون اینکه بهشون بگم برم شیراز و پرونده بابا را تشکیل بدم ولی چون احتمالش را میدادم دکتر فردا بهمون بگه، دیگه گفتم بهشون که امادگیش را داشته باشند. خیلی سخت بود. 3 بار بغضم را قورت دادم و گریه نکردم. سفت وایسادم و منطقی حرف زدم و راه ها را گفتم و واقع بینی محض پاشیدم تو فضا.
من واقعا تعجب کردم از این همه خونسردی خودم که گریه ام نگرفت ولی میدونستم که سنگر اخرم الان و الان وقتش نیست و الان وقت بچه بازی و احساساتی شدن نیست. من خودمو از تمام چیزهایی که باعث بشه منطقی فکر نکنم واسترسی بشم دارم دور میکنم چون الان وقتش نیست الان نه وقت استرسه نه وقت گریه نه وقت احساسات الان فقط و فقط وقت عقل محضه.
کاش برای زهرا کاری از دستم برمیومد. نمیدونم چیکار باید بکنم که انقدر فکر سمی پیش خودش نکنه
زندگی واقعا چیز عجیبیه! من هیچ فکرش را نمیکردم تو عمرم همچین مسئولیتی را باید به عهده بگیرم. من فکر نمیکردم هیچوقت کار و زندگی و مریضی سخت و یه رابطه را باید باهم هندل کنم. من فقط برام پیش اومده و الان هرچیزی که پیش میاد با همین چیزهایی که بلدم شروع میکنم حل کردنشون و دختر واقعا پیچیده است. خروجی مطلوب تقریبا تعریف نشده است، تعداد پارامترهایی که مشخص نیستند خیلی زیادن و تو این عدم قطعیت ها، تصمیم گیری خیلی سخت میکنه قضیه را.
من نمیدونم چی میشه
من نمیدونم 6 ماه دیگه کجا وایسادم. خوشحالم یا ناراحت من فقط دارم همه زورم را میزنم. هرچی که از دستم برمیاد
میدونی من در 96 درصد مواقع ادای ادم های قوی را درمیارم. من همیشه ترسیده ام، همیشه دارم بالا میارم و همیشه پاهام لرزیده و مغزم اشوب بوده. من هیچوقت ادم شجاعی نبودم من همیشه به ادم های شجاع غبطه خوردم.
من حالا اما بیشتر از همیشه ترسیدم، ترسیدم که نتونم. ترسیدم که از پسش برنیام. ترسیدم که دیر بشه. ترسیدم که نتونم همه این چیزهار ار درست هندل کنم. ببین من خیلی ترسیدم ولی میگم یعنی هیچ کار دیگه ای هم نمیتونم بکنم. مجبورم که ادا ادم های قوی و شجاع را دربیارم. مجبورم که کم نیارم. مجبورم که گریه نکنم. مجبورم که باهوش باشم و بهترین تصمیم هار ا بگیرم.
هفته دیگه نوبت دوتا دکتر اصفهان داریم، یه سر باید برم تهران بیمارستان مهراد برای جواب دوباره پاتولوژی. نوبت دکتر های شیراز را باید ردیف کنم و هرچه زودتر شیراز را باید برم ولی مشکل اینه هنوز نوبت ندارم. تهش فک کنم بزنم به جاده و برم تو بیمارستان شیراز یه کم کولی بازی دربیارم تا بتونم دکتر را ببینم. با اینکه معرفی نامه دارم ولی بازم با تلفن بهم نوبت نیمدن و جواب سر بالا میدن. فک کنم بهترین راهش این باشه بزنم به جاده.
- میگه دو روزه فقط رفتی؟ میگم اره. میگه پس چرا انقد دلم تنگ شده. تقصیر توعه. میخندم و هیچی نمیگم که دلم برای شنیدن صدای قلبت بینهایت کوچولو شده، نمیگم که برای خنده هات دلم تنگ شده. نمیگم.
- تو این شرایط یه کم به خودم تف و لعنت میفرستم که نگرانم که به ددلاین های دانشگاه ها نرسم. مدام با خودم میگم انقد خودخواه نباش. الان وضعیت بابا مهم تره ولی واقعا اعصابم خورده. میدونم که خیلی خودخواهم.
1-
تهران رفته بودم که خبر بهتری بگیرم، امید داشتم که چیز تازه ای میشنوم و پاهام دوباره برای ادامه دادن قوی تر میشن ولی نشد. هردوتا دکتر ها نظرشون این بود که هرچه زودتر کارهای پرونده بابا را ردیف کنم و بابا به دارو عدم پاسخ دارن و این یعنی پیوند. روز اول که رفتم پیش دکتر ف، بعدش از فاطمی تا خونه را پشت تلفن با ش.ش گریه کردم. رسیدم خونه و گریه کردم. نفسم بالا نمیومد. نت قطع بود. زنگ زدم زهرا و گفتم. بهم ریخت. امیرعلی بهم پیام داد. زهرا شکسته، بد هم شکسته. دختر اون هم تو چه موقعیتی! بهش حق میدم. مدت زمان خیلی زیادی فشار روش بوده. تا صبح خیلی نتونستم بخوام به فواصل 2 یا 3 ساعت پا میشدم و گریه میکردم. کسی خونه نبود و خجالت نمیکشیدم. زار میزدم تا حدی که نفسم بالا نمیومد.
فردا صبحش با بابا حرف زدم و بالاخره این خبر بد اومد. جسد علی بعد از 36 روز پیدا شد. دوباره گریه. رفتم و بالا آوردم. هیچ ایده ای از زمان و مکان نداشتم. تقریبا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. باید صبر میکردم تا دکتر بعدی را هم برم بعد برگردم برای مراسم اصفهان. علی فقط 20 سالش بود. شیرین بود. شیطون بود. دلم براش تنگ شده. برای مسخره بازی هاش. برای دختر عمه گفتن هاش.برای نمک و ها وشیطنت هاش.
2-
تو این شرایط خیلی با خودم کلنجار میرم که خودخواه نباشم. هیچ آینده ای جلو روم نمیبینم. فقط دارم دووم میارم. با این شرایط روحی زهرا همه چی را باید خودم هندل کنم. من راستش یه کم ترسیدم از اینکه نتونم از اینکه کم بیارم از اینکه گند بزنم ولی میدونی چیه؟ تو همین شرایط هم یه وقت هایی فقط میشینم زبان میخونم. میشینم استاد ها و زمینه های کاریشون را نگاه میکنم و به داک اضافه میکنم. میشینم با ش.ش فیلم میبینم و موزیک گوش میدم. میدونی چرا؟
چون من نمیذارم این آشغال برا زندگی من تصمیم بگیره! من نمیذارم که شرایطم برای من تصمیم بگیره!
اوکی با این شرایطی که پیش اومده باید قوی باشم و هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم ولی این وسط اجازه نمیدم هم که زور این شرایط آشغال به من برسه.
3-
شاید به ددلاین خیلی از دانشگاه ها نرسم ولی فدای سرم.
4-
فاطمه میگفت: همه میان بهم تسلیت میگن. بگو دیگه بهم تسلیت نگن. بغلش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم میگم که دیگه هیشکی بهت تسلیت نگه. خیلی سحت بود. خیلی. به خدا که در توانم نبود و اشک ریختم.
5-
برای همه این روزهای سختی که فقط همه چی را میتونم به شایان بگم. ازش ممنونم. شرایطم یه جوری شده که درمورد جزئیات خیلی نمیتونم با کسی صجبت کنم ولی اون هست. همیشه هم هست. نمیدونم از کجا بلده که انقدر مهربون و خوب باشه ولی کاش منم یاد بگیرم ازش.
6-
هفته دیگه احتمالا بعد از هفتم علی میرم تهران. بعدش یه سر شیراز برای دیدن دکترهای شیراز و بعد از اون خدا میدونه
7-
ببین با بد کسی در افتادی :) و با بد کسی داری شوخی میکنی :) چون من تا تهش میرم. اولش میشینم گریه میکنم و نفسم می بره و پاهام شل میشه از این همه کاری که باید بکنم ولی فقط اولش اینجوریه تو دیدی که همیشه چجوری تا تهش میرم. اینم مثل همون هاست. حالا تو بیا و بر زمان و مکان بد بیافزا من اونی نیستم که اهمیت میده.
تمام این مدت را اصفهان بودم. موندنم تاثیری نداشت ولی خواستم که باشم. ریموت کار کردم و زیاد کار کردم و اذیت شدم ک فدای سرم.
تمام این مدت گذشت و دلم هروز تنگ تر میشه برای گرفتن دست هاش.
داشتم از خاکستر بلند میشدم. داشتم دوباره برمیگشتم. پلن سفر بندر ترکمن را نهایی کرده بودم. قرار بود حتی اگه سنگ هم از اسمون بیاد بریم و مثل اینکه داره سنگ از اسمون میاد.
تا حالا خبر مرگ نداده بودم و حالا شد اولین بار. خبر گم شدن و پیدا نشدن.
خدای من این دیگه چه مصیبتی بود که اومد.
وضعیت ازمایش های بابا دوباره خوب نیست. دکتر فعلا در دسترس نیست و باز منم. باز منم که موندم که چیکار کنم.
بابا شکسته
شوق زندگی ندارن
الان 25 روزه که مامان هم دیگه با گریه میخوابه.
راستش یه کم سخته باور داشته باشی که روزهای بهتری هم میاد ولی میگم یعنی کار دیگه ای هم از دستت برنمیاد.
ش.ش را نمیدونم چطوری باید ازش تشکر کنم که انقدر خوب و مهربون و ساپورتیوه. هربار که باهاش حرف میزنم پاهام دوباره نیرو میگیره که بلند بشم و بجنگم که وا ندم.
غم هست و مصیبت. کاری از دستم نمیاد.
نوبت یه دکتر دیگه گرفتم که تهران خودم پرونده بابا را ببرم پیشش شاید که چیز دیگه ای بگه.
1-
تهران بودم و همه چیز در ارامش و زیبایی مطلق. در حال سقوط به دنیایی که هیچی ازش نمیدونم و داشتم کشفش میکردم
2-
طوفان شد، موج راه انداختیم، زیبا بود و هیجان داشت و هیچ الارمی به صدا در نیومد
3-
همه چیز بهم ریخت. اومدم اصفهان. بابا بدتر شده بودن. تشخیص نداشتیم. تا عدم هوشیاری رفتند. دکتر گفت بریم شیراز برای پیوند کبد
نرفتیم. موندیم و کورتون را شروع کردند. بابا بهتر شده، تو ازمایش ها همه چیز داره میاد پایین. 15 کیلو تو این مدت وزن کم کزدند. روحیه مقاومت و بهبود ندارن. شب ها اومدم و تنها نشستم تو خونه و گریه کردم. تمومش کردم. نشستم و تا تهش فک کردم و بلند شدم. بلند شدم که این 6 تا 10 سال را بسازم و به بهترین شکل هم بسازم.
4-
دلم برای ش.ش تنگ شده. خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش را بکنی
5-
هر طرف را نگاه میکنم کلی کار هست و وقت کمه. وقت خیلی کمه
6-
به 9 اکتبر نمیرسم. هرجور نگاه میکنم نمیرسم و هر طور شده باید تا 1 دسامبر نتایج همه چی اومده باشه. نمیرسم ولی پا شدم که بدوام. شاید نرسم شاید دوباره یه چیز دیگه از پا درم بیاره. نمیدونیم ولی فعلا اینجا رئیس منم و باید ادامه بدم و بدستش بیارم
7-
سلامتی باشه برای همه
- یکشنبه 9 مرداد: پارک گفت و گو
یه جورایی خود بهشت بود، همه چی در بهترین حالت خودش. در ایده ال ترین حالت ممکن، ارامش خالص.
من و او بودیم و سکوت و موزیک و ناب در فواصلی و ارامش و نجواهای کوتاه.
نمیدونم چجوری انقدر خوبه؟!
شب بی نهایت زیبایی بود، با اینکه خیس شدیم، راه زیاد رفتیم، زیاد خندیدیم و زیاد در آغوش غرق شدیم.
برای تموم روزهای آینده امیدوارم بودم هیچ آلارمی زنگ نزنه که مبادا همه اینها خواب باشه و بیدار بشم. احتمالا خواب و رویا نبود. احتمالا واقعی بود یا شاید هم هنوز ساعت آلارم نزده.
یه چیزی که تو ارکستر سمفونیک برام جالب بود این بودش که رهبر ارکستر با تمام وجود شور و اشتیاق بود و انگاری باور داشت که داره زیبایی خلق میکنه، همه وجودش اون لحظه بود و و تو اون لحظه میدونست که خالق چه چیز معرکه و نابی هست. نوازنده ها شاید تک و توک این حس را توشون میدیدی.
بعد از دیدنش واقعا دلم خواست اینجوری کار کنم، هربار که دارم کار میکنم بدونم که دارم چی خلق میکنم و به زیبا بودنش باور داشته باشم. با تمام وجود همون لحظه باشم و خلق کنم.
1-
از بحث جدی دارم طفره میرم من برای درافتادن با لشکر غم طفره میرم. من دارم کم میارم. وا دادم. نشستم تا یه چیزی بشه. هر لحظه انگار دارم انتظارش را میکشم. که چی. برای چی. چرا منتظر خراب شدن همه چی؟
2-
سر بحث و تعریف رابطه باهم زاویه داریم. یه بحث جدی احتمالا باید باهم بکنیم ولی هرچیزی که الان بین مون هست بی نهایت قشنگ و سازنده است. آدم بهتری داره از من میسازه و این تنها چیزی که برام اهمیت داره.
3-
هنوز مرکز تمام تصمیماتم خودمم. هنوز به اولین نفری که فکر میکنم خودمم. باید یه کم بیشتر بقیه را هم در نظر بگیرم.
4-
شنبه هفته پیش وقتی سردرد و سرگیچه ام خوب نشد پاشدم از شرکت رفتم دکتر، اونم سرم و امچول و قرص و اینا و وقتی تقریبا تموم بود که داشتم به ش.ش خبر میدادم که یه کم ناراحت شد که چرا زودتر بهش نگفتم. یه کم هنوز اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که مشکل را حل کنم. خیلی به ذهنم نمیاد به کسی خبر بدم برای حل مشکلم.
5-
تمرکز ندارم و نمیتونم واضح تصویر روبرو را ببینم و وقتی ویژن و چشم انداز آینده را نتونم ببینم و تصور کنم نمیتونم خوب تو مسیر گام بردارم. این هفته باید تلاش کنم دوباره با قدم های کوچیک به سطح انرژی و تمرکز اردیبهشت برگردم.
6-
روتین ورزشی ام تقریبا نابود شده و دیگه نه یوگا میکنم نه منظم دو میرم و نه هیچ ورزش دیگه ای و همین واقعا بیشتر حالم را میگیره
7-
چرخ دنده ها از جا دررفتن و دیگه مثل ساعت همه چی روال نیست و هرچی زودتر همه چی را جا نندازمف سخت تر میشه.
8-
ش.ش هرروز دوست داشتنی تر میشه و هرروز بیشتر از دستش میخندم.
31 خرداد بعد از اینکه دفاع کردم و بعد از اینکه خونه جدید را تحویل گرفتیم، یه نفس راحت کشدیم و یه نگاهی به جلو کردم و گفتم تابستون قراره خوش بگذره. واقعیتش ولی الان که یه تمرین یه پروژه و یه امتحان از این ترم مونده، بابا حالشون خوب نیست و تا دوشنبه باید صبر کنیم تا با خیال راحت احتمال سرطان را رد کنیم، حالم از کرونا خرابه و واقعا نفسم بریده و وا دادم. دیگه توانی ندارم که راه برم چه برسه به اینکه برای همه کارها بدوم.
لیست برنامه هام برای تابستون داره صدام میزنه من اما از پا افتادم. باید شروع کنم مهم نیست از کجا باید شروع کنم. گام بردارم، راه برم، بدوم. تا تهش باید برم
وقت اضافه ای برای تلف کردن ندارم. پاشو مهسا
Hate to admit but it might be true
این بچه واقعا تو یه لیگ دیگه ای مهربون و رمانتیکه :))) وقتی حالم بد بود و سردرد داشتم میمردم و قرنطینه بودم، 6 صبح پاشده بود، چک کرده بود من بیدارم و 7 صبح نشست پشت پیانو و برام پیانو زد که فقط فکر نکنم و نگاش کنم و رها شم از مکان و زمان.
یه موقع هایی انقدر ساپورت میکنه و انقدر نگرانه من باهاش بد حرف میزنم و بعد عذاب وجدان میگیرم ولی این بچه واقعا تو یه سطح دیگه ای از خوب بودنه.
ش.ش واقعا داری چیکار میکنی با قلبم، بچه ؟
سویه جدید کرونا را گرفتم و هیچ حالم خوب نیست. توهم و سردرد و سرگیجه و کابوس دارم و نمیدونم کی میخواد تموم بشه :(
مواظب خودتون باشین بچه ها.
من هیچوقت ادعایی نداشتم که دوست خوبی ام ولی دختر، واقعا دوست خوبی ام!
این چندروز میخواستم برم اصفهان ولی چون حال میم خوب نبود، بیخیالش شدم و موندم پیشش و سعی کردم یه کم تو موقعیت های مختلف بهش یادآوری کنم که چقدر خفنه و چقدر همه چیز میتونه خفن و عالی بشه.
نمیدونم چی میشه. نمیدونم به کجا میرسیم نمیدونم یکسال دیگه کجا وایسادیم حتی نمیدونم با ش.ش تا کجا تو یه راه میمونیم ولی بذار ببینیم چی میشه بذار ببینیم چه چیزهایی را میشه تجربه کرد و ازشون چیز یاد گرفت و بذار ببینیم تهش رو کدوم صخره وایمیسیم و چایی میخوریم و میخندیم به همه این به فنایی ها.
بالاخره این 31 خرداد که فکر میکردم هیچوقت تو زندگیم نمیبینمش، تموم شد.
31 خرداد دفاع کردم، کلید خونه جدید را تحویل گرفتیم و اره تابستون هیجان انگیزی داره شروع میشه.
نشسته ام و تموم این اتفاقات ریز و درشت این یک ماه را بالا و پایین میکنم و نسبت به تمام جزئیاتش به خودم افتخار میکنم نه اینکه گند نزده باشم، یه جاهایی گند زدم ولی بالغانه جمعش کردم چیزی که خودم هم انتظار نداشتم.
دو تا حس را قبلا خیلی کم تجربه شون میکردم و در این یک ماه با فرکانس بالا دارم تجربه شون میکنم:
- جاه طلبی: تو کار خیلی خیلی بیشتر از قبل جاه طلب شدم، خودم را تو موقعیت هایی قرار میدم تا مسئولیت هایی بیشتری حس کنم و تصمیم های بزرگ تری بگیرم و تاثیرگذاری بیشتری داشته باشم.
- اهمیت دادن به مشکلات کسی غیر از خودم: این بچه نمیدونم داره با قلبم چیکار میکنه ولی نسبت به مشکلاتش و دغدغه هاش اندازه مشکلات خودم اهمیت میدم و این خیلی عجیبه!
از عملکردم در بهار 1401 راضیم و از 10 به خودم 8 میدم. جایی که میخواستم ته خرداد توش قراربگیرم را دارم و حالا وقت پلن کردن برای تابستونه، تابستونی که پله اول 3 تا پروژه بزرگه برام و برای هرکدومش یک دنیا ذوق دارم و هیجانش داره دیوونم میکنه.
بچه ها از پا نیوفتین، ادامه بدین، ما اومدیم که تا تهش بریم. تا ته تجربه هاتون را برید و از خیلی چیزها نترسید.
یه نکته خیلی جالبی که وجود داره و توی کار من اینو کشف کردم این قانونه که: هرجا بحث داره کش پیدا میکنه، کارهات داره کش پیدا میکنه، از سرعت پیشرفت راضی نیستی،... اولین کاری که میتونی بکنی و 80 درصد مواقع جواب میده خیلی ساده است!
تو باید یه دستمال دستت بگیری و سعی کنی شیشه جلو را پاک کنی تا واضح تر ببینی. لازمه که یه لحظه وایسی، برگردی به چندتا اصل ساده ای که برای قضایا داری، هدف را از شیشه پاک شده نگاه کنی تا یادت بیاد برای چی داری این راه را میری. اون موقع است که انگار یه نوری میوفته روی جزئیات همه چی و خیلی واضح میتونی تصمیم بگیری که چون دارم اینطرفی میرم و چون میخوام به این هدف برسم پس دیس این کارها را میدم، پس این جزئیات برام مهم نیست پس سعی میکنم وقتم را بذارم و کیفیت این چیزها را بالا ببرم. همه چی با پاک کردن شیشه شفاف تر میشه.
- داری تمرین مینویسی و میدونی که به ددلاین نمیرسی اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که تمرین و ددلاین و نمره بهونه است که تو اینارا یاد بگیری و لذت ببری، پس غرق کشف و یادگیری میشی و همه چی با یه سرعت باورنکردنی پیش میره
- زمان دفاع پایان نامه ات عقب افتاده، برنامه هات بهم گره خورده اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که خب من که کار خودمو کردم من لذت رسیرچ را چشیدم و من به ریزالت رسیدم حالا چه اهمیتی داره که کی دفاع کنم
- هربار یه مشکلی پیش میاد اولین راه حلی که به ذهنت میرسه اینه که از فلانی کمک بگیرم ولی شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که زندگی همینه، همین جزئیات و چالش های ساده که باید حلشون کنی پس یه نفس عمیق میکشی و سعی میکنی حلشون کنی و به طرز باوردنکردنی راه حل ها خودشون از در و دیوار ظاهر میشن
- توی کار به یه مشکل عجیب میخوری که هیچ ایده ای نداری چجوری حلش کنی، دلت میخواد فرار کنی ازش. ایگنورش کنی بری سراغ یه چیز دیگه اما شیشه را پاک میکنی و یادت میوفته که خب از پس بقیه چیزها براومدی بذار ببینیم این چجوری حل میشه و چه چیزی از توش میشه یادگرفت
یعنی میگم شیشه را پاک کردن باعث میشه، علیرغم اینکه میبینی ک میترسی از جاده ولی یادت بیوفته که منظره بعد از پیچ میتونه خیلی باحال باشه پس:
"اول از همه شیشه را پاک کن"
دیشب نوک کوه قاف خیلی جان در بر و می برکف و معشوق به کام بودم.
خیلی جالبه که fall in love میگیم. یعنی واقعا فک کنم هیمن مدلیه که سقوط میکنی، هیچ ترمزی نداره. یه دفعه سقوط میکنی
سه شنبه 10 خرداد
جلسه نسبتا سختی با استادم داشتم که اماده شده بودم براش و خوب گذشت
یه خونه تو گیشا پیدا کرده بودن مریم و ماجده، رفتیم دیدیم، پسندیدیم، رفتیم بیعانه دادیم
چهارشنبه 11 خرداد
صبح جلسه ارائه OKR داشتیم بعد از اون ناهار زدیم با بچه ها بعد از اون پاشدم اومدم قرارداد خونه را نوشتیم و چونه زدم و بعد به این بچه ش.ش پیام دادم و راه رفتیم وخندیدیم و شام بدمزه خوردیم و خندیدیم.
5شنبه 12 خرداد
بانک برای حواله کردن پول رهن برای صاحب خونه بعد مشاور املاک برای کارهای نهایی و بله این سومین خونه ای هست که تو تهران قرارداد بستم.
همه چیز واقعا داره خوب پیش میره.
1 تیر قراره شروع یه چپتر جدید باشه و فک کنم از 31 خرداد زنده بیرون بیام.
بخشی از قلبم را احساس میکنم که قبلا نمیدونستم وجود داره، به تک تک جزئیات رفتاری و لحن صحبت کردنش دقیق میشم و به نظرم زیبا میرسه. نمیدونم تا کی ادامه پیدا میکنه. نمیدونم تا کجا پیش میریم. سلیقه مشترک موسیقی، سلیقه مشترک فیلم، سلیقه مشترک تک و مطالعه باعث شده که تقریبا از همه چی بتونیم باهم چرت و پرت بگیم و زیباست و بی نهایت زیباست. دارم سعی میکنم تا میتونم بهش آسیبی نزنم و اونم همینطور. هر دو میدونیم که نباید بهم آسیب بزنیم و فقط باید همدیگه را هل بدیم به جلو و این زیباست.
درسته که زیر بار هندل کردن جابجایی خونه و هم خونه ای رو مخ فعلی و کار و جاه طلبی و درس و پایان نامه دارم له میشم ولی خوشحالم و آسمون آبی کم رنگه.
اوضاع خوب نیست بچه ها ولی ما دووم میاریم ما میجنگیم و تو خون خودمون شهید میشیم ولی میجنگیم برای زندگی کردن. به همه تون باور دارم و دمتون فوق العاده گرمه.
حرف زدن از موقعیتی که تو ضعف هستی واقعا مثل راه رفتن روی لبه دره میمونه، هیچ ایده ای نداری که کی ممکنه زیر پات خالی بشه، مثل سگ ترسیدی ولی ادامه میدی چون باید بگذری از لبه دره، چون اونور دره کلی منظره هست که میخوای یه دل سیر نگاهش کنی.
من اما آروم و با حوصله تر رد شدم، هنوز هم دارم رد میشم هنوز هم منتظرم که زیر پام خالی بشه ولی قسمت سختش را تا حدودی رد کردم.
از 1ام اردیبهشت تا 8 ام اردیبهشت مثل جهنم گذشت. هرورز دکتر و آزمایش و بحث و کار. همه چی با سرعت دیوانه واری به سمت بدتر بودن پیش میرفت.
الان شرایط پایداره و ای کاش بمونه.
چهارشنبه هفته پیش یه داون تایم سراسری داشتیم و من هیچ ایده ای نداشتم باید چیکار کنم و هی همه جا منشن میشدم. هندلش کردیم. آنبوردینگ بسیار زیبایی شد برام. همون شب یه چیزی اتفاق افتاد با ش.ش یه سرور دیسکورد زدیم و تو همون گیر و دار داون تایم داشتیم در مورد همه چی تو چنل ها و ترد های مختلف دیسکورد چت میکردیم. شب عجیبی بود. من هنوز مستقیم پیشنهاد نداده بودم ولی حدس میزنم اون پلی لیست اسپاتیفای که میدونستم فالو میکنه، 3 تا اهنگی که گذاشته بودم را شنیده بود. بعد از اینکه پلی لیست را دیده بود، 3 تا آهنگ روش اد کرده بودم که لیریکس بوج بوجی و احساسی داشت. خلاصه که بامداد 8 اردیبهشت عجیب گذشت.
در عرض این 15 روزی که حال مامان بد شد و اومدم اصفهان، 2.5 کیلو لاغر شدم. روتین خواب تقریبا ندارم و هفته اول هر غذایی میخوردم بالا میاوردم. سخت گذشت ولی گذشت.
مامان بهترن
توی تیم نقش پررنگ و خوبی دارم
با ش.ش تقریبا درمورد همه چی حرف میزنیم وخوش میگذره
خورشید داره از زیر ابر بیرون میاد و من به روزهای روشن امیدوارم
من میگم واقعا همه چی به تف بنده! همه چی!
صبح سه شنبه پاشدم و داشتیم پلن سفر را هندل میکردیم در عرض یک تلفن، پوشیدم رفتم شرکت، بلیت گرفتم و اومدم اصفهان چون مامان بیمارستان بود. من واقعا نمیدونم اگه زهرا نبود من چقدر میتونستم درست هندل کنم، زهرا فوق العاده است. نمیدونم چرا انقدر کم بهش میگم که فوق العاده است باید خیلی خیلی بیشتر بهش بگم. مامان حالشون بهتره الان، ولی همه میدونیم که قراره زیادتر با این موقعیت ها روبرو بشیم و من باید یه کم بیشتر هندل کردن این موقعیت ها را یاد بگیرم. اره بچه ها ما وارد بزرگسالی شدیم جایی که باید خودتو جمع کنی و به بقیه اهمیت بدی.
با این پسر یه سری گفت و گو های عجیب داریم. واقعا مغز دوست داشتنی داره و خیلی روحیه ساپورتیو و منطقی داره و یه کم هم خجالتیه :)
فردا اولین روز کار تو شرکت جدیده، همزمان هم استرس دارم هم هیجان و امیدوارم که توی هفته اول کم سوتی بدم، زیاد گوش بدم، کمتر و "به جا" حرف بزنم. خلاقیتم را غلاف نکنم و سعی کنم یه سری چیز را برای خودم به چالش بکشم و توی نوت هایNotion بنویسم و بعدا ازشون استفاده کنم.
برای خفن بودن عجله نکنم و صبر و مهربون بودن و خلاق بودن درکنارهم را بیشتر تمرین کنم.
1-
از این پسره ش.ش خوشم میاد به قول این بچه تو مهمونی، باش حال میکنم. یه حس امن و مطمئنی بهم میده، با سرعت بی نهایت میتونم پیشش چرت و پرت بگم و اون قضاوتم نکنه، از کشف کردنش خوشم میاد از اینکه هرچیزی میشه یه بهونه ای پیدا میکنم و میرم باهاش حرف میزنم، حس خوبی دارم. نمیدونم حس متقابلی هست یا نه ولی اونم ایگنور نمیکنه و چرت و پرت را ادامه میده :) تو نوت گوشیم یه متن براش نوشتم و شاید همین روزها ازش بپرسم که آیا حس متقابلی داره یا فقط یه دوستی معمولیه ( ریسکش بالاست، هیجان داره ولی یادگرفتم که با احساساتم و آدم ها صادق و رک باشم، کمتر انرژی میگیره و پرفورمنس بالاتری داره تو این روزها که همه سرمون شلوغه کمتر وقت و انرژی هم دیگه را تلف کنیم.)
2-
زهرا و امیر علی ( خواهرم و شوهر خواهرم) فوق العاده ان. یه تیم عالی. اونا کار میکنن ( کار واقعی که به جامعه کمک میکنه)، خونه و زندگی مشترک را هندل میکنن، به خانواده هاشون اهمیت میدن ( با تمام قوانین و پالیسی هایی که برای خودشون دارن) به سلامت خانواده هاشون اهمیت میدن، جزئیات ریز زندگی آدم های اطراف شون را میدونن و نسبت به اونها واکنش نشون میدن. زهرا حواسش خیلی به مامان و بابا هست. بهش افتخار میکنم. بیستر از خودم دوستش دارم.
3-
زهرا برا مامان 7 اردیبهشت نوبت دکتر گرفته و من هربار میخوام زنگ بزنم مامان اینا بغضم میگیره و کلی با خودم کلنجار میرم تا نقاب خوشحالی بزنم و باهاشون صحبت کنم و بهشون انرژی مثبت بدم و بگم همه چی خوبه در صورتی که دارم له میشم زیر خروارها کار و درس و پروژه و هیچ ایده ای ندارم دارم با زندگیم چیکار میکنم.
4-
البته اشکالی هم نداره که نمیدونم دارم چیکار میکنم با زندگیم بذار ببینیم چی میشه. بذار دوباره بدو ام و نفسم به شماره بیوفته و ضربان قلبم را حس کنم، گردش دیوانه وار خون را تو مغزم و پاهام حس کم، هیجان آدرنالین را دوباره حس کنم.
5-
یه جوری شده که انگار از تجربه کردن های متوالی شرایط دیوانه وار بیشتر خوشم میاد و بیشتر تکرارش میکنم. بد که نیست؟ نه؟
چون:
"ما چیزی برای ازدست دادن نداریم مگر طرز فکرمون"
1-
1400 را با تصمیم ترک تیم دوست داشتنی تموم کردم. میدونی قضیه سر اینه که تو این زمان و مکانی که وایسادی داری چه ارزشی خلق میکنی؟
احساس تعلق نکردن به پروداکشنی که روش کار میکردم هرروز فرسوده ترم میکرد.
ش.ش که این دو ماه ( فکر میکنم دو ماه شده باشه) زیاد باهم گپ زدیم، گفت مهسا معلومه که خوشحال نیستی. تاثیر کار یا پروسه های مزخرف مون نبود، تاثیر ریجکت ها هم نبود من فقط هیچ معنی و مفهومی برای کارم پیدا نمیکردم تاثیر کارم تو جامعه ناچیز بود و با وضعیت سال آینده ناچیزتر میشد، مصاحبه ای که برای فان رفته بودم خوب پیش رفت و آفر اومد و بعد تیر خلاص را خوردم و استعفا زدم و افر را قبول کردم و 20 فروردین تیم جدید و کار جدید را تجربه میکنم.
2-
این چندوقت با ش.ش زیاد گپ زدم، بچه دوست داشتنیه و مغز قشنگی داره تقریبا به تمام اراجیف من گوش میده و لازم نیست وقتی هیجانزده میشم و تند صحبت میکنم چیزی را دوباره براش توضیح بدم چون همه را فهمیده :))))
3-
برای بچه ها خیلی دلم تنگ میشه، برای قهوه خوردن با الهه و مورتال بازی کردن با کوثر و سیگار کشیدن با پویان و مهیار و گپ زدن با ش.ش و صحبت ها و بازی گوشی هامون با تیم رباتیک. از همه این آدم ها خیلی زندگی یاد گرفتم و بی نهایت ازشون ممنونم. میدونم که دیگه قراره کمتر ببینمشون و از همین الان دلم تنگه براشون :(
4-
تغییر درد داره ولی تغییر رشد داره
No pain, No gain
5-
مامان وضعیت قلبش پایدار نیست، کمتر میخنده، بیشتر ناراحته و ریتم صحبت کردنش هم نامرتب شده و هیچ کاری از دستم برنمیاد جز اینکه بغلش کنم
اون بیرون هرکاری از دستت برمیاد و پیش میری به اینجا که میرسی هیچ
31 خرداد امتحان عشقی بود. اخرین امتحان ارشد، اخرین درس، شاید اخرین اخرینش.
امتحانم را خوب دادم. تکلیف ها و پروژه تیمی مان یک سر و گردن و از همه بالاتر شد. هر 3 خوشحال که درس عشقی را با نمره خوب گذراندیم و چقدر لذت بردیم از درس و تکلیف هایش، مخصوصا تکلیف های کتاب مورتی که واقعی چالشی و قشنگ بود.
2 تیر مرخصی، اصفهان، خانه، تا جمعه را با خواهرم گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم و بغلش کردم و بغلم کرد و از همه چیز گفتیم و خندیدیم.
گفت کی برمیگردی: با بغض گفتم شنبه. یکشنبه را جلسه حضوری مهمی دارم( جلسه ای که کل موضوع جلسه ارائه نتیجه این چند ماه سخت کارکردنم بود. پروژه هایم به ثمر رسیده بود و حالا نوبت سیرک بازی اش بود)
جمعه
جمعه حال پدر بد شد، درد داشت، آمبولانس، اورژانس، بیمارستان، درد، مسکن، نفسش رفت و آمد، نفسمان رفت و آمد، به غیر از زهرا و امیر که واسکن زده بودند من و مادرم نگران کرونا هم بودیم.
یکشنبه 4 صبح
تمام فایل ها را فرستادم برای اعضای تیم، توضیحات اضافی و ماندم اصفهان هرچند که هیچکاری نمیکردم.
پدر برگشت، خوب شده بود.
دوشنبه شب
درد، اورژانس، آزمایش، سونوگرافی، هیچ. هنوز هیچ معلوم نیست و پدر همچنان درد دارد.
سه شنبه ظهر
تشخیص سنگ کیسه صفرا که در مجرا قرار گرفته و نیاز به ERCP فوری دارد.
چهارشنبه
نتیجه MRCP نشان داد که مجرا بدون سنگ است و نیازی به جراحی فوری نیست.
پنجشنبه و جمعه
همچنان پدر ممنوعیت غذایی دارد. غذا از گلوی هیچکداممان پایین نمی رود. من هرشب بالا می آورم و زهرا هم سردرد و تهوع دارد. مادر با سابقه قلبی که دارد در بیمارستان می ماند و من هر 5 روز را مرخصی گرفتم و هیچ کاری هم ازدستم بر نمیاید. یوتوب را بالا و پایین میکنم و عمل های gall bladder stone را میبینم. اکثرا لاپاراسکوپی است. درمورد مراقبت های قبل و بعد از عمل می خوانم. بچه های تیم چند گزارش فوری و فورس می خواهند، تمام قوا را جمع می کنم که تمرکزم را جمع کنم و آماده شان می کنم.
شنبه 1 بامداد
می رسم تهران، کلید می اندازم می روم خانه میبینم که به معنای واقعی کلمه خانه را آب برداشته! استخر آب! فرش کامل خیس است، مودم سوخته، زیر پنچره کامل آب ایستاده. تا 3 صبح با هرچه توان داشتم سعی کردم آب را جمع کنم. به همخونه ای پیام دادم و گفتم که اگر آمدی خانه، دست تنها ادامه اش را تمیز نکن. بذار از شرکت که بازگشتم تمیز می کنیم.
شنبه 9 صبح
سر سیدخندان که رسیدم پ پیام میدهد که میم1 کرونا گرفته است و من هم مشکوک هستم. اگر می خواهی ریموت کار کن. در راه بودم. رفتم شرکت با میم2 حرف زدم، دیتا گرفتم. با میم3 صحبت کردم و برگشتم خانه که باقی را ریموت کار کنم.
یکشنبه
دلم پیش باباس. به پ پیام دادم که برمیگردم اصفهان و از انجا ریموت کار میکنم.
یکشنبه 11 شب
نزدیک کاشان اتوبوس پنچر میکند. در جاده مانده ایم و از اتوبوس های همسفر به مقصد اصفهان هرکدام رد می شوند، یکی دو تا را سوار می کنند.
یکشنبه 3 صبح
رسیدم خانه. بابا آرام با مسکن خوابیده است. ولو میشوم رو تخت و به همه این بالا و پایین ها فکر میکنم. اینکه طاقت نبودن را ندارم هرچند که هیچ از دستم برنیاید. به این فکر میکنم که از پس همه چالش ها میتوانم تنهایی بربیابم و زنده بمانم .
امروز هفته بعد از آن یکشنبه است؛ میم1 بهتر شده و پ اصلا حالش خوب نیست. نفس ندارد و امیدوارم بهتر شود.
قلبم مچاله است برای این احوال پریسا.
پریسا اهل قشمه. پریسا پر بود از شور و خنده و تیکه های باحال.
پریسا الان دیگه اون پریسا نیست.
پریسا دیگه تیکه باحال نمیندازه. جواب های کوتاه میده و همه چی را دایورت کرده.
بهش میگم پاشو، بجنگ، بباز ولی پاشو
میگه مهسا شعار نده. خب راست میگه دیگه. منم شعار زیادی میدم
ولی پریسا پاشو
شده هرروز بیام تو چت مسخره بازی دربیارم و تو بلاکم کنی :)))
فکر کنم بالاخره فیلد مورد علاقه ام را پیدا کردم. تقریبا یک هفته است باهاش آشنا شدم و ملغمه ای است از هر آنچه که تا به حال از لیسانس و ارشد و مطالعات متفرقه و علاقه مندی های متفرقه ام درگیرش بودم. خبر بد اینکه تقریبا تو ایران کسی رو این زمینه کار نمیکنه:( خبر خوب اینکه 3 تا استاد خیلی خیلی باحال پیدا کردم که هرکدوم یه گوشه دنیا دارن رو این زمینه از چندین جنبه هیجان انگیز کار میکنند و خبر متوسط اینکه من نمیدونم میخوام چه غلطی کنم.
انتخاب رشته لیسانس را با رد گزینه به برق رسیدم و زدم و شد( به عنوان یک 18 ساله ی کور ). انتخاب ارشد را با دو درسی که از صنایع داشتم به سیستم رسیدم و خواندم و شد( شاید اگر برگردم انتخاب اول شریف نمیزدم بنابر دلایلی!). دکترا را بهش فکر نمیکردم و کار را تجربه کردم.
تجربه این 8 ماه کار کردن در یکی از این شرکت های معروف برایم مشخص کرد که فعلا هنوز هیچ مسیر شغلی را برای خودم متصور نیستم و راه آکادمیک و آدم های آکادمیک و ماجراجویی های آکادمیک " فعلا" برایم جذاب تر است. 8 ماه پیش جور دیگری فکر میکردم.
فردا اولین روز کاری سال جدید است و اشتیاق برای برگشت به وسط فاز دوم پروژه کوچولو و طوفان دیده ام و فاز اول پروژه جدید و هنوز سر از تخم در نیاورده ام ، بالا است.
6 ماه آینده قرار است که آرام و کم هیجان تر و اما پربارتر بگذرد. فعلا اوضاع آرام است و باید برای طوفان بعدی آماده بشم. طوفانی که فقط یک هفته است که درموردش تصمیم گرفتم و به غیر از زمزمه ای ریز و مبهم پیش خواهرم کسی از آن خبر ندارد.
قدم جدی برای بستن قلب پایان نامه را هم برداشتم و طبق معمول:
بریم ببینیم چی میشه
حالا حوالی ساعت 9 شب، همه دلتنگی ام را برمیدارم میبرم در تاریکی سیگاری روشن میکنم، به عبور ماشین های اتوبان صیاد شیرازی نگاه میکنم بعد برمیگردم و به معجزه نیکوتین لبخند میزنم. حالا نه که خیلی معجزه خاصی باشد بیشتر همان در سرما لرزیدن و از درون گرم شدن است که میچسبد.
این روزها روزهای جالبیه. البته وقتی هرروز دارم اینو میگم باید بگیم پس کلا زندگی جای جالبیه! من واقعا نمیدونم که تا 12 بهمن تموم میشم یا نه. نمیدونم این امتحان ها تموم میشن یا نه این پروژه ها این تکلیف ها این گزارش ها. اون پروژه های شرکت ، اون ریپورت ها اون داشبوردها . من واقعا فکر میکنم که هیچ کدوم تموم نمیشن و این منم که تموم میشم و خب البته نیومدم اینجا که نقش یک طفل معصوم را بازی کنم و بگم من چقد بدبختم و این خزعبلات. نه . به هر حال هر کدوم از این ها یه ماجراجویی باحال و جذاب بوده برام که وقتی داشت جوونه میزد و شکوفه میزد من بی نهایت دوستش داشتم و الان که هرکدوم به یه نهال تبدیل شدن من کمتر دوست شون دارم و خب هی باید به خودم یادآوری کنم که الان که وسط هرکدوم از این ماجراجویی ها هستی به یاد بیار چشم اندازی که برای هرکدوم داشتی و خسته نشو، ادامه بده که 5 تا پیچ اخر به نظر همیشه آخریشه به قول مهراد هیدن!
یه کم احساس میکنم که قدرت تحلیل و تصمیم گیریم ارتقا یافته ولی خلاقیت و جسارت ام برای تصمیم های عجیب گرفتن کمتر شده، به نظرت اثرات 5 ماه زندگی کارمندی نیست سباستین؟؟
کی فکرشو میکرد که برای 6 ماه آینده پلن داشته باشم که اولین وام زندگیم را بگیرم و به فکر رهن خونه مورد نظرم باشم؟
کی فکرشو میکرد که برای مسیر شغلی که هیچوقت تو سرم نداشتم الان شروع کنم که برنامه بریزم که 2ماه دیگه برای پوزیشن جدید اقدام کنم؟
کی فکرشو میکرد که من انقدر جدی به همه چیز نگاه کنم و دیگه کارکردن شبیه بورد گیم برام نباشه؟
کی فکرشو میکرد و زهره مار مهسا جون! خب حالا که چی؟ فکرشو نمیکردی؟ الان فکرشو بکن! قدم به قدم این مسیر را با پای خودت برداشتی، تک تک تصمیم ها را با عقل و شعور خودت گرفتی و حالا بین خودمون بمونه ولی به نظرم تصمیم های بدی هم نگرفتی! کارت تا حدودی خوب بود و خب اگه نظر منو میخوای که بریم ببینیم که چه زاید باز برامون این مسیر.
20مرداد که قرارداد این کار را امضا کردم پر از شوق وشور بودم برای قرار گرفتن تو نقطه ای که میتونم تاثیر مستقیم بذارم برای بهبود هر چند کوچیک زندگی یه سری ادم.
امروز و دیروز و این هفته سراسر خشم و غم بودم از دورویی و زیرآب زنی و دروغ که سراسر این واحد را گرفته!
تو واحد منابع انسانی کار میکنی و اما همکارت هنوز پر از مرزهای جنسیتی و تهرانی-شهرستانی و هزار و یک مرز کوفتی دیگه است که بین ادم ها فاصله میندازه. تو واحد منابع انسانی کار میکنی و صداقت و نگاه با کرامت به انسان ها به شغل شون به کارشون به زندگی شون معنا نداره.
سخت غمگین و دل آزرده ام.
سوپروایزرم که تا قبل از این دو هفته واقعا رابطه خوب و سازنده ای باهم داشتیم، معلوم نیست چی تو سرشه و من از این همه عدم قطعیت، از این همه تصمیم های عجیب غریب نا راضی ام.
من نمیدونم چی میشه ولی شاید که نباید حساس بشم، شاید که نباید گیر بدم، شاید که این منم که اشتباهم، دیوونه ام و عقل درست حسابی ندارم.
پی نوشت: خطاب به لام
اینجوری نمیشه کارکرد
اینجوری نمیشه رفاقت کرد
با بدخواهی و دروغ نمیشه زندگی کرد
در این یک ماه باز هم اتفاقات غیرمنتظره جدید افتاد.
خانه دیگری را گرفتیم. اولین یخچال زندگی ام را به همراه هم خونه ای عزیزم گرفتیم. هیچوقت انتظار نداشتم بگم اولین یخچال زندگیم را خریدیم!!
پروپزال تز ام را تقریبا به مراحل نهایی رساندم و برای مذاکره برای گرفتن دیتاست یک جلسه رسمی نسبتا سخت را یکشنبه دارم.
هیچ نمیدونم که چه اتفاق هایی داره میوفته، به کجا دارم میرم و این مسیر قراره چه چیزهای هیجان انگیز دیگه ای جلوی پام بذاره و این عالیه.
رابطه ام با مدیر ام بد نیست و علاوه بر اینکه کلی چیز دارم ازش یاد میگیرم کلی چالش جدید هم باهاش مواجه میشم که هیچ ایده ای ندارم راه حل درست چیه و قراره به چی ختم بشه.